کد خبر: ۱۱۶۷۰۶
زمان انتشار: ۱۱:۲۹     ۱۰ اسفند ۱۳۹۱
با همه توانم سعی می کردم بدانم چه شده است. سرم را به زحمت از زمین بلند کردم، اما هیچ جا را نمی دیدم. دستم را به صورتم بردم تا خاک و خون را از چشمانم کنار بزنم، اما ناگهان دستم توی صورتم فرو رفت!

به گزارش 598 به نقل از خبرنگار ادبیات انقلاب اسلامی؛ «امروز به همراه آقا سید و همسر گرامی اش راهی تهران شدیم. در دفتر نشر آثار آقا در جلسه ای که به هیچ وجه خود را لایق آن نمی دیدم با لطف و محبت فراوان مورد استقبال واقع شدیم. سخنانشان را شنیدیم و پیام مهرآمیز آقا را با همه وجود درک کردیم... سید نورالدین را می دیدم که بارها می گفت به آقا بگویید هنوز سربازش هستم.»

چند خط بالا بخشی از روایت معصومه سپهری پس از تقریظ حضرت آقا بر کتاب گران سنگ "نورالدین پسر ایران" و دعوت شدنشان به همین مناسبت به محضر آقا است. بار دیگر نظر حضرت آقا در مورد این کتاب را با هم مرور کنیم:

«بسم الله الرحمن الرحیم

این نیز یکی از زیباترین نقاشی های صفحه‌ی پُرکار و اعجاز گونه‌ی هشت سال دفاع مقدس است. هم راوی و هم نویسنده حقاً در هنرمندی، سنگ تمام گذاشته‌اند. آمیختگی این خاطرات به طنز و شیرین‌زبانی که از قریحه‌ی ذاتی راوی برخاسته و با هنرمندی و نازک‌اندیشیِ نویسنده، به خوبی و پختگی در متن جا گرفته است، و نیز صراحت و جرأت راوی در بیان گوشه‌هائی که عادتاً در بیان خاطره‌ها نگفته میماند، از ویژگیهای برجسته‌ی این کتاب است. تنها نقصی که به نظر رسید نپرداختن به نقش فداکارانه‌ی همسری است که تلخی‌ها و دشواریهای زندگی با رزمنده‌ای یکدنده و مجروح و شلوغ را به جان خریده و داوطلبانه همراهی دشوار و البته پر اجر با او را پذیرفته است.

ساعات خوش و با صفائی را در مقاطع پیش از خواب با این کتاب گذراندم. والحمدلله 20 / 10 / 90 »

*

می خواهیم برش هایی از این کتاب 700 صفحه ای را که آیینه است تا گوشه ای از دلاوری ها و فداکاری های فرزندان ایران اسلامی مان را در آن ببینیم، برایتان بیاوریم.

نورالدین عافی طی 80 ماه حضورش در جبهه ها، بارها مجروح شده و برش زیر از کتاب، سخت ترین مجروحیت اوست.

...می چرخیدم و ترکش های داغی را که پی در پی در تنم فرو می رفتند، احساس می کردم... عجیب بود که احساس بدی نداشتم. احساس می کردم در فضایی داغ و محو غوطه ورم... با صورت بر زمین خوردم. صداها، بوها، طعم خاک و خون... همه چیز قاطی شده بود و من در حالی که روی زمین افتاده بودم با همه ی توانم سعی می کردم بدانم چه شده است. سرم را به زحمت از زمین بلند کردم اما هیچ جا را نمی دیدم. دستم را به صورتم بردم تا خاک و خون را از چشمانم کنار بزنم اما ناگهان دستم توی صورتم فرو رفت! مایعی گرم و لزج انگشتانم را خیس کرد. دلم ریخت. آیا صورتم لِه شده است؟ در اولین لحظه، از چشم راستم ناامید شدم. چشم دیگرم پر از خون بود و جایی را نمی دید. همه قدرتم را در انگشتانم جمع کردم تا خون ها را پاک کنم. می خواستم بدانم چه شده، چه دارد می شود؟ به زحمت خاک و خون جلوی چشمم را کنار زدم، آن چه در لحظه اول دیدم به نظرم هوایی مه آلود بود. گرد و خاک، زمین و آسمان را به هم دوخته بود. تازه داشتم صدای بچه ها را می شنیدم و انفجار چادرها را می دیدم.

... همه جا می لرزید. ناگهان انگار مرا برق گرفت. یادم آمد که ما دو نفر بودیم؛ من و صادق برادرم. این بار سعی کردم برای پیدا کردن صادق بلند شوم. خدا می داند با چه مشقتی و چه حالی سرم را بلند کردم... او را درست کنار خودم دیدم. اول نگاهم روی پایش رفت که زخمی خونی بود و بعد نگاهم را تا صورتش کشاندم؛ جوی کوچک خونی که از دهانش جاری بود امیدم را ناامید کرد... انگار همه چیز متوقف شد! صادق آرام بود و من یقین پیدا کردم شهید شده است... از حال رفتم. منتظر بودم بروم، دنبال صادق، دنبال بچه ها، دیگر چیزی نمی دیدم اما صداها در مغزم تکرار می شد و در فضایی مبهم مرا با خود می برد...

- اینو بردار!...

- این شهید شده... اونو بردارین...

- کمک کنین این زنده س...

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها