فارس: آزمون كنكور مثل عمليات نزديك بود. يك نفر از قسمت آموزشي ـ
عقيدتي رفت و با فرمانده دسته صحبت كرد كه ميخواهيم اينها را براي امتحان
ببريم. فرمانده گفته بود: عمليات هم امتحان است.اگر اينها بروند، غير از
اينكه ممكن است به عمليات نرسند، از نظر امنيت اطلاعاتي هم خروجشان درست
نيست.
امتحان ، امتحان است . حالا چه كنكور باشد چه امتحان الهي. هر چي هست بايد
قبول بشي. رد شدن در هر كدومش مصيبت داره. حالا كنكور ميشه سالي ديگه هم
شركت كرد اما در امتحان الهي رد شدن يعني ...
اين مطلب براساس خاطرات برادران «عباس احسانفر» و «مجتبي غلامي» درباره
شركت در كنكور پيش از عمليات «كربلاي۱» است كه نظرشما را به آن جلب مي كنم:
دو، سه روز به عمليات مانده بود و ما در خط مقدم بوديم. در خط اعلام كردند
كه هر كس ميخواهد كنكور بدهد بيايد. حدود سيزده تا پانزده نفر بوديم كه
قصد شركت در كنكور داشتيم. پيش از اين كه به منطقه بياييم، ثبتنام كرده
بوديم. فكر ميكرديم كه بعد از جنگ چه طور بجنگيم. اين بود كه ادامه تحصيل
برايمان بوي خدمت و جهاد ميداد. ما دوستان، برادران و هموطنمان را ديده
بوديم كه چطور كشته شدند و جان دادند. نه ميتوانستيم بيخيال اين دشمن
شويم و نه راه و هدف اين عزيزان را فراموش كنيم.
حالا هر چند احتمال ميداديم كه نمرهمان نمره بالايي نخواهد شد، اما نيت و
انگيزهمان تنها يك قبولي ساده و شغل آينده نبود. آزمون كنكور مثل عمليات
نزديك بود. آن زمان قسمت آموزشي ـ عقيدتي، در خصوص تحصيل بچهها هم كار
ميكرد. يك نفر از آنجا رفت و با فرمانده دسته صحبت كرد كه ميخواهيم اينها
را براي امتحان ببريم. فرمانده گفته بود: عمليات هم امتحان است و اينها
داوطلبانه آمدهاند؛ اما اگر اينها بروند، غير از اينكه ممكن است به عمليات
نرسند، از نظر امنيت اطلاعاتي هم خروجشان درست نيست و جاي گزيني نيرو هم
كار چندان سادهاي نيست.
بالاخره با صحبت و اصرار از بچهها قول و تعهد گرفتند كه به كسي خبر ندهند
كه كجا هستيم و ميخواهيم چه كار بكنيم. ما هم قول داديم كه قبل از آغاز
عمليات، خودمان را برسانيم. قبول كردند كه براي كنكور به انديمشك برويم.
چند نفر از بچه ها از شوق عمليات و اين كه نكند جا بمانند، كلا كنكور را
بيخيال شدند؛ شديم نه نفر كه ميخواستيم با يك مينيبوس به انديمشك برويم.
ساعت ده شب بود كه به سه راه چنگوله رسيديم.دژبان گفت: چون جاده ناامن است،
نميگذاريم برويد. ما قضيه كنكور و زمانش را برايش توضيح داديم، اما او
بدون توجه به اصرار ما گفت: من نميدانم به من گفتهاند كه كسي را نگذاريم
برود.
رانندهمان گفت: پس شما بمانيد، من انشاءالله ساعت هشت شما را ميرسانم
انديمشك، نگران نباشيد و خودتان را نبازيد.
مجبور شديم تا صبح همانجا بخوابيم. چهارونيم صبح بود كه راننده آمد و راه
افتاديم. حدود سه ساعت و نيم تا انديمشك راه بود. راننده هم جدا مردانگي
كرد و يك ربع به هشت ما را به مقرمان در انديمشك رساند. تا كارتها را
آوردند، ساعت هشت شد، محل امتحان هم در پنج كيلومتري انديمشك، پادگان دو
كوهه بود كه تا آنجا حدود نيم ساعت راه بود. راننده با سرعت حركت كرد و ما
را ساعت هشت و ربع گذاشت پادگان، اما جلسه شروع شده بود. رفتيم سر جلسه
امتحان و شروع كرديم به پاسخ دادن.
موقعي كه امتحان ميداديم، حواسمان به اين بود كه امتحان زودتر تمام بشود.
بعد از امتحان آمديم و سريع راديو را باز كرديم. به اخبار گوش ميكرديم كه
نكند عمليات شروع بشود و ما بمانيم.
فوري با مينيبوس برگشتيم. اول رفتيم مقر لشكر ۲۷ محمدرسوالله (ص)، حالا
بايد در امتحان عمليات شركت ميكرديم. از جمله كساني كه روي اين مسئله
پافشاري ميكردند، آقاي «محسن نوحهخوان» از مسئولان دسته و آقاي «مؤمن»
بودند. آقاي «كرباسي و جمال يوسفي، ميررضي و گودرزي» هم به شدت براي شركت
در عمليات بيتابي ميكردند؛ مثل بيتابي شركت در كنكور، كه اين چهار عزيز،
شهيد و پذيرفته حق شدند. يكي ديگر از بچهها هم بود كه شهيد شد؛ اسمش را
فراموش كردهام.
به مقر لشكر كه رسيديم، هيچ كس نبود و همه رفته بودند براي عمليات، تمام
محوطه مثل شهر ارواح بود. قبلا همه كانكسها پر بود، ميگفتيم و
ميخنديديم، حالا هيچ كس نبود به جز انتظامات. از يك طرف دلمان شور ميزد
كه عمليات شروع ميشود، از يك طرف هم اميدوار بوديم كه عمليات موقعي شروع
ميشود كه ما خودمان را ميرسانيم.
شب شهيد گودروزي گفت: اگر ماشيني هم نيايد، پياده ميرويم.
ناصر فيض خيلي شوخ طبع بود. گفت: بياييد تا صبح نخوابيم؛ والا تا صبح خواب
عمليات ميبينيم. بياييد يك جوري سر كنيم كه اين فكر از سرمان بيرون برود.
خلاصه تا ساعت يازده ايستاديم، بعد رفتيم محور پرسيديم: هيچ ماشيني به خط
نميرود؟ گفتند: نه! ماشينها رفتهاند و تعداد شما هم زياد است، با سواري
نميتوانيد برويد.
حالا از شانس ما يك اتوبوس قبلا نيرو آورده بود و آنجا مانده بود. يكي از
برادرها گفت: ببينيد ميتوانيد اين اتوبوس را جور كنيد.
شهيد گودرزي زبان خوشي داشت. گفت: من خودم او را راضي ميكنم، شما بگوييد
راننده كجاست؟
راننده را كه پيدا كرديم، گفت: من مأموريتم تمام شده و بايد برگردم.
گودرزي گفت: شما بيا برويم، هر چه گفتند و هر مسئلهاي پيش آمد با من.
بالاخره او را راضي كرد و راه افتاديم. راننده اتوبوس هم مشخص بود كه هنوز
آن منطقه را نرفته است. خلاصه چهار پنج نفري با او صحبت كرديم تا متوجه
نشود كه كجا هستيم و دقيقا كجا ميرويم؛ چون اگر به او ميگفتيم جاده بسته
است و تامين نيست، احتمال زياد داشت كه بگويد، تا صبح نشود، من نميروم.
وقتي رسيديم مقر، پنج صبح بود. مسيري كه طرف رودخانه گاوي و منطقه عملياتي
ميرفت سه، چهار جاده بود كه بلد نبوديم. فيض ميگفت: اين سختترين سؤال
چهار گزينهاي اين عمليات است بايد بزنيم به دل شانس.
اولين جاده را كه رفتيم، ديديم لهجه رزمندهها شمالي است پرسيديم: گردان
حضرت رسول(ص) كجاست؟
گفتند: گردان حضرت رسول (ص) نداريم.
به خاطر همين برگشتيم و جاده بعدي را رفتيم. آنها هم لشگر ۲۷ بودند. مجتبي
غلامي را كه جمعي اين گردان بود، پياده كرديم و دوباره برگشتيم. خلاصه
پرسان پرسان رفتيم تا رسيديم به لشكر ۱۷ عليبن ابيطالب(ع). اتوبوس جلوي
مقرنگه داشت. يك تويوتا گرفتيم، سوار شديم و رفتيم طرف رودخانه كه چادر
بچهها بود. ديديم يك جمعي دارند متفرق ميشوند. گفتيم: چه خبر بوده؟
يكي از بچهها گفت: فرمانده لشكر ۱۷، آقاي غلامرضا جعفري صحبت ميكرد، بعدش
هم آقاي آهنگران مداحي كرد.
پرسيديم: آقاي جعفري از عمليات چي گفت؟
گفت: بياييد چادر تا بگويم.
رفتيم چايي خورديم و يك مقدار استراحت كرديم. گفتند كه شب انشاءالله
گردانها ميروند براي عمليات خدا را شكر كرديم. اگر نصف روز ديرتر
ميآمديم، بچهها رفته بودند و ما جا مانده بوديم.
بعدا كه به شهرمان برگشتيم و با نازپروردهها و خيلي از افراد ديگر
رتبهمان را مقايسه ميكرديم، درصد اختلافمان خيلي نبود؛ يعني نمره را
تقريبا آورده بوديم.
از آن نه نفر، سه چهار نفرشان قبول شدند. داوود گودرزي كه شهيد شد، يكي از
قبوليها بود. يكي ديگر از شهدا هم گويا دانشگاه صنعتي شريف قبول شد. آقاي
مومن هم تربيت معلم قبول شد؛ اما بعد از قبولي دوباره به جبهه آمدند و از
مرخصي تحصيلي استفاده كردند. من هم اگر درست تعيين رشته ميكردم شايد جزو
قبوليها بودم.
با اين كه شرايط خواندن برايمان مهيا نبود و چندان نخوانده بوديم، همين طور
امتحان داديم. اين راهي بود براي اينكه بعدا بتوانيم راه خدمت داشته
باشيم. البته بعدا دوباره كنكور دادم و ادامه تحصيل دادم.
من روحيه تحصيليام را از يك شهيد بزرگوار گرفتم كه دكترايش را گرفته بود.
اصرارش ميكردند كه تو درس خواندهاي، بايد بروي عقب و در بهداري خدمت كني.
حيف است تو شهيد بشوي. كاري كه از تو در بهداري بر ميآيد، هر كسي
توانايياش را ندارد. ميگفت: اكثر اينها كه دارند اينجا ميجنگند، يك
توانايي بهتر از جنگيدن هم دارند. اگر هر كس بخواهد در اين شرايط برود
دنبال مهارت خودش، اين جلو خالي ميماند. خط مقدم بالاترين افتخار و علاقه
من است...
بهش گفتند: مجروح ميشوي، قطع عضو ميشوي، ديگر نميتواني خدمت كني. بيا
برو عقب.
ميگفت: من شايد بشكنم، اما شكست نميخورم. به هر حال يك جوري مفيد خواهم
بود. تكليف الان من اين است كه اينجا بجنگم، حالا هر كسي و هر طور كه هستم.
بعدا كه شيمايي شد ميگفت: من اگر الان در بيمارستان صحرايي بودم، باز هم
از اين شيمیايي و بمبباران در امان نبودم.
تا زمان شهادت، خانهنشين بود. اختراع يك ماسك جديد و تاليف چند جلد كتاب،
حاصل زحمتهاي اين ايام كوتاه مدت بود. من براي مراسم چهلم اين شهيد كه
رفتم، ديدم روي سنگ قبرش اين جمله حك شده است: من شايد بشكنم، اما شكست
نميخورم.