کد خبر: ۱۴۹۷۳۸
زمان انتشار: ۱۳:۴۸     ۲۸ تير ۱۳۹۲
شهید حسن شفيع‌زاده در تاریخ 1366/2/8 در منطقه عملیاتی كربلای 10 در حالی كه عازم خط مقدم جبهه بود، مورد اصابت تركش گلوله توپ دشمن قرا گرفت و به دیدار معشوق شتافت.
به گزارش 598 به نقل از باشگاه خبرنگاران، شهید شفیع‌زاده در تاریخ 1366/2/8 در منطقه عملیاتی كربلای 10 در شمال‌غرب منطقه عمومی "ماووت" در حالی كه عازم خط مقدم جبهه بود، خودروی وی مورد اصابت تركش گلوله توپ دشمن قرا گرفت و به آرزوی دیرینه خود نایل شد و به دیدار معشوق شتافت؛ به همین خاطر باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشه‌هایی از خاطرات این سردار آتش را منتشر می‌کند.

مانند مردان بزرگ

آشنايي من با حسن از مسجد شروع شد. در همان برخورد اول، وقار، هيبت و نگاه‌هاي پرمعناي او مرا جذب کرد. با اين که او دوازده سالگي پدر خود را از دست داده و فرزند ارشد خانواده بود ليکن مادرش، وي را طوري تربيت کرده بود که در همان سنين نوجواني، عاري از هرگونه رفتار و اخلاق کودکانه و مانند مردان بزرگ عمل مي‌کرد. (سردار زاهدي)


 
الگوي من
 
در نبود ايشان احساس کمبود داشتم.... حسن آقا به محافل آموزشي قرآن و مجالس مذهبي مي‌رفت. در اينگونه برنامه‌ها همراه او مي‌رفتم. با هم ورزش مي‌کرديم. طوري به او علاقمند شده بودم که او را براي خود الگو قرار مي‌دادم.
 
از او درس گرفتم او به من آموخت که چگونه بايد زندگي کنم، به کدام راه بروم و چگونه بايد باشم.(حسين شفيع‌زاده- برادر شهيد)
 
نوجوان مبارز

با آن که نوجواني بيش نبود، در درگيري‌اي که بين مسلمانان و بهايي‌هاي محله‌شان رخ داده فعالانه شرکت داشت.
 
جريان از اين قرار بود که ريش سفيدهاي محل در ساختمان بهايي‌ها که در خيابان صائب قرار داشت، اسناد و مدارکي دال بر خيانت‌شان به دست مي‌آوردند. مسئله به زد و خورد طرفين مي‌انجاميد و حسن آقا به همراه ريش سفيدهاي محله با منحرفين درگير مي‌شود. (حاج محمد حسين سرورِِِی)
 

نهي از منکر

نوجوان بود که مطلع شد، يکي از خوانندگان دوران طاغوت از تهران آمده و قرار است در سينما "کريستال" تبريز کنسرت اجرا کند.
 
تا شنيد خود را به جلوي سينما رساند عده‌اي ناآگاه و فريب خورده جلوي سينما ازدحام کرده بودند. خطاب به آن‌ها گفت: "براي چه اينجا جمع شديد؟ برويد! اين کيه که به خاطرش اينجا جمع شديد".
 
کساني که طنين استوار نهی از منکر را شنيدند، خجل و شرمسار محل را ترک کرده و پراکنده شدند.(سيد حسين فيروزي حسيني)

خداشناسي در دل طاغوت
 
"شفيع زاده" پس از اخذ ديپلم در 16 بهمن 1355 به سربازي رفت. چون ديپلم داشت در پادگان تبريز به عنوان کمک منشي انتخاب شد. از اين فرصت استفاده و يک کلاس خداشناسي در آن جا داير کرد و به ارشاد پرسنل کادر و وظيفه پرداخت. فرمانده‌شان ارزش و اعتبار خاصي برايش قائل بود. با کمک همان فرمانده، نمازخانه‌اي در پادگان برپا و آن جا را با خريد موکت و نصب پوسترهاي از آيات قرآن تکميل کرد.(يوسف نساج-همرزم شهيد)
 
حضور در راهپيمايي‌ها

با آن که در پادگان بود و نمي‌توانست در راهپيمائي‌ها شرکت کند، ولي قبل از شروع راهپيمايي از يک راه مخفي که در گوشه و کنار پادگان شناسايي کرده بود،‌ گريخت و پس از عوض کردن لباس، خود را به مسجد جامع رساند تا بتواند از نزديک شاهد مبارزات استقلال طلبانه مردم باشد. او بارها در تظاهرات مردمي در معرض گاز اشک آور قرار گرفت....
(يكي از همرزمان شهيد)
 
پاسداري از شمع فروزان
 
به خاطر ارداتي که به حضرت "آيت الله مدني" داشت، مسئوليت حفاظت از بيت معظم‌له به ايشان محول گرديد. او پروانه وار گرد شمع مراد خويش مي‌گشت و از فضائل روحاني آن عالم وارسته درس‌ها مي‌گرفت و مواظب بود تا مبادا تندباد حوادث وزيدن گيرد و شمع فروزانش را خاموش سازد. معمولا نصف شب‌ها حوالي ساعت يک براي ديدن "آيت‌الله مدني" به منزلشان مي‌رفتيم و هميشه "شفيع زاده" را بيدار مي‌ديديم. بيدار بود و مشغول پاسداري و حفاظت. (مجيد زهدي-همرزم شهيد)


 
نظارت و کنترل
 
"شفيع زاده" مسئوليت نظارت بر توزيع اقلام مورد نياز مردم را برعهده گرفت او توجه ويژه‌اي به قشر مستضعف داشت.
 
در حاشيه شهر در مناطقي چون خيابان شهيد مفتح به عاملين توزيع سرکشي مي‌کرد.
 
تک تک عاملين توزيع را کنترل مي‌کرد تا اطمينان حاصل کند که حق هر کسي به دستش رسيده است.... هميشه مي‌گفت: «آيا ما آن وظيفه و تکليفي را که برعهده داريم، درست انجام داده‌ايم» (احمد صعدق بناب-همرزم شهيد)
 
مسئول خاطي

"شفيع‌زاده" در رابطه با بخش رفاه سپاه تبريز با هيچ کس تعارف و رودربايستي نداشت.
 
يکي از مسئولين شهر، شش کارتن پودر رخت شويي از انبار برده بود. ايشان بي محابا رو در روي آن فرد ايستاده و پيگيري بي وقفه او، سرانجام به عنوان مسئول خاطي منتهي شد. (مجيد زهدي-دوست شهيد)
 
کلاه آهني
 
اوايل جنگ بچه‌ها کمتر به فکر جان خود بودند و اغلب بي‌احتياطي مي‌کردند. آن‌ها مي‌پنداشتند استفاده از کلاه ايمني در آن هواي گرم و سوزان کار بيهوده‌اي است.
 
يک روز بي‌آن که کلاه آهني بر سربگذارم، بلند شدم و رفتم سراغ "شفيع زاده" با ديدن من گفت: پس آن کلاه آهني تو کو؟
 
گفتم: کلاه آهني!؟ آن هم توي اين گرما!؟ آدم خفه مي‌شود!.
 
گفت: بيا نزديک‌تر.
 
جلو رفتم، کلاه آهني را از سر برداشت و گفت: نگاه کن!..... جاي گلوله را تماشا کن!....

من فقط نگاه کردم و حرفي نزدم.
 
گفت: تير به کلاه آهني اصابت کرده اگر کلاه سرم نبود، الان در اين دنيا نبودم. خيلي مواظب خودت باش، تو بايد بماني و بيشتر از اين‌ها به اسلام خدمت کني. (برادر احمدی-همرزم شهيد)

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها