به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، تسخیر لانهی جاسوسی آمریکا توسط دانشجویان مسلمان پیرو خط امام و به گروگان گرفتن 53 آمریکایی در 13 آبان یکی از بزرگترین اقداماتی بود که پس از پیروزی انقلاب علیه آمریکا انجام پذیرفت. سردمداران کاخ سفید پس از اطلاع از تسخیر لانه جاسوسی طرح تجاوز نظامی را در دستور کار خود قرار دادند.
تلفن محرمانهی ریاستجمهوری به صدا در آمد. منشی مخصوص رئیس گوشی را برداشت و با اضطراب به اتاق رئیسجمهور وصل کرد. مکاملهای فرد ناشناس 20 دقیقه طول کشید؛ پس از پایان مکامله، رئیسجمهور به سرعت از منشی خواست تا یادداشتی که در پاکت قرارداده شده را به ستاد کل بفرستد.
پس از فرار آمریکاییها از ایران، کاخ سفید اعلامیهای به این شرح پخش کرد:
«آمریکا در عملیاتی در صحرای طبس جهت آزادی جان گروگانهای اسیر در ایران با شکست روبهرو شد و اسناد سری و مهمی در درون هلیکوپترها به جای مانده است.»
پس از اینکه مدت زمان کوتاهی از پخش این اعلامیه از جانب کاخ سفید سپری شد، به دستور مستقیم بنیصدر، که در آن زمان سمت فرماندهی کل قوا را داشت، هلیکوپترهای به جا مانده در آتش سوختند و محمد منتظر قائم ـ فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یزد ـ که در منطقه از هلیکوپترها محافظت میکرد، به شهادت رسید و سه پاسدار دیگر به نامهای، عباس سامعی از ناحیهی سر و شانه، محمدعلی رستگاری از ناحیهی بالای ران و محمدرضا لاوری از ناحیهی پا زخمی شدند.
محمدرضا لاوری دربارهی بمباران هلیکوپترها و شهادت منتظر قایم میگوید:
«روز جمعه 5/2/1359 ساعت حدود 12 بود که از تهران به ما خبر دادند هلی کوپترهای آمریکایی به ایران وارد شده و چند نفر را گروگان گرفتهاند و یکی از گروگانها که زخمی شده بود، موفق به فرار شده است. این خبر که به وسیلهی تلفن از پادگان ولیعصر تهران به ما داده شد، حاکی از آن بود که هلیکوپترها بین راه طبس و یزد، در کویر فرود آمدند.
در این رابطه مرتباً از کرمان و مشهد به ما تلفن میشد، ما پس از گرفتن خبر دقیق از مشهد، یک گروه پنج نفری جهت شناسایی تشکیل دادیم که شامل: محمد منتظر قائم ـ فرمانده سپاه یزد ـ یک راننده به نام عباس سامعی، دو تن از برادران سپاه به نامهای محمدعلی رستگاری و سیدعلی طباطبایی و خود من بود. ما ساعت 2:30 بعدازظهر حرکت نموده و حدود ساعت 6 به منطقه رسیدیم.
«وقتی که به چند کیلومتری منطقهی فرود رسیدیم، حدود پانزده نفر از برادران کمیتهی طبس در آنجا بودند و عدهای از برادران ژاندارمری نیز در آنجا حضور داشتند که یکی از آنها گفت: «منطقه، مینگذاری شده و یک فانتوم به طرف ما تیراندازی کرده است». صبح زود چون از فانتوم خبری نبود به منطقه رفتیم و تعداد هشت جسد در آنجا یافتیم.
افسر ژاندارمری، برای اطمینان، حکم مأموریت ما را که برای غرب کشور بود، نگاه کرد و به ما گفت:«تا فردا در اینجا نگهبانی دهید»؛ در این موقع متوجهی طوفانی که حدود سه کیلومتر با ما فاصله داشت و معلوم بود که به سوی ما میآید، شدیم. در این لحظه فانتوم مزبور در بالای سرما ظاهر شد، وقتی طوفان شروع شد، مأموران ژاندارمری منطقه را ترک کردند؛ ولی ما پنج نفر پاسدار یزدی و برادران کمیتهی طبس باقی ماندیم.
طوفان رسید و ما در میان طوفان حرکت کردیم تا اینکه به منطقهی فرود هلیکوپترها رسیدیم. دو فروند هلیکوپتر در یک طرف جاده و چهار فروند در طرف دیگر جاده قرار داشت، یکی از هلیکوپترها در حال سوختن بود و یک هواپیمای چهار موتوره نیز در کنار آن میسوخت.
ما در وسط جاده از اتومبیل پیاده شدیم و برای شناسایی به طرف آنها حرکت کردیم...»
«... فرمانده ما خیلی با احتیاط داخل یکی از هلیکوپترها شد. پشت سر او من هم داخل هلیکوپتر شدم... یک کلاسور محتوی چند ورقهی درجهبندی شده در آنجا پیدا کردیم و چون تخصصی در این مورد نداشتیم آن را سر جای خود گذاشتیم تا برادران ارتشی بیایند و آنها را مورد معاینه قرار دهند.»
«... در همان موقع که ما در هلیکوپتر بودیم، طوفان تمام شد و در حدود سه یا چهار فانتوم از روی هلیکوپترها رد شدند. در داخل یکی از هلیکوپترها، یک دستگاه رادار روشن بود. فانتوم ها یک دور زدند، سپس دوباره به طرف هلیکوپترها آمدند و به وسیلهی تیربار کالیبر 50، یک رگبار به طرف هلیکوپترها بستند.
کماندوآمریکایی کشته شده
این رگبار دقیقا به طرف هلیکوپتری بسته شد که دستگاه رادار در آن روشن بود؛ در یک لحظه آن هلیکوپتر منهدم شد. من به فرماندهمان گفتم:«برادر محمد، بیا از اینجا برویم» گفت: «فعلاً وقت آن نرسیده، وقتی فانتومها دور شدند ما هم میرویم»؛
«به محض اینکه صدای فانتومها کم شد، ما به سرعت از هلیکوپترها دور شدیم و به هر صورت که بود، حدود 20 متر دویدیم و بعد روی زمین دراز کشیدیم. برادر عباس سامعی که رانندهی ما بود، به طرف من آمد و گفت:« من تیر خوردم، او با سرعت به طرف جاده رفت، برادر رستگاری در حال دویدن بود که من داد زدم تیر خوردم، او در جواب گفت:«من هم زخمی شدهام» و بعد روی زمین افتاد؛ چون از ناحیهی پا زخمی شده بود.»
«برادر عباس سامعی نیز که روی زمین دراز کشیده بود، بلند شد و مانند انسانهای بی حال تلو تلو خورد و به زمین افتاد؛ من فکر کردم که از خستگی این طور شده است.
برادر رستگاری خودش را به طرف او کشاند و در کنارش دراز کشید. برادر منتظر قایم هم در طرف دیگر خوابیده بود. رفت و برگشت فانتومها همچنان ادامه داشت و دو هلیکوپتر که در آن طرف جاده قرار داشتند؛ هیچ کدام منفجر نشدند(البته بعد از آنکه به طبس رسیدیم، با کمال تعجیب شنیدیم که فانتومها مجددا بازگشته و یکی از آن هلیکوپترها را منهدم کرده بودند) من داد زدم سوییچ ماشین کجاست؟ برادر رستگاری گفت: «عباس زخمی شده و بیهوش است.»
برادر محمد منتظر قائم همچنان در آن طرف جاده دراز کشیده بود. من به طرف او رقتم وقتی نزدیک شدم، دیدم مچ دستش قطع شده و پشت سرش افتاده است. فکر کردم مواد منفجره، دستش را قطع کرده است؛ جلوتر رفتم و او را صدا زدم، ولی جوابی نداد. چشمانش باز بود و چهرهی بسیار آرامی داشت، مانند آدمی که در خواب است. زیر بدنش خون زیادی ریخته بود.
دیگر دلم نیامد که به او دست بزنم...»
پس از بمباران هلی کوپترهای آمریکاییها ـ که اسناد و مدارک مهمی مربوط به ادامهی طرح و برنامههای آنها پس از انجام دادن مرحلهی اول عملیات در آنها بود بنی صدر علت این اقدام را از بین بردن فرصت دوباره، برای استفادهی آمریکاییها از این هلیکوپترها اعلام کرد؛ در حالی که اگر چنین احتمالی وجود داشت باز کردن وسایل و قطعات حساس پروازی کافی بود که آنها را از کار بیندازد. علاوه بر این اضافه شدن پنج فروند از مدرنترین هلیکوپترهای جهان به نیروی هوایی ایران میتوانست غنیمت جنگی بسیار خوبی باشد که با این اقدام خائنانهی بنیصدر تحقق نیافت.
راوی:عباس آقایی