598 به نقل از خبرگزاری فارس: صبح سرد زمستان راهی تجریش و منزل قدیمی سیمین و جلال شدیم، ساعت 9 صبح قرار مصاحبه داشتیم که وارد بن بست ارض شدیم، در سبز رنگ این کوچه راهنمایمان شد، زنگ که زدیم ویکتوریا خواهر سیمین دانشور به استقبال آمد و دعوتمان کرد دقایقی را هم صحبت دور و نزدیکش باشیم.
خانه عطر گلهایی را به مشام میرساند که از روز قبل برای نخستین سالگرد سیمین تدارک دیده شده بود، میگفت دیروز تمام دوستان بدون دعوت آمده بودند هریک برای تسلیت، زحمت گلهایی موجود را دوستان جلال و سیمین کشیده بودند، میگفت جای جای خانه به یاد بانوی داستان ایران پر بود از دوستدارانش.
داخل خانه مزین به تصاویر جلال آلاحمد و سیمین دانشور بود، از نقاشی و عکس گرفته تا لوحهای تقدیر و سپاسنامه، عکسی از جلال روی دیوار کنار در حیاط بود که ویکتوریا آن را به سالها قبل در اهواز معرفی کرد که آلاحمد به منزل غلامرضا امامی رفته بود، آن سو تر هم از نقاشی زیبایی سخن گفت که مادرشان به زیبایی به تصویر کشیده بود. مشخص بود قدیمی است و ذوق و هنر از آنجا در این خانواده نشات گرفته است.
آماده که شدیم با دو چای خوش رنگ پذیرایمان شد، با همان مهربانی که مشخصه شیرازیهاست دعوت به شیرینیهای خانگی میکرد که روی میز کنار مبلها چیده شده بود و اصرار میکرد از خودمان پذیرایی کنیم، شبیه مهماننوازی صاحبان این خانه. کم کم سر اصل موضوع یعنی مصاحبه رفتیم، کنارمان نشست و آرام تعریف کرد.
* خانم ویکتوریا اول از خودتان بگویید.
کوچک بودیم که مادر و پدرمان را از دست دادیم، بزرگترها نعمت یک جمع هستند، من نویسندگی کردم و نقاشی کشیدم؛ بازنشسته آموزش و پرورش و 86 ساله هستم، حدود 15 سال معلم بهترین مدارس شهر بودم، 15 سال هم معاون خانم حائری بودم او مدیری صادق بود که تمام معلمان دوستش داشتند، من فارغالتحصیل دانشکده هنرهای زیبا هستم، ابتدا هنرکده بود و بعدها تبدیل به دانشکده هنرهای زیبا تبدیل شد. بچههای خوبی را پروراند، من هم برای داشتن استقلال مالی مشغول به کار شدم، استخدامی در کار نبود اما به وسیله خانم همایون در مدرسه آذر و سپس هنرستان خواجه نوری فعالیت کردم، سه پایه در آنجا در حال تحصیل بودند که من معلم پایه سوم شدم و...
نمایشگاههای مختلف برگزار میکردیم و الان خیلی میتوانم به معلمان نقاشی کمک کنم؛ حدود 30 سال نقاشی درس دادم، جالب است بگویم همانند موضوع انشاء به هنرجویان موضوع نقاشی میدادم، مثلا میگفتم موضوع: "پاییز"؛ هر فردی به تصور خود پاییز را میکشید این موضوع قوه تخیل کودکان را میپروراند.
* سیمین میگفت 4 سال آخر عمرم شیرینترین دوران زندگیم است
* تا چه سالی تدریس میکردید و نقاشی میکشیدید؟
ابتدای انقلاب بود که 30 سالم در آموزش پرورش تمام شد و بازنشسته شدم. کافی بود و باید میدان را به جوانترها میدادیم، در خانه هم کار زیاد بود و نقاشی هم میکردم و برای خارج هم ارسال میکردم، اما در ادامه قضیه خواهرم «سیمین» پیش آمد، او مرا صدا زد که بیا با تو کار دارم، من که آمدم گفت: سرپرستی مرا بدست بگیر، من هم از پرویز فرجام همسرم کمک گرفتم و دنبال این مسئله رفتیم، همیشه میگفت 4 سال آخر عمرم بهترین و شیرینترین دوران زندگی من بود، اصلا اجازه ندادیم آب در دل سیمین تکان بخورد.
* حتما خواهر خوبی بودید.
راستش پدر و مادرمان خیلی خوب بودند، ایثار فراوان داشتند، ما 6 بچه بودیم.
* فقط شما و سیمین با هم نزدیک بودید؟
نه من با همه بچهها رابطه داشتم و نزدیک بودم چرا که پدرم وصیت کرده بود بچهها با هم خوب باشید و احترام مادرتان را داشته باشید. که امیدوارم هماکنون جوانترها احترام بزرگترها را داشته باشند.
* از سالها بعد بگویید از ورود جلال آل احمد به خانه شما و ازدواج دو نویسنده برجسته ایرانی؟
من زمان قدیم را بسیار به یاد دارم؛ ما 6 بچه بودیم که تنها من زنده هستم، خواهر بزرگترم عروسی کرد و راهی اصفهان شد، عید نوروز با خاله و شوهر خاله و دو فرزندشان در کنار من و سیمین 6 نفر شدیم و برای چند روز به اصفهان رفتیم، حدود 3 روز همه نقاط زیبای شهر را تماشا کردیم، از طرفی هم چون 6 نفر بودیم صلاح نبود در خانه خواهرمان که تازه ازدواج کرده بود بمانیم، خالهام به همسرش مهندس ریاحی گفت که بلیط برگشت به تهران را تهیه کنید، او گفت: این موقع در نوروز مگر بلیط پیدا میکنیم!!!!، اما سرانجام راهی شد.
* جلال شنیده بود سیمین مسافر اتوبوس است
از طرفی در دانشکده هنرهای زیبا قسمتی بچههای نقاشی و مجسمه سازی و بخش دیگر معماری بودند، دانشجویان معماری عازم تخت جمشید شده بودند، یک عده دوستانشان هم بلیط برگشت به تهران گرفته بودند، وقتی آقای ریاحی برای اخذ بلیط میروند متوجه میشود اتوبوس تنها 6 جای خالی دارد، (سایر دانشجویان معماری به قصد تماشای شیراز در این شهر ماندند) از این رو ما 6 نفر توانستیم بلیط برگشت تهیه کنیم، از شانس یکی از دانشجویان مسافر این اتوبوس «زنده یاد جلال آل احمد» بود.
صبح زود سوار اتوبوس شدیم، آقایی مودبانه از صندلی خود برخاست و جایش را به خواهرم(سیمین دانشور) داد، او کسی نبود جز جلال آل احمد، شنیده بود که مسافر این اتوبوس سیمین دانشور است که به استقبال آمد؛ در طول مسیر تا به تهران برسیم، از کتاب و ادبیات و... حرف زدند. آقای آل احمد فردی بسیار با استعداد بود از سخنانش این مطالب مشهود بود.
پس از رسیدن به تهران از اتوبوس پیاده شدیم و به منزل آمدیم، شب خوابیدیم و صبح پس از صبحانه برخاستم و برای خرید بیرون رفتم، در را که باز کردم آقای آل احمد را جلو در دیدم، به روی خودم نیاوردم و رفتم؛ برگشتم دیدم سیمین در حال انجام کارهایش است تا بیرون برود، سیمین عاقل و دانا و بسیار باهوش بود، سیمین خود حکایتی بود، بعد از دو شبانهروز که آشنا شدند عنوان کرد که قصد ازدواج با «جلال آل احمد» را دارد. ما هم همه را دعوت کردیم و در منزل خودمان عروسی را با سفارش شیرینی و دعوت از میهمانان برگزار کردیم.
* خانم دانشور چه افراد برجستهای در این عروسی حضور داشتند؟
در سال 1329 همه فامیل و خانواده جمع شدیم؛ از دوستان هم صادق هدایت، صادق چوبک و... آمدند و جشنی به یاد ماندنی برپا کردیم؛ اما سیمین و جلال عنوان کردند که ما میخواهیم مستقل باشیم برای همین چند وقت بعد خانهای را اجاره کرده و از پیش ما رفتند.
اما حیف بود خانم سیمین در خانه بنشیند و با کار خانه مشغول شود اما این یکی از وظایف زنان ماست، سیمین خیلی هواسش به کار بود، اگر یک صفحه مولانا را میخواند بلافاصله کتاب را میبست آن ابیات را از حفظ میخواند؛ خواهرم تا این حد با هوش بود.
*سیمین و جلال زنگ زدند که میخواهیم از تو پول قرض بگیریم
* پس از ازدواج چگونه بود همچنان در ارتباط بودید؟
بله، در ارتباط بودیم، ابتدا مشکلاتی بود تا به زندگی عادت کنند. در آن زمان 6 ماه بود معلم شده بودم و حقوق نگرفته بودم، یک شب خوابیده بودیم که دیدیم در به صدا در آمد، نگاه کردم دیدم سیمین و آقای آل احمد هستند، گفتند ما پولمان تمام شده آمدیم از شما قرض کنیم. گفتم این چه حرفی است هرچه بخواهید میدهم، خوشحال شدم که پول داشتم و میتوانستم بدهم. آقای آل احمد به من پس از آن گفتند من دیگر مزاحم تو نمیشوم.
پس از آن خانم سیمین در دانشگاه استنفورد قبول شد و به تحصیل پرداخت.( دانشگاهی است در استنفورد در نزدیکی شهر سانفرانسیسکو در ایالت کالیفرنیا در کشور آمریکا) حقوق سیمین هرماه جمع میشد، آقای آل احمد گفت من برای سیمین میخواهم خانه بسازم تا در هنگام بازگشت وارد خانه خودش شود نه خانه اجارهای؛ تا اینکه آقای آل احمد به این خانه آمدند و اینجا را با مهندسی فرهنگ معینی بنا کردند. باور کنید آقا جلال آجر به آجر این خانه را با دست خود میساخت و میچید، کمک کرد و خانه ساخته شد.
* به یاد دارید چه بزرگانی به خانه رفت و آمد داشتند؟
به این خانه نیما یوشیج میآمد، همه شاعران، نقاشان، نویسندگان میآمدند و دنیایی برای خود بود.
* اختلافی میان خانم دانشور و آقای آل احمد نبود؟
اختلاف نبوده اما خانم سیمین بچه میخواست، آقای آل احمد .... وقتی خدا بخواهد همه چیز ممکن میشود.
* خانم دانشور این ماجرای فرزند خواندگی چیست؟
آقای آل احمد راضی به این کار نبود و دوست داشت فرزند خودشان را بزرگ و بالنده کنند.
* انتقاد از مستند شبکه انگلیسی/ خانواده ما ملاک بودند
* این روزها مستندی از یکی از شبکههای خارجی درباره سیمین دانشور پخش شد که صداقت را یدک نمیکشید نظر شما چیست؟
من به این برنامه و مستند انتقاد دارم؛ وقتی پدرم فوت کرد، ما خودمان یک مطب، خانه و حیوانات فراوان داشتیم، مادرم هم دختر حاج مجتهد حکمت بود، مادر مادر بزرگم ملک و املاک فراوان داشت، همه فامیل وزیر و وکیل و ثروتمند بودند، مادرم خانه و مطب را فروخت و پدرم زمین خرید و باغ ساخت، باغ خلیلی در شیراز مشهور بود که درختان فراوان دارد؛ الان هم ما یاد گرفتیم در باغچه خانمان کدو و بادمجان بکاریم. ثانیا ما همه کار میکردیم و خرج خودمان را در میآوردیم.
* برای ساخت این مستند سراغ شما نیامدند؟
نه اما باید از ما میپرسیدند. من 14 ساله بودم که پدرم هفتگی به من پول میداد، پولهایم را جمع میکردم، بافتنی بافته و میفروختم، خانم ارمنی به من میگفت تو بباف تو را میلیونر میکنم. ما اصلا احتیاج به هیچ چیز نداشتیم.
* خانه جلال و سیمین بنا به وصیتشان باید پابرجا بماند
* از این خانه بگویید؟
این خانه به تازگی رنگ شده و برخی نقاطش مرمت شد، زمستان امسال هیچ مشکلی نداشتیم، اینجا همچنان به وصیت سیمین و جلال باید پابرجا بماند.
( در ادامه مصاحبه خانم ویکتوریا دانشور تعدادی از عکسهای موجود در خانه را برایمان آورد و از ماجرای برخی تصاویر سخن گفت، با همان لهجه شیرازی از ماجرای هر روز و واقع به خوبی توضیح میداد)
* من تنها وارث خانه جلال و سیمین هستم
* تکلیف این خانه چه میشود؟
من تنها وارث این خانه هستم، هنوز کمکی نشده اما قرار است کمکی شود، ما اینجا را تازه رنگ کردهایم.
* میراث فرهنگی میخواهد چه کند؟
صاحب منزل ما هستیم.
در ادامه از خانم ویکتوریا خواستیم خانه را نشان داده و به حیاط برویم، تا عکسهایی به یادگار از او بگیریم تا در آرشیو داشته باشیم. که برخی از آنها برای ثبت در کنار مصاحبه آورده شده است.