به گزارش پایگاه 598، مجموعه ای که می خوانید متشکل از خاطراتی
است که توسط ستاد مردمی حیات طیبه از بستگان ، اطرافیان ، همرزمان و
شاگردان دکتر جلیلی جمع آوری شده و به مرور منتشر می گردد .
بسیج امام صادق (ع) را بلافاصله بعد از
"پیام بسیج دانشجو و طلبۀ امام” راه انداخته بود و با دو نفر دیگر در تهران
و علم و صنعت شده بودند: بنیان گذاران بسیج. جلوتر که رفتیم ، یک عده
میخواستند بسیج را به یک گروه نظامی صرف تقلیل بدهند، میگفت کار بسیج
صرفا گردان عاشورا و هیئت برگزار کردن نیست! برداشته بود، کرسی آزاد اندیشی
درست کرده بود که "حسین بشیریه” و "محمد تقی مصباح” بیایند در مورد
اندیشهٔ سیاسی با هم بحث کنند. آن موقع بشیریه یک استاد ساده بود، بعدها
بقیه فهمیدند کجاها را حواسش بوده است.
****
امام فوت شده بود، رفته بودیم وداع …
خودم را لوس کرده بودم که من را بغل کند. حالش به جا نبود، اما من را روی
دوشش گرفته بود. سه سالم بود، به عقلم نمیرسید با پای مصنوعی ممکن است
اذیت شود، اما او چیزی نمیگفت، توی حال خودش بود …
****
با اینکه رشتهام مدیریت بود، کلاسهای
او را میرفتم. انتظار داشتم سیاسیترین کلاس دانشگاه باشد، گفتم کلی خوش
میگذرد. اما سر کلاس اجازه نمیداد ذرهای از وقت کار علمی خرج کارهای
دیگر شود، کلی یخ کردم. با این وجود باز هم جذابترین کلاس دانشگاه کلاس
دکتر جلیلی بود.
****
سال سوم، درس "تفسیر آیات سیاسی” آمد سر
کلاس؛ با همین قیافهای که الان دارد. مظلوم و سربه زیر ، مرموز و موقر .
ابهت خاصی داشت ! پایش که میلنگید خیلی دوست داشتنی میشد. با تبیین نظام
فکری اسلام در چهار بخش هستیشناسی و انسانشناسی و جامعهشناسی و
معرفتشناسی شروع کرد. با طمأنینه درس میداد و زیاد به دانشجویان سخت
نمیگرفت. گوش میدادند یا نه کار خودش را با جدیت ادامه میداد. ماه رمضان
آن سال مشرف شدیم کربلا، غیبتها را تا نهایت پرکرده بودم. دانشگاه امام
صادق علیه السلام و سختگیری در حضور و غیاب کم از ارتش ندارد. بچهها به
استاد گفتند رفته کربلا خواهشاً غیبت نزنید. خندیده بود. غیبت زده بود.
برگشتم گفتم: ” استاد چرا غیبت زدید؟ ما رفته بودیم کربلا! ” باز هم
خندید. گفت ” کربلا رفتن مستحب است درس خواندن واجب؛ اشتباه کردی رفتی! "
درس را به هر ضرب و زوری بود حذف کردیم
تا صفر نشود. ترم بعد ارائه شد باز هم دکتر سعید جلیلی! آخرش تنها درسی که
صد گرفتم همین درس بود همیشه به وقت میرفتم سر کلاس خوب گوش میدادم. خیلی
دوستش داشتم. انقلابی بود ، انقلابی واقعی …
****
یک عده دنبال بهانهٔ جبهه نرفتن بودند،
کار به درس اخلاق آقای مهدوی در دانشگاه کشیده بود که آیا تکلیف است؟
برویم جبهه یا درس بخوانیم؟ حاج آقا عصبانی شد! گفت اگه میخواهی جبهه نروی
چرا بهانه می سازی؟ اما در خوابگاه ، بچه های هم اتاقی سعید حواسشان بود
که از درس عقب نمانند. مواقع عادی دانشگاه بودند، موقع عملیات جبهه! تا
سردار قاآنی زنگ میزد، میفهمیدند نزدیک عملیات است به خط میشدند برای
اعزام. در دانشگاه به اتاق سعید جلیلی میگفتند اتاق جنگ!