باشگاه
خبرنگاران؛
«اينجانب اصغر وصالي سرباز ا... براي جنگ با کفار عازم غرب ميگردم،
خواهشمندم امام را تنها نگذاريد و يک سوم از آنچه از مال دنيا دارم براي
نماز و روزه من که قضا شده است، خرج کنيد. امام را حتما ياري کنيد. انقلاب
را تنها نگذاريد.»
***
در تاريخ پرافتخار دفاع مقدس اشخاص زيادي
به چهرههايي شناخته شده و اسطورهاي براي نسلهاي بعد تبديل شدند.
فرماندهان شهيدي که در عين جواني همچون ژنرالهاي کارکشته در ميادين جنگ
حاضر شده و با افتخارات خود برگ زريني در دفتر انقلاب ثبت کردند.
اما
در اين ميان برخي فرماندهان شهيد دفاع مقدس شناخته شدهتر و برخي ديگر نيز
در ميان نسل جوان امروز کمتر شناخته شدهاند. شهدايي مانند حسن باقري،
محمدابراهيم همت، مهدي باکري، جاويدالاثر احمد متوسليان و عليرضا موحددانش
را ميتوان در دسته اول و افرادي مانند شهيدان رضا دستواره، عباس وراميني،
عباس کريمي اصغر وصالي و جعفر جنگروي را در دسته دوم جاي داد.
هرچند
اين امر دلايل زيادي دارد که جا دارد مورد بررسي قرار گيرد اما در اين
مجال سعي شده تا به معرفي اجمالي يکي از همين ستارگان تابناک دفاع مقدس
بپردازيم که در عين گمنامي، بيشترين افتخارات را براي نظام اسلامي آفريد.
شهيد علياصغر وصالي طهرانيفرد
اصغر
وصالي در سال 1329 در منطقه دولاب تهران به دنيا آمد و به دليل تقارن
ميلادش با ماه محرم، نام او را علياصغر گذاشتند. او در سالهاي جواني که
شور مبارزه با رژيم فاسد سلطنتي در ميان جوانان موج ميزد، توانست با مشقت
فراوان از ايران خارج شده و دورههاي چريکي را در ميان مبارزان فلسطيني طي
کند.
سپس به ايران آمد و زندگي مخفي خود را شروع کرد تا اين که
توسط عوامل رژيم طاغوت بازداشت شد. علياصغر در دادگاه به دوازده سال زندان
محکوم و در اواخر سال 56 پس از طي پنج سال و نيم حبس، از زندان آزاد شد.
با پيروزي انقلاب، انتظامات زندان قصر را تشکيل داد و در سال 59 وارد
تشکيلات نوپاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و از بنيانگذاران اصلي بخش
اطلاعات سپاه گرديد و مدتي نيز فرماندهي بخش اطلاعات خارجي سپاه را بر عهده
گرفت.
از آنجايي که روحيه او به هيچ وجه با امور اداري و ستادي
سازگار نبود، مسئوليت خود را در ستاد کل سپاه رها کرده و به جبهه غرب شتافت
تا به نبرد رويارو با ضدانقلاب و متجاوزان بعثي بپردازد. او و گردان تحت
امرش در سختترين جبهههاي غرب کشور خوش درخشيدند و جمع قابل توجهي از آنان
به شهادت رسيدند.
نيروهاي تحت امر علياصغر وصالي به دليل بستن
دستمال سرخ بر گردنهايشان به «گروه دستمال سرخها» شهرت داشتند. علت اين
نامگذاري شهادت يکي از اعضاي جوان اين گروه بود که هنگام شهادت، لباسي سرخ
بر تن داشت و همرزمانش به عنوان يادبود وي، تکههايي از لباس او را بر
گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند.
جبهههاي
سومار و بازيدراز و گيلانغرب جولانگاه دستمال سرخها بود بهطوري که عرصه
را بر ضدانقلاب تنگ کردند هرچند در اين ميان مبارزه سختي نيز با ضدانقلاب
داخلي داشتند که آن روزها در دولت موقت فعاليت ميکردند.
روز
عاشوراي سال 1359 اصغر وصالي براي شناسايي منطقه و طراحي عمليات به طرف
ارتفاعات بالاي تپه در گيلانغرب رفت اما در ميان راه و در تنگه حاجيان بود
که بر اثر اصابت گلوله به پيشانياش از بالاي تپه به زمين افتاد. يکي از
همرزمانش به نام آقا شمسا... سريع خود را به نزديک او رساند. اصغر
اسلحهاش را به او داد و گفت: «اسلحهام را بگير تا به دست دشمن نيفتد.
جنازهام را هم با خود ببريد.»
***
مريم کاظمزاده از خبرنگاران
دفاع مقدس و همسر شهيد اصغر وصالي شايد بهترين کسي باشد که بتواند ما را با
خصوصيات فردي وي آشنا کند. او ميگويد: «يکبار شهيد اصغر وصالي که از
فرماندهان سپاه بود مرا ديد و گفت که شما خبرنگاران در شهر پشت ميز
مينشينيد و از جنگ مينويسيد.
راوي جنگ بايد در صحنه حضور داشته
باشد، نه اين که خيلي شجاعت به خرج دهد! و بعد از عمليات چند عکس جنگي
بگيرد!» البته اين برخورد تند و عدم اعتماد، احساس غالب فرماندهان و افراد
درگير در منطقه بود. از اين موضع مدتي گذشت تا اين که يک روز دکتر چمران
گفتند يک گروه ميخواهند براي شناسايي به مرز بروند؛ ميخواهي بروي؟ من هم
از خدا خواسته کوله و دوربينم را برداشتم و راه افتادم.
غافل از اين
که سرپرست اين گروه شهيد وصالي است. خلاصه گروه حاضر شدند و دکتر رو به
شهيد وصالي گفتند خواهر هم با شما ميآيند، سالم ميبري، سالم هم تحويل
ميدهي! شهيد وصالي نپذيرفتند و گفتند منطقه درگيري است. ما بايد از بين
دشمن به طرف مرز برويم. دو روز پيادهروي داريم و... اما بالاخره راضي شدند
و خلاصه راه افتاديم.
مسير واقعا سخت بود. خيلي جاها را بايد
ميپريديم. راه نبود، کوه بود و دره. گروه به علت اين که رزم چريکي را
آموخته بودند مشکل نداشتند اما براي من بسيار دشوار بود. سختي بسيار شيريني
را پشتسر گذاشتيم اما از سفر خسته نشدم. قمقمه نداشتم، آب جيرهبندي شده
بود. هوا به شدت گرم بود. رفتيم و رفتيم تا اين که راهنما نويد يک چشمه را
داد. بچهها که به چشمه رسيدند روي زمين افتادند و من به سختي خودم را نگه
داشتم.
وقتي به آب رسيديم، يکي از بچهها ليوان آبي را به من داد.
من هم به تبع رفتار آنها و اخلاق گذشتهام آب را تعارف کردم. شهيد وصالي
با تندي گفت اينجا جاي تعارف و اين حرفها نيست، سريعتر بخوريد بايد
برويم. منطقه امن نيست، بايد تا شب نشده به پناهگاهي برسيم. من که
ميدانستم علت اين برخوردها چيست تحمل کردم و بعد از يک استراحت کوتاه راه
افتاديم.»
***
در راه به خانهاي رسيديم. برايمان شام آوردند؛
همه خسته و مانده شروع کرديم به خوردن. نان و ماست و دوغ (با سبزي کوهي) و
يک مرغ هم بود. شهيد وصالي جز نان و ماست هيچ چيز نخورد؛ آن هم به مقداري
کم. هرچه بچهها اصرار کردند، غذا نخورد.
رفت بيرون و گفت گشتي
ميزنم و برميگردم. بعدها از شهيد وصالي پرسيدم که چرا آن شب شام نخوريد،
گفت: «کاش نميدانستم آن خانواده فقط همان مرغ را داشتند! کاش نميدانستم
آن خانواده از گروهکها و منافقان به واسطه مذهبي بودنشان چه ضربهها که
تحمل نکردند! ياد ژاندارمها افتادم که همه چيز روستاييان را غارت کردند
و...»
***
وقتي در کردستان با ايشان آشنا شدم، بعد از مدتي خيلي
خودماني از من خواستگاري کردند. من جا خوردم. يعني فکر چنين برخورد و نظري
را اصلا نداشتم. فقط پرسيدم: «چرا من؟» ايشان گفتند: «من براي ادامه راه
همراه ميخواهم و تو با حضورت در شرايط سخت کردستان نشان دادي ميتواني
همراه من باشي.» و به همين سادگي زندگي ما شروع شد.
کل مدت آشنايي و
زندگي ما با هم، يک سال هم کمتر شد. الحق که همراه خوبي هم بودند. تا لحظه
آخر سر حرفشان ايستادند. حتي موقع شهادتشان هم با هم بوديم. خلفوعده
نکرد. فقط خداوند ميتواند قضاوت کند که آيا من هم همراه خوبي بودم يا نه؟
يادم است وقتي سرپلذهاب با هم بوديم به من گفتند: «ديگر مثل کردستان نباشد
که هر جايي خواستي سرت را پايين بيندازي و بروي. هر جا که صلاح بود با هم
ميرويم يا حداقل با مشورت برو.»
***
31 شهريور که جنگ شروع شد،
من در دفتر روزنامه بودم. آمد خداحافظي. گفتم من هم ميآيم. گفت: «شرايط با
کردستان فرق ميکند، جنگ است!» گفتم مگر کردستان جنگ و درگيري نبود. گفت:
«من شناختي از منطقه ندارم. حالا شرايط بد است.»
گفتم مگر در
کردستان شرايط خوب بود؟ باز با همان آرامش مخصوص به خودش سکوت کرد و سر
تکان داد. من حالا نميدانم کار درستي کردم يا نه گفتم همين حالا از هم جدا
ميشويم. شما هرجا خواستي برو، من هم به منطقه ميروم. تعجب کرد. گفتم
همين که گفتم.
من ميخواهم بروم. گفت: «حالا برويم خانه.» گفتم در
خانه هم اگر خانوادهام اين حالت تو را ببينند مانع رفتن من ميشوند. من
ميخواهم بروم. وقتي جديت مرا ديد، پذيرفت. به خانه رفتيم و در مقابل آنها
گفت: «زنم است و ميخواهم با خودم ببرمش.» و همان شب من کولهپشتي خودم را
که جهت رفتن به کردستان ميبستم، براي دو نفر آماده کردم و به طرف جنوب
راه افتاديم.
***
عاشورا بود، نزديک ظهر. آن روز براي عمليات
رفته بودند. از صبح التهاب عجيبي داشتم. خب دليلش را سنگيني روز عاشورا
ميدانستم. در منطقه گيلانغرب بوديم. تير به سرشان خورده بود و ظهر مجروح
شده بودند. بعد از نماز مغرب و عشا به من خبر دادند.
به بيمارستان
اسلامآباد رفتم و تا زمان شهادت بالاي سرشان بودم. شب قبل خواب ديده بودم
بستهاي را که مال من بود و ميگفتند امانت است، يک آقاي سيد با قامت بلند
از من گرفت، ابتدا مخالفت ميکردم اما در آخر با بغض گفتم بگيريد برداريد،
ديگر مال من نيست. خواب را فراموش کرده بودم و درست بالاي سر شهيد وصالي
خاطرم آمد.
گفتههاي خود وصالي را هم در مورد شکنجههايي که در
زندان شاه در ظهر عاشورا به او داده بودند به خاطرم آمد. اصغر وصالي
ميگفت: «وقتي آن روز بعد از شکنجههاي ساواک به هوش آمدم خدا ميداند چقدر
اشک ريختم که چرا خداوند مرا لايق شهادت ندانسته است.» همه اينها در ذهنم
به حرکت درآمده بود. نفسم تنگ شد، هوا سنگين بود، شام غريبان بود.
ديدم
وصالي هم نميتواند نفس بکشد. داد کشيدم. دکترها آمدند، تنفس مصنوعي
دادند، آمپول زدند، آمبويک وصل کردند. هي روي سينهاش فشار دادند. قلبم
گرفت. ياد روز عاشورا افتادم... اي صاحب اين روز خودت ميداني و چشمهايم
را بستم ...
***
علياصغر وصالي روز دهم محرم، در حالي که تنها
چهل روز از شهادت برادرش اسماعيل ميگذشت، در اتاق عمل براي هميشه از ميان
خاکيان رخت بربست و به آسمان پر کشيد و پيکر پاک او نيز در قطعه 24 بهشت
زهراي تهران در کنار برادرش و در ميان يارانش (گروه دستمال سرخها) به خاک
سپرده شد.