به گزارش 598 به نقل از تسنیم ، آزاده دفاع مقدس "حسن یوسفی" 49 ساله است و
8 سال رنج اسارت در عراق را تحمل کرده است. او در سن 18 سالگی در عملیات
محرم اسیر شد و روزهای پرفراز و نشیبی را مانند دیگر آزادهها تجربه کرده
است. یکی از خاطرات جالبش را که حاصل خلوص و ایمان رزمندگان و اسرای ایرانی
در عراق بود را چنین روایت میکند:
یک بار یکی از بچهها آمد و به
ما گفت که انشاالله ما تا45 روز دیگر میرویم ایران. در حالیکه آن موقع
هنوز هیچ خبری از اعلام آزادی اسرای ایرانی نشده بود. بچهها سر به سرش
گذاشتند و شوخی کردند. یک بسیجی بود که همیشه کار بچهها را راه میانداخت.
کفشهای بچهها را تمیز میکرد. آب برایشان گرم میکرد و آدم نماز شب خوان
و مومنی بود که ما قبولش داشتیم.
به او گفتیم حالا گیریم آزاد هم
شدیم. اگر برویم ایران، تو میخواهی رسیدی خانهات، چه کار بکنی؟ گفت: "من
با شما نمیآیم. چون قبل از آزادی میمیرم. شما در این اردوگاه برای من چهل
روز عزاداری میکنید. جنازهام را دور اردوگاه تشییع میکنید." این حرفها
را در حالی میگفت که آن زمان وقتی کسی فوت میکرد عراقیها جنازهاش را
فوری میبردند و دفن میکردند. بچهها در جوابش گفتند: "همه حرفهایت را که
باور کنیم، این یکی را که چهل روز برایت عزاداری برپا باشد را باور
نمیکنیم. تشییع جنازه را که نمیگذارند انجام دهیم. ضمنا این بعثیها برای
امام حسین(ع) که در کشور خودشان دفن است نمیگذارند عزاداری کنیم، چطور
میخواهند بگذارند برای تو عزاداری کنیم؟"
سه چهار روز بعد از دنیا
رفت. ظاهرا سکته کرده بود. بردیم پیش دکتر گفت که این تمام کرده و شهید شده
است. بعد یک ملحفه کشیدند رویش. در همان روزی که دوستمان از دنیا رفت، یک
سرتیپ عراقی مسئول کل اردوگاهها که معمولا 6 ماه یکبار توی اردوگاهها
سرکشی میکرد و بسیار هم مغرور بود، آمد. یک سربازی به او گزارش کرد که
امروز یک نفر مرده. نمیدانم چطور شد که آن مسئول گفت برویم ببینیمش. همه
تعجب کردند چون چنین مقامی هیچوقت برای دیدن جنازهی اسیر اقدام نمیکرد.
ملحفه را خودش از روی پیکر شهید کنار زد. ما خودمان هم منظرهای که دیدیم
را باور نکردیم. چهره شهید خیلی حالت عجیبی پیدا کرده بود. انگار آنجا را
با چیزی روشن کرده بودند. چهره سفید و نورانی و براق. هر کسی که آنجا چهره
شهید را دید اصلا انگار از این رو به آن رو شد. تا مدتی حالت چهرهاش را
فراموش نمیکردیم.
همان موقع که همگی چهره دوست شهیدمان را دیدیم،
آن سرتیپ عراقی یک سیلی محکم زد توی گوش سربازش که کنار ایستاده بود و گفت:
"لا بالموت...هذا شهید... والله الاعظم هذا شهید..." دیگر باورش شده بود
که این شهید است و از آنجا آن بعثی هم زیر و رو شده بود. گفت که برای این
شهید باید چهل و پنج روز عزاداری کنید و دستور میدهم بدنش را دور تا دور
اردوگاه سه بار تشییع کنید. او که اینها را میگفت بچه ها گریه میکردند
چون پیشگویی شهید را به یاد میآوردند. اتفاق عجیبی بود. بعد یکی از
ایرانیها رفت و گفت ما چهل و پنج روز نمیتوانیم عزاداری کنیم. افسر بعثی
گفت چرا؟ جواب دادند چون ما چهل روز دیگر میرویم. گفت شما از کجا این حرف
را میزنید؟ جواب داد خود این شهید قبل از شهادتش گفته. افسر بعثی گفت اگر
او گفته پس درست است. سر چهل روز دیدیم درها باز شد و صلیب سرخی ها آمدند
داخل و گفتند که دیگر باید به ایران بازگردید.