به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، جدی بود و نظامی بودن از جمله ویژگیهای پررنگ شحصیت حاج احمد متوسلیان بود. روای این خاطره حاج مجتبی عسگری است که بسیار شیوا آن را تعریف کرده است:
هر پاسداری که وارد مریوان میشد دو شغل داشت. یک شغل رزمی و یک شغل بزمی. چون اداره شهر با بچههای سپاه بود. حاجى مرا مسئول شبکه بهداشت مریوان که بیمارستان مریوان هم زیر مجموعهاش بود، قرار داد. اولین حرفی که به من زد گفت: مجتبی شنیدهای که ضد انقلاب در سنندج به بچههای زخمی، آمپول اشتباهی تزریق می کنه و آنها را شهید می کنه؟
گفتم: بله.
گفت: اگر در این بیمارستان مریوان کسی به مجروح نرسد و نیروها شهید شوند، من سقف بیمارستان را روی سرت خراب میکنم، اگر مردش هستی بایست؟ گفتم: میایستم.
من مسئول بهداشت مریوان شدم، یکی از بچهها مسئول رادیو تلویزیون، یکی فرماندار و ... .
این شغل بزمیمان بود. شغل رزمییمان هم مسئول تخریب و امدادگر عملیات بودم.
یک روز به احمد گفتم: میخواهم به مرخصی بروم. گفت: نمیشود. گفتم: میخواهم ازدواج کنم. احمد در این قضیه خیلی با بچهها راه میآمد. قبول کرد و گفت: چهار، پنج روز وقت داری بروى و برگردى. گفتم: نمیشود! فقط رفت و برگشتم به یزد 4 روز طول میکشد. یعنی فقط یک روز آنجا باشم؟ گفت: برو و زود برگرد.
مرخصیام 20 روز طول کشید. احمد به من خیلی علاقه داشت. نه به خاطر اینکه من خوب بودم بلکه به خاطر همسرم به من احترام میگذاشت. به من و علی میرکیانی و سیف الله منتظری و بقیه متأهلین احترام خاصی میگذاشت.
مدتى بعد از اینکه ازدواج کردم، باز به مرخصی رفتم. وقتی به بیمارستان مریوان برگشتم سر ظهر بود و سفره پهن بود . بچهها غذا میخوردند. غذا را که خوردیم درب اتاق باز شد و شهید ممقانی وارد شد، گفت: مجتبی، برادر احمد با تو کار دارد. گفتم: مگر برادر احمد فهمیده که من از مرخصی آمدهام؟ گفت: حتما فهمیده که کارت دارد. من خیلی به خودم مغرور شدم براى اینکه احمد متوسلیان آمده مرا ببیند!
دویدم سمت درب بیمارستان. از کنار دیوار رفتم و همین که در راهرو پیچیدم و چند قدم آن طرفتر احمد را دیدم. چهرهاش غضبناک بود. ترسیدم؛ خواستم برگردم که حاجى گفت: کجا؟
او مسائل شرعی را خیلی رعایت میکرد. هیچ وقت نتوانستم به او ابتدا سلام کنم، معمولا او پیش دستی میکرد. اما آن روز جواب سلام مرا هم نداد. یقه مرا گرفت و طورى مرا کشید بالا که روی پایم بلند شدم. خیلی پر زور بود.
گفتم: برادر احمد چه شده؟ یقهام را ول کن. هیچ چیزى نگفت. شروع کرد مرا در بخش بیمارستان به دنبال خودش کشیدن. دیدم دکترها و پرستارها ردیف ایستادند و نظاره گر این صحنه هستند. نفر آخر آنها هم همسرم ایستاده بود. معلوم بود قبل از این احمد در اینجا با دیگران دعواهایش را کرده بود.
ممقانی رئیس بیمارستان مریوان و من رئیس شبکه بهداشت کل مریوان بودم. در همین گیر و دار تازه فهمیدم هر مشکلى که پیش آمده، ممقانی انداخته گردن من. به حاجى گفتم: برادر احمد همسرم اینجاست! هواى ما را داشته باش.
احمد در فرماندهیاش جایی که به هدر رفتن نیروی انسانی و بیت المال در میان بود رو دربایستی با کسی نداشت.
برگشت بهم گفت: همسرت اینجاست، چشمت کور. میخواستی درست کار کنی.
حاجى جایی که صحبت از بیت المال در میان بود، رعایت حال افراد را نمیکرد. البته آبروی کسی را هم نمیبرد. آن روز با من خشن برخورد کرد. مرا به اتاقی برد و درب آنجا باز کرد.
گفت: این چیست؟ دیدم یک جوان 18- 17 ساله روی تخت خوابیده و دستهایش خونی و زخمی است. تازه فهمیدم احمد از چه چیزى ناراحت است. نگاه
کردم و متوجه شدم خون روی شلوارش، براى الان نیست. لکههاى خون حداقل براى 2 یا 3 روز پیش است.
گفتم: برادر احمد، این زخمی است.
گفت: من هم میدانم زخمی است.
حاجى رو کرد به آن رزمنده و اسم و مشخصاتش را پرسید. یادم هست آن رزمنده گفت که یک هفته است که مجروح شده.
حاجى ازش پرسید: چرا لباست را عوض نکردند؟ چطور غذا میخوری؟
رزمنده گفت: با دست.
حاجى پرسید: چرا دستت را تمیز نکردی؟
رزمنده گفت: خودم که چون پاهایم شکسته نمیتوانم، کسی هم کمکم نکرده. آنجا بود که من یاد آن جمله احمد افتادم که گفت: اگر اتفاقى بیفتد سقف بیمارستان را روی سرت خراب میکنم. متوجه شدم اتفاق بدی افتاده، کارم قابل توجیه نبود. حقم بوده که جلوی همسرم این رفتار را با من داشته باشد. این افکار در عرض 20 ثانیه از ذهنم گذشت. با خود گفتم وقتى قضیه را نمیدانستم با من آن طور برخورد کرد، حالا که خبردار شدم حتماً کتک خواهم خورد.
تصمیم گرفتم این طور جواب دهم که من رئیس شبکه بهدارى هستم. بهدارى 10 بیمارستان، 10 درمانگاه، 30 شبکه روستایى دارد. رئیس بیمارستان و مسئول بخش دارد. مسئول بخش کمک بهیار دارد. کمک بهیار باید این کار را بکند. آقاى ممقانى، رئیس بیمارستان باید جواب بدهد، بیمارستان تشکیلات دارد.
خدا شاهد است « کاف » تشکیلات هنوز در دهان من نچرخیده بود که حاجی فهمید من چه میخواهم بگویم. پشتش را به من کرد، فهمیدم دنبال چیزى میگردد و قرار است آن چیز به سر من بخورد. به محض اینکه چرخید و حواسش از من پرت شد یواش یواش در اتاق را باز کردم. دیدم بچهها پشت در، گوش ایستادهاند.
یادم نیست در از داخل باز میشد یا رو به بیرون، خلاصه بچهها به بیرون اتاق یا داخل آن افتادند. پایم را رویشان گذاشتم و فرار کردم. بچهها هم هرکدام به
سمتى فرار کردند. صداى حاجى را مىشنیدم که فریاد میزد: بایست.
داشتم از بغل دیوار میدویدم، به پیچ راهرو که رسیدم دیدم یک چیزى به سرعت از کنار من رد شد و زوزوه کشان به دیوار اصابت کرد. نگاه کردم دیدم یک چنگال بود
که محکم به دیوار خورده و گچ دیوار به زمین ریخت. اگر این چنگال به گردن من خورده بود کارم تمام بود. خلاصه به سمت حیاط بیمارستان دویدم.
بچهها جلوى احمد را گرفتند. حاجى به من گفت: تو قول دادى در بیمارستان به مجروحان رسیدگى کنى، تو مرد نیستى، حرفت حرف نیست.
حق هم داشت. وقتى احمد عصبانى میشد در بین بچه ها به هم میگفتیم به اصطلاح آمپر چسبانده. آمپر شد صد، شد هشتاد، شد شصت، شد چهل. وقتى به چهل میرسید، میدانستیم دیگر مشکل ندارد و عصبانیتش فروکش کرده است. معذرت خواهى کردم و گفتم: دیگر این کار را نمیکنم. اما گفت :نه تو را ول نمیکنم. شب ساعت 9 به سپاه بیا.
پیش خودم گفتم باشد تو از اینجا برو، تا شب خدا بزرگ است.
سر ساعت 9 باید میرفتم مقر سپاه مریوان. ساعت 8 شب به همسرم گفتم: پاشو با هم برویم. گفت: من نمىآیم، اگر بیایم یک چیزى به تو میگوید و آن وقت ممکن است من چیزى به او بگوییم که بد باشد، زشت است من به برادر احمد چیزى بگویم.
گفتم: تو بیخود میکنى چیزى بگویى، دعوا که نداریم. من هم زیرک بودم میدانستم اگر خانمم باشد، برادر احمد اقدام آنچنانى نخواهد کرد. سر ساعت
9 به اتاقش رفتیم. یک میز کوچک چوبى و یک صندلى داشت که پشت آن نشسته
بود. من وارد اتاق شدم و کنارش رفتم. به فاصله 10 ثانیه بعد هم همسرم وارد شد. قیافه احمد اخمو بود. یک دفعه که چشمش به خانمم افتاد گفت: چرا همسرت را همراه خودت آوردى؟
گفتم: یا وجیهاً عندالله اشفع لنا عندالله (بلا تشبیه) فضا عوض شد. البته از اول هم قصد برخورد نداشت. بعد بلند شد مرا در آغوش گرفت و گریه کرد و گفت پدر و مادر این رزمندهها، آنها را به ما سپردهاند باید از آنها مواظبت کنیم.
میگویند احمد خشن بود، احمد قاطع بود. خشونت طلب نبود. در دستورات نظامى خشک بود. آن شب احمد از من و خانمم عذرخواهى کرد و گفت: مجتبى حقش بود، اما من هم تندروى کردم.