بهاره رهنما در یادداشت امروزش در شرق مینویسد: شاید برای اینکه بارها و بارها وقتی که زمین میخوردم، وقتی که نگران امتحانی بودم، وقتی که با دوستی قهر کرده بودم، با دستهای مردانهاش اشکهایم را پاک کرده بود و با لحن پرطمانینهاش گفته بود: «تا وقتی من هستم، نگران هیچ چیز نباش، هیچ چیز.» و من همیشه در همان شبهای کودکی در اتاقی که با برادر و خواهر بزرگترم شریک بودم و از نیمه پنجرهاش ماه و آسمان را اغلب میدیدم و به بزرگی خدا فکر میکردم و از بزرگی خدا میترسیدم و سرم را زیر لحاف میبردم، فکر کرده بودم که هر اتفاقی در این دنیا را، که دوست نداشته باشم برایم اتفاق بیفتد، میتوانم به پدرم بگویم تا آن اتفاق نیفتد. پدر روزهای کودکی من بهنوعی جانشین آن خدای بزرگی بود که از شدت عظمتش اغلب به خود میلرزیدم. خدایی که وقتی بچه بودم فکر میکردم در شکلهای عجیب و غریب ابرهای آسمان خودش را به من نشان میدهد و پدری که باور داشتم با کمک خدا، قادر است مرا از گزند هر حادثهای مصون بدارد. حالا که سالهاست خودم مادر دخترکی هستم، اغلب وقتی با هراسها و دلنگرانیها و بهندرت اشکهایش (چون او دختر بسیار محکمتری به نسبت مادرش است) مواجه میشوم با قدرتی که هنوز هم از چرخش صدای پدر در سرم به لحنم منتقل میشود به او میگویم: «تا وقتی من هستم، نگران هیچ چیز نباش، هیچ چیز.»
به دلیل حضور و سایه بزرگ چنین مردی بر سرم، اعتمادبهنفس حضورم در جمعهای بزرگترها را خیلی زود پیدا کردم. خیلی زود یاد گرفتم که زن بودن چه ارزش والایی برای حضور من در اجتماع به من میدهد. یاد گرفتم که حتی تا مرز دوست نداشته شدن سعی کنم که خودم باشم و خیلی چیزهای دیگر. اگرچه تاثیر بسیار عمیق حضور مادر در زندگی فرزندان را به هیچ عنوان نمیتوان منکر شد ولی شاید به علت این رابطه عمیق عاطفی خودم با پدرم، همیشه عجیب نسبت به دخترها و زنهایی که پدر ندارند یا پدرشان را از دست دادهاند، حس دلجویی و همراهی دارم. فکر میکنم پدرهای خوب اگرچه شاید خیلیهایشان شوهرهای خوبی نباشند، اما اولین نیمه گمشده هر زنی هستند که بلوغ عاطفی و ارتباط جنس مخالف را به آنها یاد میدهد.
حالا وقتی موقع رانندگی یکدستی رانندگی میکنم، پایم را مدام به کلاچ نمیچسبانم و با فاصله کاملا راحتی با فرمان ماشین مینشینم، فکر میکنم تمام این اعتمادبهنفس رانندگی کردن شبیه مردها را از پدرم یاد گرفتهام. حالا وقتی که هنوز هم در 38سالگی یک لحظه از خستگی روحی یا جسمی با پشت خم مینشینم بلافاصله پشتم را صاف میکنم. چون از پدرم یاد گرفتهام که یک زن موفق همیشه صاف مینشیند و صاف راه میرود.
یکبار که برای شیطنتی در 14سالگی مواخذهام کرد، حرف قشنگی گفت: «مهم این نیست که من همراه تو باشم یا نباشم، مهم این نیست که حتی من زنده باشم یا نباشم، مهم این است که تا آخر عمر احساس کنی، هر کاری که انجام میدهی من کنارت هستم. آنوقت خودت میفهمی که درست است یا غلط.»
و این حس شبیه حس نظارت دایمی خداوند بر بندگانش، هنوز هم همراه من است. هنوز هم وقتی کسی صدایم میکند و از روی بیحوصلگی جواب میدهم: «چیه؟» یک لحظه میترسم که پدر آنجا باشد و این جوابی را که بسیار از آن بدش میآید، شنیده باشد. بعد اغلب لحنم را تصحیح میکنم و میپرسم: «جانم؟»
پدرم همانطور که گفتم گمان نمیکنم شوهر چندان نمونهای بوده باشد. ماجراجوییها و جسارتها و رفتار و عقاید عجیب و غریبش، اغلب تحمل او را برای مادرم یا خواهر و برادرهایش سخت کرده بود. اما در قاموس یک پدر تمام وجه فرشتهگون وجودش را در اختیار ما میگذاشت و حس تکیه دادن به دیواری که هرگز پشتت را خالی نمیکند.
فکر میکنم در شکلگیری شخصیت من و اغلب زنهایی که سایه پدر بر سرشان بوده، حضور معنوی و روانی اولین و آخرین عشق زندگیشان پدرشان است. به قول یک شوخی فرنگی: «تنها مردی که یک زن میتواند به او اطمینان کند، پدرش است.»
شبی که قرار بود فردایش عروسی کنم و خانه پدریام را ترک کنم، پدرم با چشمهای اشکآلود مثل پسربچهها، سرش را روی پاهایم گذاشت و گفت: «قول بده که هیچوقت هیچ مردی را بیشتر از من دوست نداشته باشی.» و من هنوز هم به این قول وفادارم.