سرویس نقد رسانه 598- تماشای فیلم ایرانی (اگر هنوز هم چنین موجودی وجود داشته باشد) حتی اگر بعنوان شغل و به ازای دریافت پول هم باشد دشوار است. انسان بواقع درمی ماند غربگرایان که اینقدر سنگ این تصاویر کنار هم گذاشته شده را بر سینه می زنند، آیا «فیلم خارجی» هم می بینند؟ باید اعتراف نمود تماشای آثار دنیای هالیوود، آنچنان مای حزب اللهی و انقلابی را مورد تهاجم فرهنگی قرار می دهد که به هیچ وجه حاضر به اتلاف حتی وقت های سوخته خود هم برای تماشای سینمای ایران (واژه ای که به قول وحید جلیلی از دو دروغ تشکیل یافته!) نشویم. از این رو به نظر مناسب است ما را غربزده و عاشقان تصاویر به هم پیوسته ایرانی را اصولگرا و عاشق میهن دانست که حاضرند پای چنین مخلوقاتی به نام فیلم بایستند و از آثار و کهنسالان فرهنگیشان دفاع کنند!
نگارنده مدت مدیدی بود هرچه با خود کلنجار می رفت، طاقت تماشای حتی یکی از آثار منتسب به «سینمای ایران» را نداشت. تا اینکه تعاریف متعدد و به به و چه چه های فراوان و دریافت سیمرغ بلورین بهترین فیلم از جشنواره فجر، او را ترغیب نمود بدبینی را کنار گذاشته و امیدوار باشد یک «فیلم» هم در سینمای ایران تولید شده باشد. لذا 3000 تومان بی زبان (که 500 تومان آن مربوط به سی دی تحمیلی سخنرانی برادر، مهران مدیری به ضمیمه فیلم بود) را صرف تهیه نهمین اثر از مجموعه «برترین آثار سینمای ایران» نمود (که بعدها به شدت افسوس آن را خورد). اما متأسفانه نه تنها آن ناامیدی از بین نرفت، بلکه عزم او بر عدم خرج پول و زمان برای آثار اینگونه اساتید فاخر، استوارتر شد.
فیلم با صحنه «اعلام آغاز سال 2535 خورشید» که به اجبار ممیزی، با بی هنری کامل کارگردان بصورت کاملاً بی ربط به داستان چسبیده شده، آغاز می گردد. سپس مخاطب باز هم شاهد یکی از نشانه بازی های تخیلی و بی مزه سینمای روشنفکری است که خرد کردن ماهی و بریدن سر آن، همراه با موسیقی دلهره آور می باشد. اندکی بعد، استاد کیمیایی همزمان دو نفر را نشان می دهند که مرتکب فعلی می شوند که تا آخر فیلم دلیل آن معلوم نمی شود و همزمان یک نفر را که گوشه ای نشسته و با خود حرف می زند (که دلیل این هم تا آخر فیل معلوم نمی شود). اما جالب اینجاست که ما بعداً می فهمیم او که طوری نشان داده می شد که گویا مشغول تماشای کار آن دو نفر است، خودش یکی از آنهاست! توجه کنید که هیچ نشانه ای از اینکه آیا این فرد دارد گذشته اش را تصور می کند یا به آینده احتمالی اش در قالب این دو تماشا می کند، وجود ندارد. فیلم علمی تخیلی هم نیست که یک فرد همزمان در دو نقطه باشد و همزادش را تماشا کند! بصورتی کاملاً عادی در یک سکانس، یک فرد هم گوشه ای نشسته و هم مشغول کار دیگر است. یعنی یک افتضاح خنده آور سینمایی!
خب به طور طبیعی و عقلانی، الآن نوبت شناخت یا این دو نفر و یا آن یکی است. اما استاد ترجیح می دهند چند گام جلوتر بروند و آن فرد را در دفتر رئیس زندان نشان دهند که دستگیر شده و رئیس به او توصیه می کند هوای خود را داشته باشد و خیلی ها می خواهند او را بکشند و چند دقیقه دیالوگ اضافی بلغور می کند تا ما از تبحر استاد در نوشتن دیالوگ های داشمشتی انگشت به دهان بمانیم.
ماهنوز نه هیچ ارتباط عاطفی با این فرد پیدا کردیم و نه حتی اصلاً می دانیم او کیست؟ فقط می فهمیم آدمی است که خیلی ها می خواهند او را بکشند. استاد کیمیایی قصد داشتند از اینجا تعلیق خود را این سوال قرار دهند که «مگر این فرد کیست که همه می خواهند او را بکشند؟» اما گویا استاد چند سالی است به دلیل مشغله فراوان از عالم سینما فاصله گرفتند و خبر از شدت کلیشه ای شدن این تعلیق و حفظ بودن تمام پاسخ های احتمالی به پرسش فوق توسط مخاطب و نتیجتاً، تعلیق نبودن تعلیق مورد نظرشان ندارند. لازم است دوستانی که فراغت بیشتری برای تماشای سینمای روز دنیا دارند، به استاد تذکر دهند این روزها اینکه «چرا همه می خواهند این فرد را بکشند؟» به قدری کلیشه ای شده که از «تعلیق بودن» خارج آمده و اگر بلافاصله جواب آن به مخاطب داده نشود، آن هم جوابی کمتر از «این فرد می خواهد یک کشور را نابود کند» یا «می خواهد زمین یا یک دنیای موازی را نابود کند» او سریعاً تماشای فیلم را رها می کند.
اما کمی جلوتر، استاد شاهکاری خلق می کنند که تصور قبلی از ایشان، یعنی «فاصله گرفتن چند ساله از سینما» را دگرگون ساخته و تردیدی جدی در «نزدیک بودن به سینما در طول عمر» را به ذهن متبادر می کند. ایشان سکانسی نسبتاً طولانی از درد دل همسر این فرد که به دیدن او در زندان آمده را به تصویر می کشند. اما جالب آنجاست که انتظار دارند ما با خلافکاری که هنوز کمترین همدلی عاطفی با وی پیدا نکردیم، همدرد شویم و از غصه او و زنش غمگین گردیم. البته استاد گویا به ناممکنی این مسأله توجه نموده اند و سعی نمودند این انتظار را با بستن افراطی موسیقی غمگین به سکانس و تبدیل آن به ملودرامی مسخره برآورده کنند. لازم است دوستان به ایشان یادآوری کنند که امروزه روز در سینمای عالم، احساسی ترین صحنه ها دقیقاً و تعمداً بدون موسیقی هستند. استفاده افراطی اینگونه از موسیقی برای تحمیل احساساتی که در خود فیلم وجود ندارد، شاید مربوط به 20 یا 30 و یا حتی 40 سال پیش باشد.
کمی جلوتر، استاد کاملاً آن نگاه تیره، نا امید و جبرگرایانه مخصوص روشنفکری شان را، آن هم نه در غالب داستان، که در غیرهنرمندانه ترین عنصر، یعنی «دیالوگ» از زبان کاراکتر اصلی می گویند. اینکه تقصیر من نبود که والدینم نمی دانستند درس چیست، تقصیر من نبود که یک نفر آشنا نداشتم که به من قرض دهد، پول نداشتم کتاب بخرم و به قهوه خانه نروم و اصلاً فکر کردن را نمی توانستم یاد بگیرم!!! کو بزرگتر و راه بلد؟ نون حلال دست چه کسی دیدم که حلال خوری یاد بگیرم؟ (به نظرتان این جملات با «دیری است خدا مرده است» نیچه ربطی هم دارند؟!) بعد هم یک سری جملات از زبان کاراکتر دیگر گفته می شود که پس از دوبار گوش دادن، منظور آنها و ربطشان به هم و به فیلم را نفهمیدیم (که البته قطعاً از نادانی ما منتقدین است و مخاطب عام در سالن سینما کاملاً آنها را درک می کند).
کمی جلوتر، درحالیکه همچنان دلیل و چیزی برای برقراری ارتباط عاطفی با کاراکتر اصلی در فیلم ارائه نشده (که نشان از این دارد که گویا استاد تصور کرده اند «زیاد دیدن کاراکتر» توسط مخاطب، سبب برقراری این ارتباط می شود) با ملودرام بی مزه تر «بهداد-فولاد» مواجه می شویم که با موسیقی مدام و صدا بلند برادر کارن، بلکه بتواند از لحاظ فیزیکی کمی هورمون های غمافزا را تحریک کند! البته باز باید به هوش آن کسی که پیشنهاد دوبله این فیلم را داد آفرین گفت؛ چراکه در غیراینصورت، شاهد خلق یکی از کمدی ترین سکانس های تاریخ ایران توسط استاد حامد بهداد بودیم! کسی که علت معروف شدنش، یکی از سوالات پیچیده و دشوار سینمای ایران است.
فیلم همینطور جلوتر می رود و استاد گویا فراموش کرده اند که هنوز کاراکتر اصلی شان را معرفی نکردند! البته شاید پاسخ داده شود که اتفاقاً مزه فیلم همین است که نمی دانیم این فرد کیست که این همه مهم است و اتفاق حولش می افتد. دوستانی که این پاسخ را می دهند، باید بدانند که وقتی من کاراکتری را نشناسم، پس از مدتی کوتاه، انگیزه ای برای دانستن ادامه ماجراهای زندگی اش ندارم. البته این معضلی است که این روزها دامنگیر تقریباً تمام آثار سینمای ایران است که هیچ علاقه ای به فرد ندارند و کاراکتر را تنها ابزاری برای زدن حرف های کلیشه ای خود می پندارند.
البته استاد کیمیایی تصور می کنند مثلاً ما کوریم و نشانه هایی که تعمداً برای نشان دادن تحمیلی بودن این جابجایی زمانی در فیلم گذاشته اند را نمی فهمیم! پراید و کولرگازی و پنکه دستی قبل انقلاب که تعمداً و بی ربط به داستان نشان داده می شود، هیچ تلاشی برای گریم و تدارک لباس قبل انقلاب، ماشینهایی که زورکی رویشان پارچه کشیده شده، به کار بردن مکرر عبارت صریح «ما در جبهه و جنگ با هم بودیم» و... اصلاً پس از آزادی کاراکتر اصلی از زندان، گویی دقیقاً وارد همین چند سال اخیر شده ایم. و چقدر بلاهایی که در فیلم بر سر کاراکترها می آید، شباهت دقیق (و صد البته اتفاقی!) به تهمت های ضد انقلاب به نظام در سال 88 دارد! امان از وقتی ایرانی جماعت بخواهد هوشش را بکار بیندازد!
حدود یک ساعت از فیلم گذشته و من هنوز نمی دانم چرا باید علاقه ای به دانستن سرنوشت کسی که هنوز هیچ ارتباط عاطفی با او برقرار نکردم داشته باشم؟ آیا استاد کیمیایی حاضرند یک ساعت بنشینند و تاریخچه زندگی پدر من را بشنوند؟!
دقیقه 75: مشغول شنیدن چرت و پرت های حامد بهداد هستیم که هیچ ربطی به فیلم ندارد. هنوز نمی دانیم کاراکتر اول کیست! در این گفتگو ما باز هم نمی دانیم چرا باید از مرگ «رفعت خان» رئیس خلافکاران زندان ناراحت شویم؟ بخاطر آهنگ محزون؟ یعنی جداً استاد نمی دانند آهنگ را «متناسب» با وضع روحی مخاطب در یک سکانس پخش می کنند و نه برای «ایجاد» وضع روحی؟ جداً استاد این را نمی دانند؟ باور کنید نگارنده متن فعلی هیچ درس کلاسیک سینما نخوانده و این بدیهیات ماقبل اولیه را از کمی تماشای فیلم متوجه شده. کاری که احتمالاً استاد زیاد فرصتی برای آن ندارند.
در ادامه متوجه می شویم که استاد کیمیایی واقعاً در یک مورد از دیگر فهول سینمای ایران سر هستند و آن اینکه می دانند صحنه های آب بندی (که اکثر وقت فیلم های ایرانی را به خود اختصاص می دهند) را نه با نشان دادن حرکت آدم ها یا ماشین ها یا خیره شدن به هم و.... بلکه با «گفتن دیالوگ های پرت» پر کنند و این البته نبوغی خارق العاده است.
استاد کمی جلوتردر سکانسی علی رغم تمام پزهای روشنفکری، اعتراف می کنند که بشر بدون باورهای ماوراءالطبیعی نمی تواند زندگی کند. منتها از آنجا که نمی توانند به اکثر آثار گذشته و همین فیلم پشت کنند و دین را بعنوان یک باور ماوراءالطبیعی کارآمد به میان آورند، دست به دامان خرافه ای به نام «مار قاضی» می شوند که اگر پاک باشی، تو را نمی گزد و اگر نباشی می گزد و از این طریق، پاکی کاراکترش را به دوستش نشان می دهند. البته بماند که این مار عزیز هم داش مشتی تشریف داشته و مثلاً آدم کشی و موادفروشی را مسبب ناپاکی تشخیص نمی دهند!
فیلم نهایتاً به یک تراژدی ختم می شود و ما نه می فهمیم که دلیل آن همه احترام خلافکاران به کاراکتر اصلی چه بود و نه دلیلی یا انگیزه یا پیشینه ای برای دانستن علت تصمیم او بر عدم قتلش و قتل بعدی اش. چرا او رئیس خود را کشت؟ اگر او بد است، چرا بار قبلی قتل سفارشی او را انجام داد؟ چون آن دفعه خوب بود؟ او ادعا می کند که با عقل ماشه می کشد؛ خب مگر در قتل قبلی این کار را کرده بود؟ او چرا با خودش حرف می زد؟ ووووو
خوب است ما هم به رسم استاد، این متن را بی سر و ته تمام کنیم.