کد خبر: ۱۱۲۰۲۹
زمان انتشار: ۱۳:۲۵     ۱۷ بهمن ۱۳۹۱
پرسید چرا برنمی گردی به ایران، توضیح دادم که می‌ترسم. پرسید، آیا اعضای خانواده‌ات در ایران هستند، شماره مادرت در تهران را هم بنویس، با ترس نگاهش کردم، گفت نگران نباش، زنگ نمی‌زنیم، گفتم: جدا مادر من در تهران فقط همین را کم دارد که شما از تل آویو به خانه‌اش زنگ بزنید و بگویید از اداره امنیت اسراییل هستید.‌‌ همان روز صبح حتی جرات نکرده بودم پای تلفن به مادرم مقصدم را بگویم.
در جریان برگزاری انتخابات اخیر در اسرائیل، بی بی سی فارسی فرناز قاضی زاده یکی از مجریان اصلی خود را به سرزمین های اشغالی فرستاد.
 به گزارش صراط، فرناز قاضی زاده در این مورد در وبلاگ کارمندان بی بی سی فارسی می نویسد: 

سفر چهار روزه‌ ای که در پیش داشتم، بیشتر از هر سفر دیگری مرا به دلشوره انداخته بود. در فیسبوک استتوس زدم "سفر به سرزمین ناشناخته‌ها". دلیلش هم این بود که برای من که در ایران بعد از انقلاب بزرگ شده ام و تقریبا هر روز از تلویزیون ایران شعارهای ضد اسرائیلی شنیده ام، اسرائیل یک کشور متشکل از چند شهر نیست، یک دنیا ست مملو از خاطرات کودکی من که گره خورده با تصاویر دردناک کودکان فلسطینی.

در یک دهه گذشته پس ازخروجم از ایران این نگاه تا قدری تغییر کرد، به خصوص که برای اولین بار به غیر از پارچه فروش دوره گرد محله مادر بزرگم، یهودیان واقعی را در شمال لندن می‌دیدم. خانواده‌های یهودیان متعصب، پرجمعیت با مردان وزنانی با لباسهایی کاملا متفاوت از بقیه.

هیچ یک از این دو تصویر، تصویر اسرائیل و یهودیان این کشور نیست. سفر من به تل آویو، در صبح روز شنبه از زمین یخ زده فرودگاه هیتروی لندن آغاز شد به امید رسیدن به هوای دل انگیز کرانه مدیترانه که قرار است در اواسط هفته به ۲۵ درجه هم برسد. البته امشب، نشانه‌ای از این گرمای هوا نبود، گرچه به سردی لندن نیست اما حدود ۱۰ درجه است و سرد.

از ترمینال یک فرودگاه هیتروی لندن که به سمت گیت پرواز به اسراییل می‌آمدیم، کم کم چهره‌هایی می‌دیدیم آشنا. این جماعت به لحاظ رفتار و ظاهر به ایرانی‌ها بسیار شبیه اند. در هواپیما اما، عده خارجی‌ها خیلی بیشتر از اسرائیلی‌ها بود، یا حداقل همانقدر اروپایی به این کشور می‌آمدند که اغلبشان بریتانیایی بودند.

وقتی در فرودگاه تل آویو به زمین نشستیم و وارد بخش بررسی گذرنامه شدیم، تنها چیزی که به آن فکر می‌کردم این بود که به شخصی که در محل کنترل پاسپورت نشسته بگویم مهر در پاسپورتم نزند، که اگر خواستم زمانی به بعضی ازکشورهای عربی بروم، دردسر نشود. (توصیه‌ای بود که همکارانم از بخش عربی کرده بودند، خیلی نمی‌دانم چه کشورهایی ممکن است با دیدن مهر ورود به اسراییل اجازه ورود به یک بریتانیایی ندهند).

همین که دهانم را باز کردم تا با مرد میانسالی که پشت باجه بود، خواهشم را مطرح کنم، گفت: نگران نباشید ما دیگر مهر نمی‌زنیم. با خنده‌ای مصنوعی که معمولا در موقع رسیدن به این چکهای فرودگاه بر لب دارم، گفتم: درست، خیلی متشکرم. آقای میانسال گفت: متولد تهرانی، و من دوباره با‌‌ همان خنده که سعی می‌کردم مهربانانه‌تر به نظر برسد، گفتم: بله، طرف اسم پدرم را پرسید و پدر پدرم، هر دو را گفتم. پرسید برای چه به اسرائیل آمدی گفتم که برای پوشش خبری انتخابات پیش رو. (انتخابات قرار است روز سه شنبه همین هفته برگزار شود). گفت بروید و در اتاق کنار سالن بنشینید، باید به چند سئوال جواب بدهید.

وقتی برگشتم که به همکارم فرهاد طیب بگویم، که باید به سئوالاتی جواب بدهم، دیدم که او هم به سمت‌‌ همان گوشه سالن می‌رود، «چاردهی» کابل و تهران در تل آویو خیلی با هم فرق ندارند، هرچند تهران کمی مشکوک‌تر باشد.

رفتیم نشستیم، دو نفر دیگر غیر از ما آنجا بودند هر دو خسته و عصبانی به نظر می‌آمدند، من وفرهاد اما به زبان فارسی، با هم حرف می‌زدیم و اینکه فرهاد سعی کرده بود با داخل کردن اسم چاردهی در پاسپورتش، به جای کابل، حساسیت کمتری جلب کند که مشخصا جواب نداده بود و البته می‌خندیدیم، هر دو نگران همکار دیگرمان، جف کاکس بودیم که در طرف دیگر کنترل پاسپورت، منتظرمان بود.

در فاصله حضور ما در این اتاق، چند نفر از کارمندان فرودگاه هم آمدند و در این اتاق نشستند و تلویزیون تماشا کردند. فوتبال می‌دیدند، طرز معاشرتشان هم خیلی آشنا بود، شرقی، شبیه خودمان. خیلی هم رفتارشان با ما عادی بود. به نظر می‌آمد این پروسه چک و بررسی خیلی عادی است.

اول فرهاد را خواستند، برود و جواب بدهد، بعد من را خواستند. خانمی که مرا برای سئوال جواب برد، از من خواست ایمیلم را بنویسم و شماره تلفنم در لندن، دوباره اسم پدرو پدربرزگم را پرسید. خواستم این بار توضیح بدهم که پدربزرگ خدابیامرزم، سی سالی می‌شود که عمرش را داده به شما، ترسیدم، قضیه بیشتر پیچیده شود. پرسید چند سال است که ایران نبودی، گفتم از وقتی نه سال پیش از ایران بیرون آمدم برنگشتم، چون وزارت اطلاعات ایران کارمندان بی‌بی‌سی را مجرم می‌داند. به این حرف توجه چندانی نکرد. این خانم که به نظر می‌آمد فقط منشی دفتر فرد اصلی باشد، گفت بروم و بنشینم.

دوباره آقایی آمد و فرهاد را برد. فرهاد برگشت و توضیح داد که این بار سئوالات کمی دقیقتری درباره کار ما از او پرسیده بودند و او هم سعی کرده بود جواب بدهد که آمده‌ایم برای پوشش خبری انتخابات اسرائیل، برای اینکه برای مردم ایران هم مهم است بدانند چه کسی در این انتخابات پیروز می‌شود به دلیل اختلافات بین ایران واسرائیل و حرفهای دیگری از این دست. از او درباره من پرسیده بودند و اینکه چند سال است ایران نبوده‌ام. فرهاد هم که خیلی مطمئن نبود، جواب داده بود گمانم چند سالی نبوده اما نمی‌دانم.

چند دقیقه بعد،‌‌ همان مامور که از فرهاد سئوال و جواب کرده بود، من را برد و‌‌ همان سئوال های قبلی را تکرار کرد، آدرس منزل در لندن، موبایل و ایمیل و نام پدر و پدر بزرگ. باز هم سئوال اینکه برای چه به اسراییل آمدی، از کی به لندن رفتی، و چرا از ایران مهاجرت کردی، وقتی درباره علت مهاجرتم توضیح دادم، گفتم اگر نام شوهر مرا گوگل کنید، دلایل مربوط به خروج ما می‌آید.

پرسید چرا برنمی گردی به ایران، توضیح دادم که می‌ترسم. پرسید، آیا اعضای خانواده‌ات در ایران هستند، شماره مادرت در تهران را هم بنویس، با ترس نگاهش کردم، گفت نگران نباش، زنگ نمی‌زنیم، گفتم: جدا مادر من در تهران فقط همین را کم دارد که شما از تل آویو به خانه‌اش زنگ بزنید و بگویید از اداره امنیت اسراییل هستید.‌‌ همان روز صبح حتی جرات نکرده بودم پای تلفن به مادرم مقصدم را بگویم.

بعد از بیرون آمدن از اتاقش داشتم به این فکر می‌کردم که واقعا چقدر این بازپرسی، اگر بشود اسمش را گذاشت بازپرسی، شبیه سئوال و جوابهایی بود که در تهران وقتی دختر و پسری را با هم می‌گرفتند می‌پرسیدند. سئوالات ساده بود، اما چند بار می‌پرسیدند که اگر اشتباه کنی یا عصبی شوی، ممکن است ساعت‌ها طول بکشد، رفتارشان البته، شاید به دلیل موقعیت ما که خبرنگارانی بودیم از بی‌بی‌سی، بسیار محترمانه بود.

بعد از حدود یک ساعت بررسی به ما اجازه خروج دادند. بعد‌تر از بعضی همکاران دیگر شنیدم که این گفت‌و‌گو و پاسخ به سئوالات می‌تواند خیلی بیشتر از این‌ها طول بکشد. برای همکار دیگر ما که او هم متولد تهران بود، بیش از دوساعت طول کشیده بود و برای چند همکار انگلیسی حدود چهار ساعت. بنابراین، تئوری محل تولد خیلی هم درست از کار در نیامد.

وقتی از مسیری که دو سویش دیوار بود به سمت بیت المقدس در حرکت بودیم، متوجه شدم که بررسی وچک، سیم خاردار و دیوار، مسلسل و بلوک سیمانی، بخشی مهم از کشوری است که حدود نیم قرن را با ترس زیسته. بیت المقدس زیباست، به غایت زیبا، به خصوص وقتی شب به آن می‌رسی مثل جواهری می‌درخشد.

قرار است در چهار روز آینده درباره انتخابات سراسری اسرائیل گزارش بدهم، اما این انتخابات در کشوری که در بیست سال گذشته به طور متوسط هر هجده ماه یک انتخابات برگزار کرده و به نظر می‌آید از حالا برندگان این انتخابات هم روشن باشند، موضوع اصلی نیست. موضوع اصلی برای من، پیدا کردن ‌شناختی درونی است از اینجا. دیدن تفاوت‌ها و شناخت مشابهت‌ها. آنچه در این وبلاگ فارغ از پوشش خبری انتخابات خواهم نوشت.



منبع: رسانه ايران
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها