مشرق-
1ـ
چه روزگار بكري! چه روزگار غريبي! حالا با ديدن نسل جديد سوپراستارها كه
در ميان مخملترين چمنها، آخرين معادلات علمي، تغذية فيل افكن و درآمدهاي
ميلياردي، روي پر قو بزرگ ميشوند آدم تازه ميفهمد كه آن «ابرقهرمان»هاي
قديمي چگونه از خاستگاه فقر پا میشدند و با استفاده از نيروي اساطيری عشق
روي سكوهای قهرماني جلوس ميكردند.
بيگمان يادآوري مشقتهاي اولين
نسل قهرمانان ايران، نشان ميدهد تنها خصيصه بازپروري آنها، ايمان و عشق در
نهايت تنگدستي و خلاقيت بوده. همان الههاي كه امروزه از ميدانهاي ما و
از سينة قهرمانان عصر پست مدرن، گريخته است. حالا ديگر يادآوری خاطرات نسل
اولیها كه چگونه با مثانه گاو، فوتبال بازي ميكردند يا با هالترهاي
آجري، دنيا را حيران خود میكردند يا كشتیگيرانی كه روی تشكهای پر از
كاه، بوی ناجور تشكها را تحمل میكردند يا واليباليستهايی كه اسپكهای
سرعتي را در بازي با ديوار ياد گرفتند، آدمي را حيران میكند كه آيا فقر،
خلاقيت میآورد آيا عشق و ايمانی كه در دل آن نسل بود با نسل امروز قابل
مقايسه است؟ انگار هر چه مرفهتر و آسودهخاطرتر میشوند بخش اعظمی از
روحيه فداكاری و سلحشوری، جانبازی و حسّ ميهنپرستی خود را از دست میدهند.
حالا جای آن تغذيه بخور و نمير قهرمانان اساطيری ما كه در نان و پنير و
سيبزمينی كبابی و نهايتش ديزی بزباش خلاصه میشد را سفرههای الوان و
كالریهای تعيينشده و جای آن همه رياضتی را كه با پای پياده و گاری و
دوچرخه، از خانه تا باشگاه را راه ميرفتند اتومبيلهای عروسكی پر كرده
است. حالا همان قهرماناني كه حريم باشگاهشان را با رگههايی از تقدس
میآراستند و پيش از تمرين، جارو و پارو به دست میگرفتند كه ميدان را از
برف و غبار پاك كنند و يك عمر پيراهن باشگاهی خود را با هيچ چيز عوض
نمیكردند جای خود را به قهرمانانی دادهاند كه پيراهن باشگاهشان را زودتر
از زير پيراهن خود عوض میكنند. اين استحاله وقتی رخ داد كه ورزش از
عاشقانگي خالی شد و به سمت تبديل شدن به يك «صنعت صرف» پيش رفت. حالا
ديگر همان ورزش پر از آفرينندگی و عاشقانگی و هنر و متافيزيك را يك مشت
معادلات خشك فيزيكی و رياضی، جايگزين شده است.
2ـ چه روزگار بكری!
چه روزگار غريبی! حالا «آتقی» قصه ما كه روزگاری ماهی افسانهای استخرهای
طهران بوده و اولين مدالهای شيرجه ما را از بازيهای آسيايی گرفته است، پنج
تا مهره ستون فقراتش را با زوال، روبرو میبيند و از اين دكتر به آن دكتر
ميرود. دكترها میگويند اگر بروی اتاق عمل، معلوم نيست سالم برگردی. او در
حالی با اين مهرهها مدارا میكند كه نه توان نشستن دارد و نه توان راه
رفتن و خوابيدن. حالا همان قهرمان اسطورهای كه روزگاری شنا و شيرجه را در
«چال حوض»های خانه و محله ياد گرفت و آسيا را فتح كرد، گمان میكند كه
عمرش را الكی الكی تباه كرده است.
حالا نسل «آتقی» در بیتوجهی كامل مديران و رسانههای امروزی مشغول يك نبرد ناعادلانه با فرشته مرگاند.
حالا
ما در همان رشته شيرجه او، حتي در مسابقات شاسكولها هم نميتوانيم
شانزدهم بشويم؛ اما آتقي پس چگونه در استخرهای پر از «كرم» دهه 20 ظهور كرد
و در حالی كه حتی يك استخر سرپوشيده هم در مملكت نبود، در يك زمستان
سوزناك، بیآن كه تمرين كند به دهلي نو اعزام شد و با چهار روز تمرين پرش
از سكو و تخته، دو مدال نقره و برنز براي كاروان ايران آورد؟ حالا همين
غولهای افسانهاي ورزش ما لنگ پول داروشان هستند. آن يكی تقی (روحانی
وزنهبردار) در خانه روی بستر تنهايی و پاركينسون افتاده و اين يكی تقی
(عسگری شيرجه) آواره مطب دكترها شده است. آن يكی تقی قهرمان وزنهبرداری
آسيا بود و جمعاً نود تومان از صندوق پيشكسوتان مستمری میگرفت و اين يكی
تقی دارنده دو مدال بازي های آسيايی بود و جمعاً يكصد و پنج هزار تومان
حقوق میگيرد!
آن يكی تقی وقتي صدايش را بلند كرد كه «ای مسلمانان
اين حقوق نود توماني خرج يك دقيقهای داروهايم نميشود. «لطف كردند و چهل
هزار تومان به مستمریاش اضافه كردن! و اين يكی تقی وقتی شش ماه ديد مستمری
فسقل مثقالیاش را نميريزند مدالهايش را برد انداخت جلوی مسئولين صندوق
حمايت از مثلاً پيشكسوتان و رك و پوستكنده پرسيد كه «ببخشيد اينها مدال
هستند يا پشكل؟!»
حالا هر جفت آتقیها كه روزگاری از هيچ و پوچ برای
مملكت مدال و افتخار آوردهاند، با ديدن نسل جديد سوپر قهرمانها كه با
اتولهای آخرين سيستم ميلياردی از جلوشان رد میشوند و با تماشای مقاماتی
كه لیلی به لالای آنها میگذارند؛ اما آتقیها را از ياد بردهاند، دچار
اين حرمان میشوند كه خدايا مگر ما هر دو از اين مملكت نيستيم؟ خدايا مگر
ما هر دو از يك قماش نيستيم؟ خدايا مگر از مادر جداييم و از پدر سوا؟ خدايا
مگر در فرهنگ ايرانی، در حرمت پيران قبيله، هزاران توصيه نيامده است؟
خدايا مگر اين مديران ما نمیدانند كه عاقبت همه بنی بشر، خفتن در يك گور
يك متری است؟ خدايا مگر اين دنيا، حساب و كتاب ندارد؟ خدايا چرا وقتي علي
ابوطالب میميرد، هيچ خبری از رسانهها و مديران ما نيست؟ خدايا ابوطالب
مگر كم بازيكن تحويل تيم ملی داده؟ خدايا اين زندگي اگر چنين پلشت است، پس
خوشا مرگ كه آدمی را به وصال يارش میرساند.
3ـ «آتقی» بچه تجريش
بود. بچه كوچه باغها و چاله حوضهای روستای تجريش. آن زمانها، تجريش
روستايي خوش آب و هوا بود در شمال تهران و بچههای تجريش وقتی میخواستند
به تهران بروند، میگفتند «میخواهيم برويم شهر!»
هنوز اين عادت در
سر قديمیهای تجريش هم هست. با اينكه آنجا سال هاست مزارع و مراتعاش را با
برجهای آهنی و مرمری عوض كرده؛ ولي هنوز بعضی بچههای اصيل تجريش در
مكالمات روزمره خود همين جمله را تكرار میكنند كه: «میخواهيم بريم شهر»!
4-
چه روزگار بكری! چه روزگار غريبی! حالا با ديدن نسل شكم سيری كه با
اتولهای تمام اتوماتيك بر سر تمرين میآيند، خانههای 15 اتاق خوابه
دارند، انواع خوردنیها و نوشيدنیهای شاهانه در سفره غذايشان هست و حساب
بانكیشان هر روز به تعداد صفرهای دنبالهدارشان اضافه میشود، تازه معلوم
میشود فقر و نداری و غيرت و خودسازی و ايمان و عشق، چه افسانههايی از
قهرمانان پاكباخته نسل اول ما ساخته است. قهرمانانی كه تكنيكهای ابتدايی
را به شيوه «چشمی» آموزش ديده در سينه خود حفظ كردند. چه فوتباليستهای
باستانی ما كه با نظارهگری به تمرينات انگليسیها، تكنيكهای آنها را از
راه تماشا به سينه سپرده و بعد از مدت زمان كوتاهی، از آنها سرتر ظاهر
شدند، چه وزنهبردارانی كه با تماشای مجله بينالمللی هالتريستهای امريكا،
تكنيكهای قيچی را آموختند و چه «آقا تقی»هايی كه وقتی عكس كوچك سياه و
سفيد شيرجهروهای ايرانی و خارجی بهدستشان رسيد و آنها را منبع الهام خود
كردند تا سری در بين سرها در آوردند، محصول فضليتهای بر باد رفته آن
روزگاران هستند. ملكه الهام «آتقی»، تصوير شيرجه مرحوم منوچهر مهران مدير
باشگاه نيرو و راستی بود كه در پشت جلد مجله زده و زير «شيرجه به سبك
فرشته»اش نوشته شده بود: «رسد آدمي به جايي كه جز خدا نبيند/ به در آی تا
ببينی طيران آدميت!»
«آتقی» روزی ده بار عكس مهران را ستايش میكرد و
در كنار عكس او تصويری از شيرجه منوچهر خموش (قهرمان سال پيش از درخشش
خود) در همين مجله را نيز گذاشته بود كه به قول خودش «كعبه آمالي»اش شده
بود. نسل «آتقی» مايوهای نانو تكنولوژی امروز را نداشتند و مايوهای مامان
دوزشان را به قيمت دوازده ريال از بازار میخريدند.
سال 1329 وقتی
كاروان ايران داشت برای حضور در اولين دوری بازي های آسيايی شركت میكرد،
كسی باورش نمیشد كه «آتقی» بدون تمرين در اين مسابقات بدرخشد و دو مدال
نقره و برنز بياورد. زمستان بود و استخرها تعطيل. آن اوايل معمولاً بازي
های آسيايی مصادف با زمستان ايران میشد و آتقی مجبور بود رياضت بكشد. او
با چند مشكل مواجه میشد: اولاً میديد كه آب جویها اطراف امجديه يخزده؛
ولی اين مشكل را سخت نمیگرفت. بعد چون با استخر تعطيل مواجه میشد، مجبور
بود از جيبش يك پولی هم به باغبان امجديه بدهد كه كليد پمپ چاه عميق را
بزند تا آب استخر پر شود. بعد نگاه میكرد به بالای سكوی ده متر، میديد كه
كلاغها نشستهاند. تنها كلاغها بودند كه مونس او بودند. بعد آب استخر را
نگاه میكرد و میديد كه سبز شده است! او برای آن كه آب استخر مواج باشد
تا بتواند سطح آب را تشخيص دهد چند تا سنگريزه در مشت خود میگرفت و به
بالای دايو میرفت قبل از هر شيرجه، يك سنگريزه میانداخت توی استخر تا
بيفتد روی سطح آب و دايره دايره موج ايجاد كند تا او هم بتواند توی آن موج،
شيرجه بزند!
«آتقی» با چنين مصائبی خود را آماده میكرد. در
دهلینو كه او دو تا نقره و برنز دشت كرد، تازه فهميد كه چند تا طلای ديگر
هم در مشتش بوده؛ اما افتاده! مديران و مربيان تيم كه از قوانين شيرجه
اطلاعی نداشتند و زياد هم زبان انگليسی نمیدانستند در پر كردن فرمهاي او
در انواع شيرجه با مشكلاتی مواجه میشدند و هيات داوري مجبور میشد «آتقی»
را از حضور در بعضی پرشها منع كند!
او حاضر نيست در 88 سالگي دو
كلمه از مربيان خود بد بگويد. مربيانی كه اگر امروز اين كارها را بكنند،
توسط ورزشكاران شان ... داده ميشوند؛ اما «آتقی» سرش را انداخت پايين و
كارش را كرد. حتی وقتی 15 سال بعد از دهلينو كه هنوز قهرمان بلامنازع
ايران بود خواست در بازي های آسيايي بانكوك (1966) هم شركت كند، مسئولين
ورزش به او گفتند كه اگر مطمئن هستی كه امتياز میآوری با هزينه خودت در
مسابقات شركت كن و اگر عنواني به دست آوردی برگرد و بيا پولت را از ما
بگير! «آتقي» هنوز همين نامه رئيس كل ورزش كشور را در ميان مكتوبات بجا
مانده از خاطرات جوانیاش دارد. آتقی بالاخره رفت با هزار مصيبت شش هزار
تومان وام گرفت تا در بانكوك هم شيرجه بزند؛ اما در حالی كه استخرهای تهران
تعطيل شده بود و هيچ تمرينی نداشت و روحيه مناسبی هم از برخورد بالا
دستیهای ورزش نداشت در بانكوك هفتم شد و وقتی برگشت، يك عمر هم مجبور شد
قسط بدهد!
5- چه روزگار بكری! چه روزگار غريبی! چه مردان مردستانی
داشتيم. چه مردان زنانهای! داريم ... زنده باد فقر كه قهرمانان تهيدست را
به افسانه بدل ميكند.
زنده باد پيرمرد كه هنوز لنگ پول داروي خودش
است؛ اما حاضر نيست دو كلمه پشت سر مربیاش كه طلا را از مشت او پايين
انداخت، چيزي بگويد.
زنده باد شرف بر باد رفته نسلي كه هيچ چیزی
نداشت جز دلی بزرگ و ايماني سترگ. اوف باد بر اين ورزش پست مدرن هزاره سوم
كه از قهرمانان محبوب ما آدمكهای دريدهای میسازد كه هيچ خلوصی ندارند.
اين نيز دردی است؛ نه تنها دردی مختص ما، بلكه دردی جهانی است. دردی كه
ورزش جهان را به شدت بیسيرت كرده است!