انگار بازی دزد و پلیس و گرگم به هوا، بین بزرگترها خیلی جدیتر از آن است که فرصتی هم برای خنده و شادی کوچکترها بماند...
بچهاند دیگر، سر در نمیآورند که این بازیها بین بزرگترها در جریان است، برای بعضی لذتی دارد که شراب نیز به آن حد مستشان نمیکند...
اما کوچولوها راستی راستی میمیرند...
راستی راستی سرشان زیر تیزی برکشیده شده از هوسهای شیطانی، انگار خیلی زودتر از آنکه بشود فکرش را کرد، از بدن جدا میشود و تنشان...
تنشان با اسباب بازیهایی که آن طرف دنیا تولید میشود، انگار بسیار سر ناسازگاری دارد...
بچهها نمیفهمند، بچهاند دیگر...
فکر میکنند مادر و پدر همیشه نازشان میکنند و همیشه هستند، نمیفهمند میشود به راحتی آب خوردن و در یک لحظه سوخت و نابود شد.
بچهها لپهای نازی دارند، انگار خدا فقط آنها را برای خندیدن این طور آفریده است، تا گل بیندازد و دیدنی شود... آنها گردنهای لطیفی دارند، شاید برای ترکشهای بمبهای خوشهای آفریده نشده است و تنهایی که لباس ضخیم نیز ممکن است بر لطافت آنها خدشهای وارد کند...
بچهها خیلی ناز و لطیفند... دلهایی دارند بیکینه و سیاهی... مال هر کجا میخواهند باشند، ایرانی، سوری، فلسطینی، افغانی و حتی آمریکایی و ...
و باز هم عکسهایی از بچههای نازنین و دوست داشتنی... که دیگر برای مادرانشان نمیخندند...