به گزارش 598 به نقل از خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، در دوران دفاع مقدس نقاط مهم و استراتژیکی وجود داشت که در دست هریک از گروه های درگیر قرار می گرفت معادلات را به کلی تغییر می داد.مطلب زیریکی از این نقاط مهم است.
اواسط دیماه سال 1360 بود که خود را برای انجام عملیاتی جدید آماده میکردیم. هدف اصلی این عملیات، آزادسازی ارتفاع استراتژیک شیاه کوه بود. شیاه کوه بیش از 3000 متر ارتفاع داشت و دارای یازده قله بود و بلندترین ارتفاع در منطقه به حساب میآمد.
این کوه دقیقاً به موازات خط ما بود و عراقیها تعداد زیادی نیرو، روی آن مستقر کرده بودند. این منطقه از لحاظ اهمیت به گونهای بود که صدام شخصاً عنوان «کلید غرب» را به آن داده بود.
تمام بچهها در جنب و جوش بودند. روحیهها بالای صد بود و همه در انتظار شروع حمله لحظه شماری میکردند.
برای انجام این عملیات بزرگ، برادران سپاه و بسیج هم با نیروهای ما ادغام شده بودند. در واقع این عملیات، بر اساس آخرین اخبار و شناساییهای انجام شده، طرحریزی شده بود. من به همراه تعدادی دیگر از بچهها مأمور فتح تپه «حسن حسین کوچک» بودیم و «امیر علی داننده» هم برای فتح تپه «حسن و حسین بزرگ» مأموریت داشت. قرار بود که بقیه دستهها نیز روی یازده تپه دیگر کار کنند.
پس از سازماندهی و ارائه سفارشات لازم به سمت نقطه رهایی حرکت کردیم و از شیار «مشت اکبر»، خودمان را به غار رساندیم. ساعت ده شب، پس از استراحتی مختصر، از دشت باز و وسیعی که در میان ارتفاعات «گچی» و شیاه کوه قرار داشت به راهمان ادامه دادیم و تا ساعت یازده و نیم شب، خود را به دامنه تپه حسن حسین کوچک رساندیم.
در همین حین، ناگهان صدای تیراندازی و انفجار مواد منفجره از روی شیاه کوه بلند شد. گویا بقیه نیروها زودتر از ما خودشان را به اهداف موردنظر رسانده و عملیات را شروع کرده بودند. ما نیز با سرعت بیشتری از تپه حسن حسین کوچک بالا رفتیم و روی آن مستقر شدیم.
ظاهراً عراقیها بر روی این تپه نیرویی نداشتند. بعد از اینکه مطمئن شدیم کسی روی تپه نیست، چندنگهبان تعیین کردیم و مشغول سنگرسازی شدیم. تپهای که ما روی آن مستقر شده بودیم، شیب کمی به سمت عراقیها داشت و نسبتاً صاف بود.
وضعیت طوری بود که اگر عراقیها میخواستند روی شیاه کوه عمل کنند، باید اول تپهای را که ما روی آن مستقر بودیم، میگرفتند. چارهای جز مقاومت نداشتیم.
با تیراندازی محدود و پراکنده و حتی پرتاب سنگ، نیم ساعت دیگر دوام آوردیم و پس از آن، به ما دستور عقبنشینی دادند:
ـ بروید روی شیاه کوه مستقر شوید.
اما این دستور قابل اجرا نبود، چرا که عراقیها دورتا دور ما را محاصره کرده بودند. همان لحظه، جریان را به مرکز اطلاع داده و خداحافظی کردم. «مرادی» ـ برادر صیغهایام ـ که روی شیاه کوه مستقر بود، از پشت بیسیم خطاب به من میگفت:
ـ داریوش تو باید برگردی... باید تمام بچهها رو هم برگردونی...
همه دوستان سعی میکردند تا به ما سی نفر روحیه بدهند، اما کار از این حرفها گذشته بود.
بچهها که مهماتشان تمام شده بود، با ناامیدی پیش من میآمدند و میپرسیدند: «چکارکنیم؟»
دیگر حسابی اعصابم خرد شده بود. در همین حین یکی ازبرادران بسیجی را دیدم که از جایش بلند شد و به طرف نیروهای عراقی شروع به دویدن کرد. با یک خیز پایش را گرفتم تا مانع رفتنش شوم، اما او پایش را از دستم بیرون کشید و به طرف عراقیها دوید. در همان حال یکی دو گلوله آخرش را به سمت عراقیها شلیک کرد.
ناگهان تیری به زیر گلویش خورد و از ضرب آن به هوا پرت شد و با کمر روی زمین افتاد. یکی از دوستان آن بسیجی خواست از جایش بلند شود که او را گرفتم.
اما با این وجود یک تیر به دست راست و تیر دیگری به بازوی چپش اصابت کرد. این دو، اولین شهید و مجروح دسته ما بودند. امدادگر دسته، بلافاصله زخمهای مجروح را بست و به من اطلاع داد که وضعیت او وخیم است.
صبح روز بعد به خانه داییام رفتم و از او اهل بیتش حلالیت طلبیده، خداحافظی کردم. سپس ساکم را برداشتم و از مادر، خواهر و کودکان شیرین خواهرم خداحافظی و با عبور از زیر قرآن، به سمت راهآهن حرکت کردم. ساعت 6:30 بود که قطار ـ سوت زنان ـ راه افتاد.
ساعت 10:30 صبح روز بعد به اندیمشک رسیدم و بعد از مختصری گشت و گذار و خرید لوازم مورد نیاز، به طرف منطقه حرکت کردم.
هوا دیگر تاریک شده بود که به مقر گردان رسیدم. ناچار، صبح روز بعد، اول وقت خودم را به فرمانده گردان معرفی کردم. فرمانده بعد از احوالپرسی گفت:
ـ فرمانده تیپ، جناب سرهنگ کوهی تو را خواسته. خودت را در اولین فرصت به فرمانده تیپ معرفی کن.
قرارگاه تیپ، حدود ده کیلومتر عقبتر از قرارگاه گردان بود. این فاصله را هم با تویوتا وانت پشت سر گذاشته، دقایقی بعد خودم را به جناب سرهنگ کوهی معرفی کردم. هر دو از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم.
در واقع جناب سرهنگ جعفر کوهی یکی از افسران شجاعی بود که من بارها با او کار کرده و شناخت کاملی از شیوه کارش داشتم. ایشان با وجود داشتن سمت فرماندهی گردان و فرماندهی تیپ، در عملیاتها پیشاپیش نیروها حرکت میکرد و در برخورد با دشمن بیباک و جسور بود.
او در درگیریها، نیروها را به نحو احسن فرماندهی میکرد. سرهنگ کوهی، من و چند نفر از بچهها، از جمله نیک اقبالزاده، چراغعلی و رضایی، را گرگهای صحرا یا گرگهای سرگردان مینامید و میگفت: «دوستتان دارم، چون مثل گرگهای گرسنه به گله دشمن میزنید و آنها را میدرید!»
در یکی از عملیاتها، ایشان در حدود هجده تیر و ترکش خورده بود، اما باز هم میجنگید و این طرف و آن طرف میرفت. بعد از احوالپرسی، جناب سرهنگ درآمد که:
ـ داریوش یک مأموریت گشتی ـ رزمی برایت در نظر دارم و پنجاه نفر نیرو هم دراختیارت میگذارم. تو باید در یکی از خطوط شرهانی، بیات و چنگوله، بعد از یک شناسایی قوی، تظاهر به حمله کنی، ضربهای بزنی و تعدادی اسیر بگیری.
همان روز، لیست وسایل مورد نیاز را به سرهنگ دادم و ایشان هم بلافاصله وسایل درخواستی را در اختیارمان قرار داد. آنها را بار ماشین ایفا کرده و به طرف پایگاه حرکت کردیم. آن روز سی سرباز و یک درجهدار از گردان یکم تیپ ذوالفقار به ما مأمور شد که فرماندهی آنها را سروان «فریدون دادبان» عهدهدار بود.
بعد از رسیدن به منطقه مورد نظر، محل احداث سنگرهای استراحت و دیدگاهها را مشخص کرده، شروع به ساختن سنگرها کردیم.
راوی:استوار داریوش نظر زاده