کد خبر: ۱۱۲۷۳۱
زمان انتشار: ۱۱:۴۵     ۲۱ بهمن ۱۳۹۱
آنچه پیش رو دارید گفت و شنودی منتشرنشده با مبارز دیرین انقلاب و «سردار مجاهدت‌های خاموش» شادروان حاج‌احمد قدیریان است که طی آن به بازگویی پاره‌ای از خاطرات خود از دوران اوج‌گیری و پیروزی انقلاب اسلامی پرداخته است.

به گزارش 598، مشرق در ادامه نوشت: آن مجاهد نستوه عمر پربرکت خویش را در طریق سربلندی انقلاب و جمهوری اسلامی طی کرد و هماره و به دور از انظار، یار پرتکاپو و بی‌ادعای نظام بود، عاش سعیدا و مات سعیدا.

در آستانه سالگرد پیروزی انقلاب پرشکوه اسلامی هستیم. جنابعالی به عنوان یکی از سابقون در مبارزه با رژیم ستم‌شاهی، یقیناً از روزهای منتهی به انقلاب خاطرات جالبی دارید که شنیدن آنها مغتنم است. از منظر شما نقطه اوج‌گیری رویدادهای منجر به پیروزی انقلاب، کدام واقعه است؟

بسم‌الله الرحمن الرحیم. با درود به روح مطهر امام و شهدا و با تشکر از حضرتعالی، به نظر بنده پس از سال‌ها مبارزه و اوج‌گیری اعتراضات مردم از سال 56، نقطه اوج مبارزات شهریور سال 57 بود. در این ماه نماز باشکوه عید فطر به امامت شهید آیت‌الله مفتح در تپه‌های قیطریه و راهپیمایی باشکوهی که پس از آن صورت گرفت، رژیم شاه را مطمئن ساخت که عمرش به سر آمده است. در آن روز مردم قرار گذاشتند فردای آن، یعنی روز 17 شهریور در میدان شهدا (ژاله آن زمان) جمع شوند و علیه رژیم شاه شعار بدهند...

شما هم در این تجمع شرکت کردید؟

بله، آن روز صبح من هم به میدان ژاله رفتم. از آنجا که حکومت نظامی برقرار شده بود، اجازه نمی‌دادند کسی با ماشین به میدان برود، به همین دلیل من ماشینم را در یکی از خیابان‌های اطراف پارک کردم و از افرادی که آنها را می‌شناختم و برای حضور در اجتماع آن روز آمده بودند، در مورد وضعیت سؤالاتی پرسیدم و بعد به طرف میدان رفتم.

حکومت شاه که در طی روزهای گذشته، تظاهرات و اعتراضات گسترده مردمی را ملاحظه کرده بود، آن روز تصمیم داشت کار را یکسره کند و با اعلام حکومت نظامی قصد داشت مانع از هر حرکتی بشود و مبارزات مردمی را در نطفه خفه کند تا دیگر مردم به خیابان‌ها نیایند و راهپیمایی نکنند، اما نفرت از رژیم شاه و بی‌باکی مردم، آتشی نبود که بشود شعله‌های آن را به این سادگی خاموش کرد، به همین دلیل مردم به‌ رغم اعلام حکومت نظامی به خیابان‌ها ریختند و مأمورین شاه هم بدون ذره‌ای ملاحظه‌، همه آنها را به رگبار بستند.

آن روز شاهد چه وقایعی بودید؟

من در خیابان ایران بودم و هنوز به میدان 17 شهریور نرسیده بودم که دیدم مردم جنازه‌ای را روی یک تخته گذاشته‌اند و می‌برند. عده زیادی هم جنازه را تشییع می‌کردند. من هم داخل جمعیت شدم و همراه آنها شعار «الله‌اکبر» و «برادر به پا خیز/ برادرت کشته شد» دادم. همراه جنازه تا کوچه آبشار رفتیم که باز در آنجا مأمورین به مردم تیراندازی کردند. آمبولانس‌ها پشت سر هم و آژیرکشان می‌آمدند و جنازه‌ها را می‌بردند. از یکی از راننده‌ها پرسیدم که جنازه‌ها را کجا می‌برید؟ جواب داد بیمارستان سوم شعبان. هر جور بود خودم را به بیمارستان رساندم، چون همه می‌دانستیم که اگر مأموران ساواک به بیمارستان بیایند، کسانی را که تیر خورده‌اند با خود خواهند برد، به همین دلیل با عده‌ای از مردم تصمیم گرفتیم در بیمارستان بمانیم و مراقب باشیم که زخمی‌ها را نبرند.

در بیمارستان بودیم که گفتند دارو و وسایل زخم‌بندی کم است و باید از داروخانه‌های مختلف تهیه کنیم. من چون ماشین داشتم داوطلب شدم که به داروخانه‌های دورتر سری بزنم و به خیابان سپه رفتم که در آنجا یک داروخانه شبانه‌روزی را می‌شناختم. وقتی وارد داروخانه شدم، دیدم قبل از من عده زیادی به آنجا آمده‌اند و باند و پنبه و ضدعفونی‌کننده و سرم و... می‌خرند. من هم مقداری وسیله خریدم و سریع به بیمارستان برگشتم.

آن روزها تبلور اوج وحدت و همدلی مردم بود. آیا صحنه خاصی را به یاد می‌آورید؟

یادم هست که وقتی جلوی بیمارستان رسیدم، دیدم اعلام کرده‌اند که برای نگهداری اجساد به یخ نیاز هست و جمعیت زیادی کاسه و قابلمه یخ به دست جلوی بیمارستان ازدحام کرده بودند. داخل بیمارستان هم همه جا پر از زخمی‌ها بود. پزشکان و پرستاران و حتی مردم عادی دائماً در تلاش بودند که هر جور شده به زخمی‌ها کمک کنند. ما تا ساعت 8 و 9 در بیمارستان بودیم و هر کاری که از دستمان برآمد، انجام دادیم. بعد مسئولین بیمارستان از ما خواستند که به خانه‌هایمان برگردیم.

به نظر شما تأثیر فاجعه 17 شهریور بر روند انقلاب چه بود؟

فوق‌العاده تأثیرگذار بود، زیرا عده‌ای از مردم که تا آن روز هنوز در ماهیت خونریز رژیم شاه شک داشتند، به صف مردم پیوستند و رژیم به ‌سرعت رو به سقوط رفت. از آن روز به بعد، مردم یکدل و یکپارچه به فرامین امام گوش فرا می‌دادند و طبق اعلامیه‌های ایشان حرکت می‌کردند و دیگر هیچ فرد و هیچ گروهی نمی‌توانست در مسیر انقلاب تأثیر بگذارد و در رهبری آن تردید به خرج بدهد.

از نطق توبه‌کارانه شاه هم یادی بکنید!

بله، شاه طی یک سخنرانی فریبکارانه اعلام کرد که صدای انقلاب مردم را شنیده است و وعده‌هایی هم داد، اما فاجعه 17 شهریور باعث شد که مردم انسجام بی‌نظیری پیدا کنند و نهادهای مختلف با اعتصابات و اعتراضات مستمر خود، کشور را فلج کنند.

عامل مهمی که انقلاب را اداره و هدایت می‌کرد، اعلامیه‌های حضرت امام بود. آنها را چگونه تکثیر و پخش می‌کردید؟

کسانی که در میدان مبارزه بودند، هر چه عشق و ایمان و اراده داشتند، از نظر مالی آه در بساط نداشتند و گاهی حتی هزار تومان هم نداشتیم که اعلامیه‌ها را بدهیم چاپخانه چاپ کند، به همین دلیل یک دستگاه استنسیل اوراقی پیدا کرده بودیم و با هزاران مشکل و مصیبت اعلامیه‌ها را چاپ و پخش می‌کردیم. مردم هم که منتظر شنیدن کلام امام بودند، خودشان به هر شکلی که مقدورشان بود اعلامیه‌ها را کپی و پخش می‌کردند.

پس از 17 شهریور بود که رژیم بعث برای اقامت امام مشکل‌تراشی کرد. از آن ایام چه خاطراتی دارید؟

فاجعه 17 شهریور و موضع‌گیری‌های بعدی امام و مردم، رژیم شاه را به اوج استیصال رساند و به رژیم بعث فشار آورد که عرصه را بر امام تنگ کند، به‌ طوری که دیگر اقامت امام در عراق ممکن نبود و ایشان تصمیم گرفتند به کویت یا سوریه بروند و یا حتی به ایران برگردند. بالاخره تصمیم می‌گیرند همراه با مرحوم حاج‌احمدآقا و عده‌ای دیگر به کویت بروند، اما در مرز مانع از ورود آنها به کویت می‌شوند و امام به ناچار به عراق برمی‌گردند.

ظاهراً در همان شرایط بود که امام تصمیم گرفتند به پاریس بروند؟

بله، امام در همان شرایط تصمیم می‌گیرند به پاریس بروند.

پس از عزیمت امام به پاریس، اقدامات بعدی شما چه بود؟

بسیاری از مبارزان، منجمله دوستان ما در مؤتلفه تصمیم داشتند با اسلحه‌هایی که شهید اندرزگو تهیه و مخصوصاً در خیابان ایران انبار کرده بودند، دست به مبارزه مسلحانه با رژیم بزنند، اما امام به شدت با مبارزه مسلحانه مخالف بودند و لذا ما هم در این جهت اقدام نکردیم و آن اسلحه‌ها هم بودند تا بعد از پیروزی انقلاب که به عنوان معاون اجرایی دادستان کل، خودم آنها را تحویل گرفتم.

26 دی 57 یادآور خروج شاه از کشور و واکنش عمومی مردم به آن رویداد است. از آن روز برایمان بگویید.

یادم هست که ناگهان خبردار شدیم شاه دارد می‌رود و مردم با خوشحالی به خیابان‌ها ریختند و شادی کردند. نقشه آنها این بود که با خروج شاه از کشور، مردم آرام می‌گیرند و نخست‌وزیر او، شاپور بختیار می‌تواند به اوضاع سر و سامان بدهد و شاه را به ایران برگرداند... .

شورای انقلاب هم در همان ایام تشکیل شد؟

بله، عرض می‌کردم، شورای انقلاب در قم تشکیل شده بود. شهید بهشتی به من تلفن زدند و گفتند: «بیا و مرا به قم ببر». من هم ماشینم را دادم که نگاهی به آن بیندازند و بعد شهید بهشتی را بردارم و به قم ببرم، ولی روزی که شاه رفت، اوضاع به هم ریخت و همه جا چنان ترافیکی به وجود آمد که امکان حرکت نبود. شهید بهشتی به من زنگ زدند که چرا نزد ایشان نرفته‌ام. من هم گفتم که اوضاع شهر شلوغ است و راه برای رفتن نیست. به هر حال شهید بهشتی برای نماز مغرب خود را به قم می‌رسانند و در شورای انقلاب شرکت می‌کنند و آخر شب به تهران برمی‌گردند.

نحوه تشکیل کمیته استقبال از امام به چه شکل بود؟

شاه که فرار کرد، زمینه برای بازگشت امام فراهم شد و رهبران مبارزه در مدرسه رفاه جمع شدند تا تدارک استقبال از امام را ببینند و لذا کمیته‌ای را تشکیل دادند و قرار شد امام پس از ورود به ایران در مدرسه رفاه اقامت کنند.

مسئولیت شما در مدرسه رفاه چه بود؟

در آن روزها شهید بهشتی شبانه‌روز در مدرسه رفاه حضور داشتند و من در خدمت ایشان بودم. یک شب حکومت نظامی بود و شهید بهشتی به من فرمودند اگر می‌خواهید بروید، من هم با شما می‌آیم.

حکومت نظامی ساعت 9 شب شروع می‌شد و به همین دلیل ساعت هشت تصمیم گرفتم راه بیفتم. شهید بهشتی به من گفتند: «بهتر است ساعت هشت و نیم برویم». ایشان بدون اینکه ذره‌ای از حکومت نظامی بترسند، تا آخرین لحظه‌ای که امکان فعالیت بود، در مدرسه رفاه می‌ماندند و ذره‌ای اظهار خستگی نمی‌کردند. من معمولاً شب‌ها ایشان را به منزل‌شان می‌رساندم و بعد به خانه خودم می‌رفتم. تلاش ایشان همواره برایم الگو بود.

اعضای کمیته استقبال چه کسانی بودند؟

اعضای اصلی کمیته استقبال آقایان عسگراولادی، مقصودی، بادامچیان، رخ‌صفت، برادران رفیق‌دوست، شهید رجایی و بنده بودیم که با مدیریت شهید بهشتی این کار را انجام می‌دادیم. شهید بهشتی برای اعضای کمیته استقبال کارت‌هایی را داده بودند درست کنند که بدون آنها امکان نداشت بشود به مدرسه رفاه وارد یا از آن خارج شد.

ظاهراً شهید رجایی خود شما را هم راه نداده بودند!

همین‌طور است. یک روز من کارت نداشتم و شهید رجایی نگهبانی می‌داد. خواستم وارد شوم، اما ایشان راهم نداد. بالاخره هم شهید بهشتی پادرمیانی کردند! وقتی به ایشان گفتم: «این چه کاری است؟ مرا که می‌شناسند؟» شهید بهشتی گفتند: «ابداً جای گلایه نیست. رجایی همین است. برادر خودش را هم بدون کارت راه نمی‌دهد!» شهید رجایی واقعاً تابع قانون بود و در این زمینه نظیر نداشت.

منافقین هم در آن برهه تحرکات زیادی داشتند.

از وقتی معلوم شد که امام می‌خواهند به ایران برگردند، منافقین هم به تقلا افتادند که حفاظت از امام را به عهده بگیرند. بعضی از رفقا هم که اینها را خوب نمی‌شناختند، قبول کرده بودند و حتی اصرار داشتند که این وظیفه را به عهده آنها بگذاریم، اما شهید مطهری، شهید بهشتی، آقای رفسنجانی و حضرت آقا که آنها را خوب می‌شناختند، در برابر این موضوع ایستادند و مسئولیت حفاظت استقبال را از دست منافقین گرفتند و در اختیار خودی‌ها قرار دادند.

عملکرد کمیته استقبال در هنگام ورود امام به کشور چگونه بود؟

همه کارها برنامه‌ریزی و تقسیم شده بود. من هم در خدمت شهید بهشتی بودم. قرار بود مردم در جاهای خاصی مستقر باشند، ولی وقتی امام آمدند، اوضاع به هم ریخت و دیگر هیچ کسی سر جای خودش نبود. اوضاع کشور هم ثبات نداشت و هر لحظه این احتمال وجود داشت که فرماندهان ارتش کودتا کنند و خلاصه همگی به شدت نگران بودیم. شهید بهشتی هم دائماً به ما هشدار می‌دادند که مراقب باشیم، چون فرماندهان ارتش به فکر کودتا هستند.

کمیته استقبال برای مواجهه با احتمال کودتا چه تدبیری اندیشیده بود؟

چند روز بعد از آمدن امام، شهید بهشتی به همه ما دستور دادند که مسلح شویم، مخصوصاً در روز 21 بهمن که احتمال وقوع کودتا بسیار زیاد شد، ما به وسیله دوستان، مخصوصاً آقای چهپور، سلاح‌ها را به مدرسه رفاه آوردیم. شهید بهشتی هم دستور دادند که در شمال، غرب، شرق و مرکز تهران ذخیره اسلحه داشته باشیم. ما هم سلاح‌ها را داخل چمدان ریختیم و در خانه‌های افرادی که به آنها اطمینان داشتیم جاسازی کردیم. من هم از قبل عده‌ای را آموزش نظامی داده بودم که در صورت ضرورت بتوانند از اسلحه‌ استفاده کنند. همه این کارها با مدیریت شهید بهشتی انجام می‌شدند و من هم گزارش همه کارها را به شخص ایشان می‌دادم.

روز 21 بهمن و دستور تاریخی امام برای لغو حکومت نظامی توسط مردم، نقطه عطف پیروزی انقلاب است. خاطرات شما که از نزدیک در جریان وقایع بودید، بسیار خواندنی خواهد بود.

بله، ظهر روز 21 بهمن بود که اطلاع پیدا کردیم رژیم شاه می‌خواهد با اعلام حکومت نظامی، کنترل اوضاع را به دست بگیرد، مدرسه رفاه را که محل اقامت بود به توپ ببندد و مبارزان و مجاهدان را یا از بین ببرد و یا به نقاط دوری تبعید کند. در مدرسه رفاه خبردار شدیم که شهر کم‌کم خلوت می‌شود و قرار است ارتش از پنج پادگان در پنج نقطه شهر عملیاتش را شروع و همان شب کار را تمام کند. اما امام مثل همیشه با درایت و فراست مثال‌زدنی خود و با لحنی قاطع و به ‌رغم تردید حتی بسیاری از مبارزان اعلام کردند که مردم در خیابان‌ها حضور پیدا کنند و به حکومت نظامی اعتنا نکنند.

از واکنش امام نسبت به اعلام حکومت نظامی و حالات ایشان هم برایمان بگویید.

شب 21 بهمن که امام فرمودند حکومت نظامی باید لغو شود، آیت‌الله طالقانی به امام اطلاع دادند که ارتش می‌خواهد حکومت نظامی را از ساعت دو بعدازظهر اعلام و از چهار جهت تهران، به مرکز شهر و مدرسه رفاه حمله کند و گفته که اگر ده هزار نفر هم کشته شوند، تا این نقشه را به نتیجه نرساند دست‌بردار نیست.

همه آقایان آن روز صبح در مدرسه رفاه جمع شدند و به مشورت پرداختند. ساعت حدود یازده بود که امام بلند شدند که بروند. شهید مطهری و شهید بهشتی استدعا کردند که امام مثل همیشه نماز را به جماعت بخوانند، ولی امام گفتند که خودتان بخوانید و به اتاق‌شان رفتند و نماز خواندند و پس از صرف ناهار، به کارهایشان پرداختند. وقتی مدتی گذشت و امام برنگشتند، شهید مطهری که سخت نگران بودند، به اتاق ایشان رفتند و دیدند امام مشغول خواندن نماز هستند. شهید مطهری به راهرو برمی‌گردند و منتظر می‌نشینند، اما باز هم امام از اتاق بیرون نمی‌آیند. قرار بود از ساعت دو حکومت نظامی اجرا شود و همه سخت نگران بودند که امام چه دستوری خواهند داد. ساعت یک ربع به یک می‌شود و یکی دیگر از آقایان می‌رود تا ببیند امام چه دستوری می‌فرمایند. لای در را باز می‌کند و می‌بیند امام در حال سجده هستند و شانه‌هایشان دارد می‌لرزد. چند دقیقه بعد امام در اتاق‌شان را باز می‌کنند و خطاب به دوستان می‌گویند: «بروید و به مردم اعلام کنید به خیابان‌ها بریزند و حکومت نظامی را لغو کنند».

ظاهراً مرحوم آیت‌الله طالقانی به امام پیغام داده بودند که رژیم برای قتل‌عام مردم برنامه قطعی دارد و صلاح نیست مردم بیرون بیایند، ولی امام دستور اکید دادند که همه از خانه‌هایشان بیرون بریزند. در اطراف مدرسه رفاه هم روی مینی‌بوس‌هایی بلندگو نصب کرده بودیم و با همان‌ها به مردم اعلام می‌کردیم که چه بکنند. ماشین‌هایی را هم با بلندگو به نقاط مختلف شهر فرستادیم تا اعلام کنند امام حکومت نظامی را لغو کرده‌اند و مردم به خیابان‌ها بریزند.

شما در مدرسه رفاه بودید؟

خیر، من به قلهک رفتم و دیدم هیچ‌کس در خیابان نیست. دیدم که امام جماعت مسجد قلهک، مرحوم آقای سرافراز سوار وانت شده است و چند نفر هم پشت وانت هستند و فریاد می‌زنند که مردم به فرمان امام حکومت نظامی لغو شده است و از خانه‌هایتان بریزید بیرون. با ماشین تا تجریش رفتم و دیدم خیابان خلوت است و مردم از پنجره‌های خانه‌هایشان دارند بیرون را تماشا می‌کنند. باز به قلهک برگشتم و دیدم مردم با یک درخت شکسته جلوی کلانتری را بسته و چند لاستیک ماشین را هم روی آن انداخته و آتش زده‌اند که مأمورین کلانتری نتوانند کاری بکنند. وقتی دیدم اوضاع از این قرار است، ماشینم را کنار خیابان پارک کردم و به سراغ مرحوم سرافراز رفتم.

مردم به‌تدریج به خیابان آمدند و به نیروهای نظامی اجازه تحرک ندادند. مأمورین کلانتری قلهک چند باری خواستند به مردم حمله کنند، ولی وقتی دیدند جمعیت خیلی زیاد است، اقدامی نکردند تا وقتی که مردم کلانتری را گرفتند. آن شب اغلب کلانتری‌ها به دست مردم افتاد. مردم مثل همیشه پیام امام‌شان را شنیدند و اطاعت کردند و حتی در جاهایی با نیروهای امنیتی و نظامی درگیر هم شدند. نظامی‌ها که توان مقابله با مردم را نداشتند، یا فرار کردند یا در پادگان‌ها ماندند تا وقتی که مردم ریختند و پادگان‌ها را گرفتند.

در روز 22 بهمن در مدرسه رفاه چه خبر بود؟

صبح آن روز خبر دادند که شما نماینده‌ای را به پادگان لویزان بفرستید. شهید بهشتی به تیمسار قرنی و بنده امر فرمودند برویم.

مسئولیت شما در مدرسه رفاه چه بود؟

کمیته حفاظت از امام، برای حفاظت از شهر، ستادهایی در نقاط مختلف شهر زده شد که ستاد مرکزی آن در مدرسه رفاه بود. یادم هست در اولین ملاقاتی که همراه دوستان با امام داشتیم، امام روی پله‌های مدرسه رفاه نشسته بودند و ما فریاد می‌زدیم: «ما همه سرباز توایم خمینی/ گوش به فرمان توایم خمینی» و امام ما را دعا کردند و گفتند: «شما سرباز امام زمان هستید».

در انتهای گفت‌وگو ممنون می‌شویم که خاطره‌ای هم از همراهی طولانی خود با رهبر معظم انقلاب هم نقل کنید.

یادم هست که رژیم شاه، حضرت آقا را به همراه چند تن به ایرانشهر تبعید کرده بود. به شهید صادق اسلامی گفتم: «دلم می‌خواهد کاری کنیم که ایشان در تبعید یک کمی راحت‌تر باشند». ایشان گفت: «توسط یکی از اقوام به ایشان گفته‌ایم که چه کاری از دستمان ساخته است و منتظریم ببینیم چه می‌فرمایند». بالاخره به ما خبر دادند که حال ایشان خوب است و فرموده‌اند: «اگر بتوانید وسیله‌ای برایم جور کنید که بتوانم به شهرهای مجاور و محله‌های شهر بروم و سخنرانی و تبلیغ کنم، خیلی خوب می‌شود». من به شهید اسلامی گفتم: «خودم وسیله نقلیه‌ای را تهیه و آن را به ایرانشهر ارسال می‌کنم».

بالاخره ماشین را به مبلغ 30 هزار تومان خریدم و سند آن را به نام حضرت آقا زدم و سند را هم به خانه ایشان در مشهد فرستادم که اگر یک وقت ساواک فهمید، بگوییم ماشین مال خودشان بوده است. در هر حال پسر آقای چهپور ماشین را به ایرانشهر برد. ده روزی طول کشید و ما نگران بودیم که بالاخره قضیه چه شد؟ بعد از ده روز آقای چهپور خبر داد که ماشین به سلامت به دست آقا رسیده است.

بعد از تبعید، ایشان ماشین را به تهران و جلوی منزل شهید اسلامی منتقل می‌کنند. ماشین نیاز به تعمیر داشت که این کار را انجام دادم و دوباره ماشین را خدمت آقا فرستادم. آقا با ماشین به مشهد رفتند و بعد هم دیگر نفهمیدم آن ماشین چه شد، چون آقا هر وقت به تهران تشریف می‌آوردند، از ماشین من استفاده می‌کردند.

بعد از پیروزی انقلاب و هنگامی که ایشان رهبر شدند، یک روز یک آقای روحانی به بیت رهبری مراجعه و درخواست می‌کند که آقا سند انتقال ماشین را امضا کنند. آقا می‌فرمایند به قدیریان بگویید برود ببیند موضوع از چه قرار است. من به بیت رفتم و دیدم این آقای روحانی کنار همان پژو ایستاده است. پرسیدم: «چه شده است؟» جواب داد: «من این ماشین را فروخته‌ام. حالا که استعلام کرده‌ام، دیده‌ام ماشین به اسم حضرت آقاست. لطف کنند سند انتقال را امضا کنند». من خدمت آقا رفتم و پرسیدم: «قضیه ماشین پژو چیست؟» ایشان فرمودند: «من آن را فروختم و مقداری نقد گرفتم و بقیه پول را هم به من ندادند. بعد هم خبری نشد». پرسیدم: «کسی را که ماشین را به او فروخته‌اید می‌شناسید؟» فرمودند: «خیر!» دوباره نزد آن آقای روحانی برگشتم و پرسیدم: «چقدر پول می‌خواهد تا ماشین را به من بدهد». او همان مبلغی را که برای خرید ماشین داده بود گفت. من هم ماشین را خریدم و بعد از بازدید کامل، تحویل ساختمان ریاست جمهوری دادم.

یادم هست وقتی آقا به اتفاق بعضی اعضاء دفتر ماشین را دیدند، خاطرات گذشته در ذهن‌شان مرور شد. بعد هم کمی با آن سواری کردند. بعد ماشین را به توقفگاه بیت بردیم و الان آنجاست. مسئولین موزه عبرت هم خیلی تلاش کردند ماشین را بگیرند و بگذارند مردم از آن بازدید کنند، ولی آقایان با این کار موافقت نکردند.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها