بولتن نيوز: امروز قرار است اوستا عبدالحسين برونسي، سردار بي سر اسلام را تشييع كنند. اوستا عبدالحسين بعد از سالها برگشت. و چه به موقع هم برگشت! گويا او از آن بالا تمامي حوادث و وقايع اين روزها را ميديد و فهميد كه ولايت نياز به كمك دارد. انگار او هم صداي «اين عمار» آقا را شنيد. عبدالحسين آمد تا به همگان بفهماند دفاع از ولايت يعني به قيمت بي سر شدن.
اگر بخواهيم خصوصيات عبدالحسين را در سه كلمه خلاصه كنيم عبارت بود از «كار، ايثار، شهادت». در زير چند خاطره از او را در اينباره ميخوانيم و باشد كه او هم ما را فراموش نكند، كه نميكند:
سفر به زاهدان
سید کاظم حسینی
سالهای 53 ، 54 بود . ان روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم . اول ِ دوستی مان ، فهمیدم تو خط مبارزه است . کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار . مدتی بعد با چهره های سرشناس انقلاب آشنا شدم . زیاد می رفتیم پای صحبتشان . گاهی تو برنامه های عملی هم روی من حساب می کرد . یک روز امد پیشم . گفت : میخوام برم مسافرت ، می ایی ؟
پرسیدم : کجا ؟
گفت : زاهدان
یقین داشتم منظورش از مسافرت ، تفریح و گردش نیست . میدانستم باز هم کاری پیش امده . پرسیدم انشا الله ماموریته دیگه ، آره ؟
خونسرد گفت : نه ، همین جوری یک مسافرت دوستانه میخوایم بریم ، برای گردش .
توی لو ندادن اسرار ، حسابی قرص و محکم بود . این طور وقتها زیاد پیله اش نمی شدم که ته و توی قضیه رو در بیارم . گفتم : بریم، حرفی نیست .
نگاه دقیقی به صورتم کرد . لبخندی زد و گفت : ریشت رو خوب کوتاه کن و سیبیلها رو هم بگذار بلند باشه .
گفتم : به چشم .
گفت : پس بار و بندیلت رو ببند ، می آم دنبالت .
خداحافظی کرد و رفت . چند ساعت بعد بر گشت . یک دبه روغن دستش گرفته بود . پرسیدم : اینو میخوای چکار ؟
گفت : همین جوری گرفتم شاید لازم بشه.
با هم رفتیم خانه یکی از روحانیون که ان زمان نماینده دریافت وجوهات حضرت امام بود توی استان خراسان . من بیرون خانه منتظرش ایستادم . خودش رفت تو . چند دقیقه بعد امد . گفت بریم .
رفتیم ترمینال . سوار یکی از اتوبوسهای زاهدان شدیم و راه افتادیم .
وقتی رسیدیم زاهدان ، تو اولین مسافرخانه اتاق گرفتیم . هنوز درست و حسابی جا به جا نشده بودیم که دبه روغن را برداشت و گفت : کاری نداری ؟
با تعجب پرسیدم : کجا ؟
گفت میرم جایی زود بر می گردم .
ساکت شد . کمی فکر کرد و ادامه داد ، یک موقعی هم اگر دیر شد دلواپس نشی ها .
گفتم : نمیخوای بگی کجا میری با اون دبه ی روغنت ؟
محکم و مطمئن گفت : نه .
راه افتاد طرف در اتاق . گفتم اقلا یه کمی می موندی خستگی از تنت در می رفت .
گفت: زیاد خسته نیستم .
دم در برگشت طرفم گفت: یادت باشه سید جان هر چی هم که دیر کردم دلواپس نشی . یعنی یک وقت شهربانی یا جای دیگه ای نری ها .
خدا حافظی کرد و رفت .
درست دو روز بعد برگشت . دبه ی روغن همراهش نبود . توی این مدت چی کشیدم ، بماند . هنوز از گرد را نرسیده بود گفت : بار وبندیل رو ببند که بریم .
گفتم: بریم ؟ به همین راحتی ؟
گفت : اره دیگه بریم .
به کنایه گفتم : عجب گردشی کردیم !
میدانستم کاسه ای زیر نیم کاسه است . گفتم : موضوع چی بود آقای برونسی ؟ به من بگو .
نگفت . هر چه بیشتر اصرار کردم کمتر چیزی دستگیرم شد . آخرش گفتم : یعنی دیگه به ما اطمینان نداری .
گفت : اگه اطمینان نداشتم نمی اوردمت .
گفتم پس چرا نمی گی کجا بودی ؟
گفت : فعلا مصلحت نیست
ساکم را بستم . دنبالش راه افتادم طرف ترمینال . بلیط مشهد گرفتیم و توی راه باز هر چه اصرار کردم نگفت که نگفت .
تا قبل از پیروزی انقلاب ، چند بار دیگر هم راجع به ان قضیه سوال کردم . لام تا کام حرفی نزد. ساواک هم حریفش نمیشد . یک بار که گرفته بودنش ، دندانهاش را یکی یکی شکسته بودند . هزار بلای دیگر هم سرش اورده بودند ولی یک کلمه هم نتوانسته بودند ازش حرف بکشند .
بالاخره انقلاب پیروز شد . چند وقت بعد ، سپاه توی خیابان احمد آباد یک مرکز زد به نام مرکز خواهران . برونسی هم شد مسئول دژبانی انجا ، تمام ان مرکز و نگهبانی اش را سپرده بودند به او .
یک روز رفتم دیدنش . اتفاقا ساعت استراحتش بود . توی اتاقش نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید . سلام و احوالپرسی کردم و نشستم کنارش . هنوز کنجکاو آن جریان بودم . بهش گفتم : حالا دیگه آبها از اسیاب افتاده بگو اون قضیه چی بود ؟
گرفت چه می گویم . خندید و با دست زد به شانه ام . گفت : ها ، حالا چون دیگه خطری نداره برات می گم .
گفت : اون وقتها میدونی که حاج آقای خامنه ای تبعید شده بون به یکی از روستاهای ایرانشهر ، من اون موقع یک نامه داشتم برای ایشون که باید میرسوندم دست خودشون .
کنجکاوی ام بیشتر شد . گفتم یک نامه که دو روز طول نمیکشه !
گفت درست می گی ولی کار دیگه ای پیش اومد .
پرسیدم چه کاری؟
گفت : نامه رو که دادم خدمت آقا . بین اندرونی و اتاق ملاقات رو نشونم دادن و گفتن ساواک از همین جا رفت و امد ما رو کنترل می کنه . هر کی میآید پهلوی ما . با دوربین های که دارن ، میبینن ، اگر شما بتوانی کاری کنی که این کنترل رو نداشته باشن خیلی خوب میشه .
فهمیدم منظور آقا اینه که جلو دید ساواکی ها رو با کشیدن یک دیوار بگیرم . منم سریع دست به کار شدم آجر ریختم و دم و تشکیلات دیگه رو هم جور کردم و اون جا رو دیوار کشیدم . برای همین برگشتنم دو روز طول کشید .
با خنده گفتم : پس اون دبه ی روغن رو هم برای آقا می خواستی ؟
گفت بله دیگه
پرسیدم ساواکی ها بهت گیر ندادن ؟
گفت اتفاقا وقت اومدن ، آقا هم احتمال می دادن که منو بگیرن ، به شون گفتم من اینجا که اومدم چفیه سرم بسته بودم، فکر نکنم منو بشناسن. ولی آقا راضی نشدن. منو از مسیر دیگه ای خارج کردن که گیر نیفتم . آتش کنجکاوی ام سرد شده بود . حرفهای عبدالحسین سند مطمئنی بود برای قرص و محکم بودن او ، برای اثبات راز دار بودنش .
سرما زده
حجت الاسلام محمد رضا رضایی
پنجاه متر زمین داشتم توی کوی طلاب . سندش مشاع بود ولی نمی گذاشتند بسازم . علنا می گفتند باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته .
از یک طرف به این کار راضی نمیشدم . از طرفی هم خانه را باید حتما می ساختم ولی انها نمی گذاشتند . سردی هوا و زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد .
بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم . رفتم پیش اوستا عبدالحسین و جریان را بهش گفتم . گفت : یک بنای دیگه هم میگم بیاد. خودتم کمک می کنی. ان شا الله یک شبه کلکش رو می کنیم .
فکر نمی کردم به این زودی قبول کند ، ان هم تو هوای سرد زمستان .
شب نشده ، مصالح را ردیف کردیم . بعد نماز مغرب ، با یکی دیگر امد . سه تایی دست به کار شدیم .
بهتر و محکمتر از همه او کار می کرد . خستگی انگار سرش نمیشد . به طرز کارش آشنا بودم . میدانستم برای معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد . توی گرمترین روزهای تابستان هم بنایی اش تعطیل نمیشد .
شب از نیمه گذشته بود . من همین طور ملات درست می کردم و میبردم . انگشت هایم مال خودم نبود . گوشها و نوک بینی ام هم بدجوری یخ زده بود .
یک بار گرم کار ، چشمم افتاد به ان بنای دیگر . به نظرم امد دارد تلو تلو میخورد . یکهو مثل کنده خشک درختی که از زمین کنده شود افتاد زمین ! دویدم طرفش . عبدالحسین هم امد . شاید برای دلداری من ، گفت : چیزی نیست سرما زده شده .
شروع کرد به ماساژ دادن بدنش . من هم کمکش کردم .
چند دقیقه بعد به حال آمد . کم کم نشست روی زمین . وقتی به خودش امد ، بلند شد . ناراحت و عصبی گفت : من که دیگه نمی کشم ، خداحافظ !
رفت ، نگاه نگرانم را به صورت عبدالحسین دوختم . اگر او هم کار را نیمه تمام ول می کرد من حسابی توی دردسر می افتادم . لبخندی زد دست گذاشت روی شانه ام . گفت ناراحت نباش به امید خدا کار اون رو هم خودم می کنم ...
هر خانه ای که می ساخت انگار برای خودش می ساخت . یعنی اصلا این براش یک عقیده بود . کارش کار بود ، خانه ای هم که می ساخت واقعا خانه بود . همیشه می گفت : نانی که من میخورم باید حلال باشد . روز قیامت من باید از صاحب خانه طلبکار باشم نه او از من !
برای همین هم زودتر از همه سر کار می امد دیرتر هم میرفت.
ان شب تا نزدیک سحر بکوب کار کرد . دیگر رمقی نداشتم . عبدالحسین ولی مثل کسی که سر حال باشد داشت می خندید . از خنده اش خنده ام گرفت . دیگر خیالم راحت شده بود .
خانه استثنایی
معصومه سبک خیز (همسر شهيد)
همسر شهید در این خاطره از روزهای شکل گیری سپاه صحبت می کنند که شهید 24 ساعت سپاه بود و 24 ساعت خانه و گاهی هم دائما در سپاه بودند . اوایل حقوق نمی گرفتند و بعدها هم که حقوق گرفتند جواب خرج و مخارجشان را نمی داد و به همین خاطر کار ِ بنایی هم قبول می کردند . خانه شان 40 متر بیشتر نبود و برای یک خانواده 7 نفری بسیار کوچک .
ایشان که مجال برای پیدا کردن خانه را نداشت . در زمانی که ایشان برای اموزش یکماهه رفته بودند همسر شهید خودشان خانه بزرگتری را خریداری می کنند . و در زمان اسباب کشی شهید از اموزش بازگشتند و خانه جدیدی خشتی بود و کف حیاط موزاییک نداشت . با این حال وقتی خانه را دیدند خوشحال شدند و بعد از جابجایی راهی جبهه شدند .
بعد چند روز باران امد و از تمام سقف خانه آب می چکید به طوریکه تمام ظرفها را استفاده کرده بودند . روز شماری می کردند که همسرشان زودتر بیاید. وقتی برگشت تمام تنش زخمی بود و بچه های سپاه برای عیادتش به خانه امدند که اتفاقا باران گرفت . مسئول گروه فکر کرد فقط از همان اتاق ممکن است سقف چکه کند از بچه ها پرسید اتاق پذیرایی تان کجاست ؟ انها نشان دادند و دید که از همه جای خانه آب می چکد . بعد یکساعت یکی شان امد دنبال شهید برونسی که همسرشان می گویند میدانید که حالشان خوب نست ولی بالاجبار ایشان را میبرند . وقتی از سپاه بر می گردد چهره اش در هم بود علت را که جویا می شود می فهمد که از سپاه دستور داده اند تا خانه ات را درست نکرده ای حق رفتن به جبهه را نداری . و از او پرسیده بودند که آیا همسرت از این وضع زندگی کردن ناراحت نیست ؟ که گفته بود : زن من راضیه.
از او خواست اگر از سپاه امدند و از او پرسیدند بگوید خودم خانه را خریده ام و دوست دارم همین جا باشم و خانه ی خوب نمی خواهم .!!!
پرسید: برای چی باید این حرفها رو بزنم ؟
گفت: چون میخوان پول بدن که من خانه جدیدی بسازم و من نمیخوام .
و چون همسرش دوست نداشت خلاف حرف او حرفی بزند چیزی نگفت.
از سپاه امدند با یک ساک . درش را باز کردند و چند دسته اسکناس درشت بیرون اوردند و گذاشتند جلوی شهید برونسی .
شهید پولها را که دید همه را جمع کرد و داخل ساک گذاشت و گفت سر سوزنی راضی نیستم بچه هام بخوان با پول بیت المال توی رفاه باشن .
اصرار کردند و او قبول نکرد . بعد چند روز کمی بهتر شد ولی نه انقدر که حالش مساعد بنایی باشد اما گفت میخواهد یک طرف خانه را خراب کند و با اینکه وضعش مناسب نبود گفت به یاری امام زمان شروع می کنم ...
همان روز دست به کار شد و با کمک دو نفر دیگر دو اتاق ساخت . چند شب بعد باز باران گرفت و همه چشممان به سقف بود ولی از باران خبری نبود . همه خوشحال بودیم . قرار شد دفعه بعد که از جبهه بر می گردد طرف دیگر خانه را بسازد و وقتی گفتم با مرخصی 6 روزه خانه نمیشود درست کرد گفت 20 روزه مرخصی می گیرم . بعد دو ماه که امد گفت 20 روز مرخصی گرفتم تا دیوار گلی ان طرف را هم خراب کنم و دیوار اجری بسازم . دیوار را خراب کرد . اجر را ریخت و میخواست کار را شروع کند که از سپاه دنبالش امدند و فهمیدم که باز باید به جبهه برود .
این بار دیگر عصبانی شدم . دیوار خانه خراب شده بود و نیمه کاره مانده بود . گفتم : میخواهی مرا با چند بچه قد و نیم قد تنها بگذاری توی این خانه ی بی در و پیکر و بروی ؟
خندید و گفت : خودت رو ناراحت نکن به ات قول میدم که حتی یک گربه روی پشت بام این خونه نیاد .
نتوانست آرامم كند و به همين علت با قیافه در هم رفت. اما با مهربانی گفت : من از همون اول بچگی ، و از همون جوانی که تو روستا بودم هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم ، نه از دیوار کسی بالا رفتم ، و نه به زن و ناموس کسی نگاه کردم . الان هم میگم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون ، اصلا کسی طرفت نگاه هم نمی کنه ، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای توی این خونه مزاحم شما نمیشه چون من مزاحم کسی نشدم .
مطمئن و خاطر جمع حرف میزد . حرفهایش آبی بود روی آتش . ساکش را بست و رفت . و من انگار سر سوزنی هم نگرانی نداشتم.
بعد از بازگشتش، بچه ها را يکی یکی بغل کرد و بوسید و هنوز ننشسته بود که یک «خوب» کشیده و معنی داری گفت و پرسید : توی این چند وقته دزدی ، چیزی اومد یا نه ؟
گفت : نه .
و همسرشان ادامه دادند که اثر حرفتان انقدر زیاد بود که با خیال راحت زندگی کردیم و یک ذره دلم تکون نخورد .
خدا رحمتش کند هنوز که هنوز است اثر ان حرفش توی دل من و بچه ها مانده و به قول خودش ، هیچ جنبنده ای مزاحم ما نشده است .
توسل ویژه شهید برونسی به حضرت زهرا (س)
هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه هاُ حال وهوای دیگری. تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمیدانم چهشان شده بود که حرف شنوی نداشتند. همان بچههایی که میگفتی برو توی آتش، با جان و دل میرفتند! به چهره بعضیها دقیق نگاه میکردم. جور خاصی شده بودند؛ نه میشد بگویی ضعف دارند؛ نه میشد بگویی ترسیدند. هیچ حدسی نمیشد بزنی.
هرچه براشان صحبت کردم، فایدهای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمیخواستند جدا شوند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمیرفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید. پاک در مانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچهها فاصله گرفتم؟ اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچهها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر میدونین.
چند لحظهای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمیگذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچهها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمیخوام. فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد . دیگه هیچی نمیخوام. زل زدم بهشان. لحضه شماری میکردم یکی بلند شود. یکی بلند شد. یکی از بچههای آرپی جی زن. بلند گفت: من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم همه یگردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.
پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل میخواستیم برویم، کارمان این جور گل نمیکرد. عنایتام ابیها (س) باز هم به دادمان رسید بود.
روایت رهبر معظم انقلاب درباره شهید برونسی
مقام معظم رهبری یکی از افرادی هستند که به دلیل سابقه زندگی در شهر مشهد، آشنایی خوبی با شهید برونسی داشتند و از صفای ضمیر او باخبر بودند. ایشان بارها در سخنرانیهای مختلف خود از این شهید نام بردهاند و جوانان را به مطالعه کتابی که درباره زندگی ایشان است، توصیه کردهاند.
ایشان چند
سال پیش در دیدار خانواده شهید برونسی، ضمن اشاره مجدد به خصوصیات وی، شهید برونسی
را از عجایب و استثناهای انقلاب اسلامی خواندند که باید به عنوان الگویی برای جوانان
معرفی شود. رهبر معظم انقلاب در آن دیدار تاکید کردند: «خدا انشاءاللَّه شهید عزیزمان
را - مرحوم شهید برونسى را، یا همانطور که عرض کردیم اوستا عبدالحسین برونسى را -
رحمت کند. این خیلى براى جامعهى ما و کشور ما و تاریخ ما اهمیت دارد که یک شخص خوانده
شدهى به عنوان «اوستا عبدالحسین» - نه دکتر عبدالحسین است، نه به معناى علمى استاد
عبدالحسین است؛ بلکه اوستا عبدالحسین است، اهل بنائى و اهل کارِ دستى و اهل شاگردىِ
فلان مغازه؛ یعنى اوستا عبدالحسین بنا - از لحاظ معرفت و آشنائى با حقایق به جائى میرسد
که قبل از پیروزى انقلاب در ظریفترین کارهاى انقلابىِ جوانهایى که در مسائل انقلابى
کار میکردند شرکت میکند - البته من از نزدیک در جریان آن کارها نبودم و در آن زمان
یادم نمىآید که با این شهید ارتباطى داشته باشم؛ لاکن اطلاع دارم، میدانم، شنیدم
و توى کتاب هم خواندم - بعد از انقلاب هم وارد میدان جنگ میشود... این شهید عزیز وارد
میشود؛ نه معلومات دانشگاهى دارد، نه عنوان و تیتر رسمى و دانشگاهى دارد، اما آنچنان
در کار مدیریت جنگ پیشرفت میکند که به مقامات عالى میرسد و شخصیت برجستهاى میشود؛
شخصیت جامعالاطرافى که مثلاً فرماندهى تیپ میشود، بعد هم به شهادت میرسد. ایشان
اگر چنانچه به شهادت نمیرسید، مقامات خیلى بالاتر - از لحاظ رتبههاى ظاهرى - را
هم طى میکرد.
اینها جزو عجایب انقلاب ماست. جزو چیزهاى استثنائى انقلاب ماست که دیگر نظیر ندارد؛ نمیشود هیچ جاى دیگر را با این مقایسه کرد. همانطور که آقاى استاندار خراسان نقل کردند، من از افرادى شنیدم که ایشان در آن وقت، براى مجموعههاى دانشجوئى و دانشگاهى که از مشهد میرفتند آنجا، صحبت میکرد و همه را مجذوب خودش میکرد. خود من هم نظیر این را باز دیده بودم. مرحوم شهید رستمى - که او هم از شهداى خراسان است؛ یک فرد روستائى و به ظاهر عامى - توى جمعى که فرماندهان درجهى یک نشسته بودند و رئیس جمهور وقتِ آن روز هم نشسته بود، آمد صحبت کرد و گزارش میدان جنگ داد، جورى که همهى این فرماندهان رسمىاى که نشسته بودند مبهوت شدند!
استعداد انقلاب براى پرورش شخصیتهاى برجسته و افراد، تا این حد است؛ اینها را نباید دست کم گرفت؛ اینها اهمیت انقلاب و عظمت انقلاب و عمق انقلاب را نشان میدهد. ماها به ظواهر نگاه میکنیم؛ این اعماق را باید دید. وقتى انسان این اعماق را مىبیند، آن وقت افق در مقابل چشمش اصلاً یک چیز دیگرى میشود و این حوادث گوناگونى که پیش مىآید - این مخالفتها، این دشمنیها، این ناخن زدنها و پنجه کشیدنها - دیگر به چشم انسان نمىآید؛ اینها در مقابل آن حرکت عظیمى که دارد انجام میگیرد، چیزهاى کوچکى است. به نظر من شهید برونسى و امثال او را باید نماد یک چنین حقیقتى به حساب آورد؛ حقیقت پرورش انسانهاى بزرگ با معیارهاى الهى و اسلامى، نه با معیارهاى ظاهرى و معمولى. به هر حال هر چه از این بزرگوار و از این بزرگوارها تجلیل بکنید، زیاد نیست و بجاست. انشاءاللَّه امیدواریم که خداوند کمک کند.»
کشف پیکری سردار نظرکردهای که کارگری پیشهاش بود در آستانه هفته کارگر و تشييعش در روز شهادت بيبي دو عالم، فاطمهزهرا (س) هم خود حسن تصادف و نشانهای است بر پاکی و پاکبازی این قشر زحمت کش. نثار روحش صلوات.