روزنامهای را که روی داشبورد ماشین بود، برداشتم و آن را تا زیر چشمهایم، جلوی صورتم گرفتم تا مثلا آن خانم مرا نشناسد و از ماشین پیاده شدم. در چند قدمی ماشین زن بیحجاب بودم که او با یک نگاه مرا شناخت.
استقبال
از نوحهها فقط مختص جبهه و رزمندهها نبود بلکه اثر نوحهها طوری بود که
در تمام کشور و در همه شهرها، وقتی من را میدیدند نسبت به من ابراز لطف و
محبت میکردند. آن زمان، معمولا نوحههایی که خوش سبک و دارای سربندهای
خوبی بود را در نماز جمعه تهران میخواندم، مثل: «با نوای کاروان»، «بهر
آزادی قدس از کربلا باید گذشت»، «هنوز از کربلایت به گوش آید صلایت» و...
البته انتخاب نوحهها برای نماز جمعه را به دلخواه خودم انجام نمیدادم
بلکه این امور را کاملا با ستاد دعا هماهنگ میکردم.
وقتی به تهران
میآمدم چون در این شهر کسی را نداشتم، بیشتر اوقات منزل محسن قهرمانی و
علی محسنی بودم که هماهنگیهای مربوط به اجرای برنامههایم را انجام
میدادند. در یکی از همین دفعات که به تهران آمدم همراه علی محسنی از منزلش
خارج شدیم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که مرد جانی با ظاهری غیرمذهبی جلو
آمد و خطاب به من که داخل مشین بودم گفت: «آهنگران، خیلی خاطرخواتیم،
میخوایمت.»
ماشین
حرکت کرد و راه افتادیم. پشت یک چراغ قرمز، ماشین توقف کرد. داشتم اطراف
را نگاه میکردم که چشمم به خانمی افتاد با وضع ظاهری بسیار زننده و عملا
بدون حجاب. معمولا به دلیل وجههای که بین مردم داشتم، با دیدن صحنه منکر
این چنینی دخالت نمیکردم، اما آن روز با دیدن وضع آن خانم، به هم ریختم و
گفتم هر طور شده باید به او تذکر بدهم و ار به معروفش کنم، اینجا مملکت
اسلامی است و وضع این زن، در خور کشور اسلامی نیست.
روزنامهای را
که روی داشبورد ماشین بود، برداشتم و آن را تا زیر چشمهایم، جلوی صورتم
گرفتم تا مثلا آن خانم مرا نشناسد و از ماشین پیاده شدم. در چند قدمی ماشین
زن بیحجاب بودم که او با یک نگاه مرا شناخت. سریع از ماشین پیاده شد و
شروع کرد با لحنی خاص، قربان صدقه من رفتن: «آهنگران، خودتی؟! خیلی ماهی!
میدونی چقدر دوست داریم؟!» به شوهرش هم که از آن طرف ماشین پیاده شد، گفت:
«میدونی این کیه؟! این آهنگرانه! آهنگران، خیلی خوبی، خیلی خوب میخونی،
ما همهمون مدیونتیم. اگر تو نبودی جنگ چه جوری پیش میرفت؟» پشت سر هم از
این حرفها میزد.
من که به اصطلاح رفته بودم او را امر به معروف کنم، با مشاهده این وضعیت سریع برگشتم و سوار ماشین شدم و به کار خودم خندهام گرفت.
چون
کار من، با نام و یاد امام حسین صلوات الله علیه گره خورده بود، به دلیل
ارادت بیحد و حصر رزمندگان به حضرت سیدالشهدا صلوات الله علیها استقبال از
من کمی بیشتر بود، اما با حضور بعضی از مسئولین هم این استقبال و ازدحام
کم و بیش اتفاق میافتاد.
به
عنوان نمونه یادم هست آقای [محسن] قرائتی آمده بود دوکوهه و برای رزمندگان
سخنرانی میکرد. صحبتهایش رو به انتها بود که دائم بر میگشت پشت سرش را
نگاه میکرد. فهمیدم که دنبال راه دررویی است که گرفتار حلقه بسیجیها
نشود. به محض اینکه گفت: «والسلام علیکم و رحمتالله و برکاته»، برگشت و
مثل یک دونده، با سرعت هر چه تمام و تا آنجایی که میتوانست، میدوید و
بسیجیها هم دنبال او.
کتاب خاطرات حاج صادق آهنگران