به گزارش 598 به نقل از خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، فصل سرما از راه میرسید و به سالروز بمباران مدرسههای زینبیه و ثارالله میانه نزدیک میشدیم، چند ماهی بود که پیگیری میکردیم تا یکی از بچههای این مدرسه را پیدا کنیم و پای حرفهایش بنشینیم.
دلمان گواهی میداد که اگر زمانش فرا رسیده باشد، شهدا خودشان گره باز کرده و یکی از همکلاسیهایشان را معرفی میکنند؛ شب تاسوعای حسینی مهمان سفره پر کرامت امام حسین(ع) بودیم، یکی از نزدیکان که در کلاس سوم راهنمایی درس میخواند، آمد و با اشتیاق زیادی گفت: «خانم معلم ما تعریف میکرد، در زمان جنگ با بچههای مدرسه اش میپختیم، میفروختیم به بچهها و پولش را میدادیم برای کمک به جبهه و... بعد هم مدرسه ما بمباران شد و...» در حال حرف زدن بود که به خودم آمدم.
حکیمه سلیمانی دانشآموز مدرسه زینبیه میانه
«حکیمه سلیمانی» دانشآموز مدرسه «زینبیه» است که امروز در شغل مقدس معلمی روایتگر روزهایی است که بر همکلاسیهایش گذشت.
* روزی حلال پدر و تربیت مادر
متولد سال 1345 در شهر میانه تبریز هستم، پدرم کارگر اداره آبیاری شهر میانه بود، ما 4 خواهر و 2 برادر هستیم، خواهر بزرگتر از من معلم بود، او چادری بود که مسبب محجبه شدن بقیه خواهرانم شد، قدیم مکتبخانه بود، من در آنجا قرآن خواندن را یاد گرفتم، مادرم در ماه مبارک رمضان بعد از سحر ما را به جلسات قرآن میبُرد، من کوچک بودم، بزرگتر هم که شدم مادرم برای من برنامهریزی کرده بود که برای شادی روح گذشتگان قرآن بخوانم.
مدرسه ابتدایی ما «عصار» نام داشت، الان اسم آن «هاجر» است؛ وقتی به سن تکلیف رسیدم، امام خمینی(ره) را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کردم. راهنمایی را هم به مدرسه «پروین اعتصامی» رفتم، مدرسه میرفتم که انقلاب اسلامی پیروز شد، به یاد دارم در راهپیماییهای مردمی تانکهای رژیم طاغوت به داخل شهر آمده بودند.
در دوران قبل از انقلاب به دلیل برنامههای نامناسبی که پخش میشد، پدرم تلویزیون نخرید و بعد از انقلاب تلویزیون گرفتیم؛ مادرم به مراسم روضه میرفت، علاقه داشتم و با مادرم به این مجالس میرفتم، وقتی هم که روضه حضرت ابوالفضل(ع) میخواندند، مادرم خیلی گریه میکرد؛ برای من سؤال بود که حضرت ابوالفضل(ع) کیست که مادرم این طوری برای او گریه میکند؟ تا اینکه خودم بزرگ شدم و علاقه زیادی به ایشان پیدا کردم.
به دلیل وضعیت اقتصادی خانواده ادامه تحصیل من کمی تعویق افتاد و خواست خدا بود که دوره دبیرستان را همکلاسی بهشتیان در مدرسه «زینبیه» باشم.
مدرسه زینبیه در بزرگداشت روز معلم، اردیبهشت 65، حکیمه سلیمانی نفر اول از سمت چپ
دوستان من در مدرسه زینبیه درس میخواندند، من هم علاقمند به رشته ادبیات بودم، وارد دبیرستان زینبیه شدم؛ این مدرسه فضای خیلی خوبی بود، دختر عمهام هم در آن مدرسه درس میخواند، مسیرمان از خانه تا مدرسه 20 دقیقه تا نیم ساعت بود، آن موقع این مسیر را پیاده طی میکردیم.
* مدرسهای که بوی بهشت میدهد
دانشآموزان مدرسه «زینبیه» در تمام مناسبتها مانند دهه فجر، روز معلم، تولد و شهادت ائمه اطهار(ع) و حتی عملیاتهای دفاع مقدس فعال بودند.
از سمت راست، جانبازان بمباران زینبیه زهرا پزشکی و منیژه قدسی؛ دو نفر دیگر ملوک شاد و حکیمه سلیمانی
وقتی به سالروز مناسبتی نزدیک میشدیم، سرودهای «حسین ای آموزگار آزادی»، «بشکن بت و...» و «خمینی ای امام» را تمرین میکردیم؛ فضای مدرسه طوری بود که تمام بچهها حجابشان را حفظ میکردند حتی برخی از دانشآموزان سر کلاس هم با چادر حاضر میشدند.
* تأثیر معلمان و برنامههای تلویزیون در ایجاد انگیزه برای کمک به جبهه
خانم «مریم احمدی» مربی تربیتی مدرسه بود، خیلی چیزها را از او یاد گرفتیم، شاید علاقمندی دانشآموزان برای فعالیتهای مدرسه حمایتها و رفتارهای او بود؛ خانم احمدی با خوشرویی ما را به انجام کارهای فرهنگی در مدرسه تشویق میکرد.
آن موقع مصادف با جنگ تحمیلی بود، معلمها و مدیر مدرسه فعال بودند، با جان و دل برای جبهه کار میکردند و همین امر باعث شده بود تا دانشآموزان هم برای انجام این کارها اشتیاق پیدا کنند؛ این حرکت خودجوش بود، زمان جنگ با شهدا آشنا شدیم، برنامههای تلویزیون دائماً جنگ و عملیات و وضعیت جبهه را گزارش میداد، دیدن این تصاویر باعث میشد که ما هم دنبال این باشیم که دین خود را به انقلاب ادا کنیم.
* برای رزمندهها شال گردن میبافتم
در آن موقع مشکلات اقتصادی خیلی بیشتر از این دوره بود، اکثر خانوادهها به سختی نیازهای اولیه را تأمین میکردند، خانوادهها هم پرجمعیت بودند، با این حال اگر به خانوادهها گفته میشد که مبلغی برای کمک به جبهه بدهند، آنها با جان و دل هر چه داشتند تقدیم جبهه میکردند.
نفر اول از راست حکیمه سلیمانی، نشسته سارا عزیزی جانباز قطع نخاع بمباران زینبیه
بافت شال گردن راحت بود و من برای رزمندهها میبافتم اما چون بافت کلاه و دستکش برایم سخت بود، کاموا میگرفتم به خانه میبردم تا مادرم برای رزمندهها کلاه و دستکش و حتی لباس ببافد.
آن موقع به همراه لباس بافتنی، مربا و سایر وسایلی که به جبهه میفرستادیم، برای رزمندهای که وسیله به دستش میرسد، نامه مینوشتیم، من هم نوشتم اما جوابی از نامه من نیامد.
* میگفتم: «کاش پسر بودم و میتوانستم به جبهه بروم»
از اینکه نمیتوانستم به جبهه اعزام شوم، خیلی دلم میگرفت؛ قبل از اعزام نیروها صدای آهنگران از پشت بلندگوی ماشین تویوتا که در شهر میانه میگشت، پخش میشد؛ وقتی صدای آهنگران را میشنیدم، اشک میریختم و میگفتم: «کاش پسر بودم و میتوانستم به جبهه بروم»، فکرش را نمیکردم که یک روز مدرسه ما جبهه شود.
* مدرسهای که پایگاه تدارکاتی جبهه بود
دبیرستان زینبیه میانه بیش از 700 دانشآموز داشت، در این دبیرستان رشته انسانی در شاخههای اقتصاد و فرهنگ و ادب تدریس میشد، مدرسه ما از هر لحاظ به ویژه به عنوان پایگاه تدارکاتی جبهه ممتاز بود و عراقیها خوب مدرسهای را برای بمباران انتخاب کردند.
در این مدرسه برای کمک به جبهه مربا درست میکردیم، حتی میرفتیم و در خانههای مردم را میزدیم تا شیشه خالی بدهند برای ریختن مربا.
بعضی از روزها اعلام میکردیم که قرار است برای کمک به جبهه آش رشته و آش ترش درست کنیم، هر کدام از دانش آموزان به اندازه توانشان یک لیوان نخود، لوبیا و عدس به مدرسه میآورند، وقتی که این آش پخته میشد، آن را به دانشآموزان میفروختند و پول جمعشده را به جبهه کمک میکردیم. هیچ وقت گله نداشتیم که نخود و لوبیا را خودمان دادیم و آن وقت آش را به ما میفروشید؟! اصلاً چنین مسائلی در ذهنمان خطور نمیکرد، کاملاً رضایت داشتیم و لذت میبردیم.
مسئولان مدرسه با پولی که از فروختن آش به دست آورده بود، از بازار نخ کاموا تهیه میکرد، آن را بین دانشآموزان تقسیم میکرد و دانشآموزان هم برای رزمندهها شال و کلاه و دستکش میبافتند، برخی از خانوادهها داوطلب میشدند، کلافهای کاموا میگرفتند و آنها هم برای رزمندهها لباس میبافتند.
* درست کردن ذغال برای جبهه
خانم خوبستانی مدیر مدرسه زینبیه بود؛ بعد از چند سال او را در میانه دیدم، خانم خوبستانی میگفت: «هر کدام از شما دانشآموزان آن موقع یک معاون برای مدرسه بودید، بدون شما هیچ کاری نمیتوانستم انجام دهم» او به خاطره جالبی اشاره کرد و گفت: «آن زمان هر کسی به نوعی میخواست به جبهه کمک کند، خانم کتانی گفت: میخواهم برای رزمندهها در جبهه ذغال درست کنم تا با آن آتش درست کنند. این موضوع هیچ وقت به فکر ما نرسیده بود، آن گروه این کار را انجام دادند و زمانی که میخواستند به خانه بروند، سر و صورت و لباسهایشان سیاه میشد اما از این کار لذت میبردند»، بعضیها هم برای رزمندهها زانوبند میبافتند.
* اهدای خون به جبهه در مدرسه زینبیه
وقتی خبر اجرای عملیات میشنیدیم، بچههای مدرسه آماده اهدای خون میشدند، در یکی از کلاسهای مدرسه زینبیه چند تخت میگذاشتند، با هماهنگی مدیر مدرسه و معاونین، تیم پزشکی به مدرسه میآمد، آنها اعلام کرده بودند، «فقط آنهایی که وزن بالای 50 کیلو دارند میتوانند به رزمندهها خون اهدا کنند».
دانشآموزانی که میتوانستند این کار را انجام میدادند اما دانشآموزی بود به نام شهید «شهلا ثانی»، او به دلیل کاهش وزن نمیتوانست خون بدهد، رفت و تکه آجر و سنگ در کیف و جیبش گذاشت، وقتی دیدند وزن او بالای 50 کیلو است از او هم خون گرفتند، شهلا بعد از اهدا خون حال خوبی نداشت اما خیلی از این کار خوشحال بود.
از سمت راست آذر جروقی خواهر شهید و حکیمه سلیمانی
* بعد از کلاس درس به خانه نمیرفتم
از وقتی که من دبیرستان زینبیه رفتم نسبت به دبیرستانهای دیگر فعالیت چشمگیری داشت، وقتی این کارها را برای دانشآموزان مدرسههای دیگر تعریف میکردم، آنها تعجب میکردند؛ در این مدرسه به قدری به فعالیتهای فوق برنامه علاقه داشتم که حتی بعد از ساعت 4 هم در مدرسه میماندیم تا اگر مربی پرورشی کاری داشت به او کمک کنیم، مادر یکی از همکلاسیهایمان به مادرم گفته بود: «اینها زودتر تعطیل میشوند اما در مدرسه میمانند و کار مستخدم مدرسه را انجام میدهند و کلاسها را جارو میزنند» که این موضوع هم برای مادرم سؤال شده بود، وقتی از من پرسید حقیقت را گفتم که با مسئولان مدرسه همکاری میکنیم.
* رنگ کردن دیوار مدرسه برای دهه فجر
جمعه 10 بهمن ماه، آماده برگزاری مراسم دهه فجر بودیم؛ آن موقع هزینه و بودجهای برای بزرگداشت دهه فجر به مدرسهها داده نمیشد، چون بودجهها صرف جبهه میشد؛ برای همین مجبور بودیم کلاسهایمان را خودمان رنگ بزنیم، حتی کاغذ رنگی تهیه میکردیم و کلاسمان را تزیین میکردیم.
آن موقع من کلاس سوم دبیرستان رشته فرهنگ و ادب بودم؛ برای رنگ کردن مدرسه از بچهها پول گرفتیم، جمعه مدرسه تعطیل بود به همراه «مهناز پنبهای» از همکلاسیهایمان رفتیم و رنگ روغنی گرفتیم، رنگ کردن دیوار را از خواهرم یاد گرفته بودیم، بالای دیوار را رنگ پلاستیک زدیم و نیمه پایین دیوار را هم رنگ روغنی زدیم، بعد هم بین رنگ پلاستیک و روغنی را با ماژیک مشکی رنگ خط کشیدیم تا زیباتر شود؛ آن روز شیشهها و تختهسیاهها را شستیم، مدیر مدرسه برای ما کیک گرفت و از ما هم پذیرایی کردند؛ مدرسه آماده جشن بزرگ دهه فجر بود.
* شهادت 5 دانشجو در حمام بلور میانه
شنبه یازده بهمن 65 بچهها به مدرسه آمدند و از این همه تلاشی که شده بود، خیلی تعجب کردند و خوشحال شدند؛ در همین روز چند نقطه از جمله حمام عمومی «بلور» شهر میانه بمباران شد که 5 دانشجوی دختر هم در آنجا به شهادت رسیدند؛ وضعیت شهر غم انگیز شده بود، مردم پتو میبردند و روی پیکر شهدای حمام و کسانی که از حمام فرار میکردند، میکشیدند.
بعد از این واقعه اکثر مردم میانه رادیو اسرائیل و عراق را گوش کردند تا ببیند چه انعکاس خبری داشته، رادیو بیگانه در حین دادن گزارش از وضعیت شهر میانه، اعلام کردند که «فردا ساعت 10 و نیم صبح دوباره به شهر میانه حمله هوایی میشود»، چون 12 بهمن مصادف با آغاز دهه فجر بود، بسیاری از بچهها میخواستند در جشن پیروزی شرکت کنند، علی رغم مخالفت خانوادهها به مدرسه آمدند، بعضی از خانوادهها هم اجازه ندادند تا بچههایشان به مدرسه بروند.
مدرسه زینبیه آماده برگزاری مراسم دهه فجر
اولین باری بود که یک شایعه به واقعیت پیوست، برخی از خانوادهها نگذاشتند که بچههایشان به مدرسه بروند، چون روز یازدهم شهر میانه بمباران شده بود، یک مدت هم خانم خوبستانی را محکوم کردند که چرا مدرسه را تعطیل نکرد، اما از جایی که تمام شهر را در معرض خطر بود، مدیر مدرسه به وظیفه خود عمل کرد، بارها با رئیس آموزش و پرورش تماس گرفتند.
تقریباً حیاط مدرسه و کلاس بودند، ما یک سال انتظار میکشیدیم تا دهه فجر را جشن بگیریم، خانواده هم از پس ما بر نیامدند، لذا به مدرسه رفتیم؛ من پیش خودم میگفتم: «بنشینیم خانه که صدام میآید و مدرسه را بمباران میکند؟! هیچ وقت این کار را نمیکنیم».
روز یکشنبه 12 بهمن ماه از راه رسید، بچهها روی تخته سیاه مطلب تبریک «دهه فجر» نوشته بودند، شکلات و شیرینی آماده کردند؛ در طول 6 سال جنگ تحمیلی، حتی یکبار هم هواپیماهای عراقی در آسمان میانه دیده نشد، اما در روز 12 بهمن ماه در حیاط مدرسه خلبان هواپیما را به راحتی میتوانستیم، ببینم؛ آنها از طریق منافقان فهمیده بودند که میانه هیچ سیستم نظامی دفاعی وجود ندارد، در واقع به گوش آنها رسیده بود که مدرسه زینبیه یک پایگاه تدارکاتی جبهه است.
دانشآموزانی که زیر تانکر نفت سوختند
* بچههایی که زیر تانکر نفت سوختند
ساعت 10 و نیم روز 12 بهمن ماه با شنیده شدن صدای آژیر، دلشوره عجیبی گرفتیم، هر کدام از دانشآموزان به جایی پناه میبُرد، برخی از بچهها به داخل ساختمان مدرسه رفتند، برخی هم به طرف در مدرسه هجوم بردند اما در مدرسه بسته بود، برخی از دانشآموزان به زیر تانکر نفت که در حیاط مدرسه بود، پناه بردند، آنها نمیدانستند که آنجا برایشان جان پناهی نخواهد بود.
من روز حادثه به همراه «مهناز پنبهای» و «فریبا عبداللهی» جلوی دفتر ایستاده بودیم، وقتی هواپیماهای عراقی از بالای سر زینبیه عبور کردند اکثر بچهها روی زمین دراز کشیدند، فکر کردم که دیگر خطر رفع شده است، همین طور ایستاده بودم، اما وقتی هواپیما برگشت، راکد را زد، همه جا را دود و آتش برداشت، آن موقع روی زمین دراز کشیدم، مهناز پنبهای و خواهرش از ترس همدیگر را روی زمین بغل کرده بودند، من به آنها نگاه کردم و خندهام گرفت؛ جایی که ما بودیم خطر نداشت، در مدرسه «زینبیه» صدای مهیبی به گوش رسید، بر اثر انفجار در حیاط مدرسه تانکر نفت هم آتش گرفت و بچههای زیر تانک مخفی شده بودند، جزغاله شدند، طوری که آنها را از وسایل شخصی شناسایی کردند، بچههایی هم که در اطراف آزمایشگاه بودند، به شهادت رسیدند.
مدرسه زینبیه بعد از بمباران، چادر و وسایل دانشآموزان در وسط حیاط مدرسه
بعد از روز واقعه وقتی از جای خودم بلند شدم، دیدم که مغز سالمی زیر درخت افتاده بود، هیچ وقت آن صحنه از یادم نمیرود؛ «سارا عزیزی» جانباز قطع نخاع شد، او در بمباران زیر آوار مانده بود؛ «فریبا عبداللهی» از روستای اطراف به مدرسه زینبیه میآمد، او در این حادثه وقتی از روی زمین بلند شد، در حالی که گریه میکرد، دیدم از دهانش خون میآید، دو سه دندان او افتاده بود، او وقتی به لبش دست زد و دید که خون آمده وحشت زده شد.
خانم آذر عیسایی خدمتگزار مدرسه بود، او هم خیلی با بچهها همکاری داشت، در این بمباران شهید شد و تنها دختر یک ساله خانم عیسایی با مادربزرگش زندگی کرد.
* بلبل زینبیه که آرزوی شهادت داشت
شهید «ایران قربانی» خیلی مذهبی بود، تمام روزهای سال دور گردنش بود چفیه بود، صدای خیلی خوبی هم داشت و به او میگفتند، آهنگران زینبیه؛ هر وقت حاج صادق آهنگران مداحی جدیدی میخواند، ایران هم آن را مینوشت و صبح روز بعد سر صف مدرسه میخواند.
شهدای زینبیه
ایران به همکلاسیها گفته بود، من میخواهم شهید شوم، آن موقع حرفش برای ما خندهدار بود و میگفتیم: «چطوری میخواهی شهید شوی، تو که به جبهه نمیروی؟! مگر مدرسه جبهه است، میانه جبهه است؟ حرفی بزن تا باور کنیم».
وقتی ایران در بمباران زینبیه شهید شد، فهمیدیم که هر کسی با خلوص نیت بخواهد به این درجه برسد، میرسد. او در این بمباران جراحتی بر نداشته بود اما به یقین به دلیل شدت هیجان و اضطراب قلبش از تپش ایستاده بود.
* دانشآموزی که عکس سنگ مزارش را کشیده بود
شهید «عزیزه فتحی» خیلی مؤمن بود، هم محله ما بودند، گاهی اوقات که برای درس خواندن به منزلشان میرفتم او به قدری با حیا بود که پیش پدر و مادرش هم با روسری بود، او قبل از شهادتش روی یک کاغذ عکس مزاری را کشید و اسم خودش را نوشت: «شهیده عزیزه فتحی» و عکس چند چادری را کشیده بود که انگار سر مزار او آمدهاند که بعد از شهادتش دستنوشته او را خواهرش به ما نشان داد.
* پدرم در بین شهدا دنبال پیکر من میگشت
من سالم مانده بودم، بعد از بمباران به طرف خانه را افتادم، تا دم در خانه رسیدم مادر گفت: «تو کجایی؟ پدرت دنبالت رفته اصلاً نمیداند که تو زندهای یا مرده» پرسیدم: «کجا رفته؟» مادر گفت: «بیمارستان یا زینبیه» به سمت بیمارستان حرکت کردم و دیدم پدرم در حیاط بیمارستان صورت شهدا را باز میکند تا ببیند من در آنجا هستم یا خیر؛ در حین باز کردن، دست پدرم را گرفتم، دست و پای پدرم میلرزید، با دیدن من گریه کرد و باهم به خانه برگشتیم.
پیکر شهدای مدرسه زینبیه
* دیدار خانواده شهدای زینبیه با قاتل فرزندانشان
خلبانان هواپیمای بعثی که منطقه را بمباران کرده بود، با هدایت «داریوش اردبیلی» از نیروهای سپاه میانه در منطقه عملیاتی «سومار» اسیر شدند، چند روز بعد از بمباران زینبیه آنها را به میانه آوردند تا ببیند چه فاجعهای آفریدند، یکی از خانوادههای شهدای دانشآموز با آن خلبانان بعثی به آرامی صحبت کرد و گفت: «بچههای ما چه کار کرده بودند، شما به چه جرمی این دانشآموزان را کشتید؟» خانواده شهدا میتوانستند حداقل یک سیلی به صورت آن خلبانان بزنند تا داغ دلشان آرام شود، اما طوری با آنها صحبت کردند که خلبانان شرمنده شدند.
* باز هم مقاومت کردیم
یکی از دوستان دوره دبیرستانم «فاطمه وطنی» است که هنوز هم باهم ارتباط داریم و هر روز جویای احوال هم هستیم، او دبیر ادبیات دبیرستان «زینبیه» است و در زمان بمباران زخمی شد، «مریم انگوتی»، «زهرا پزشکی» و «منیژه قدسی» هم ترکش اصابت کرد، بعد از بمباران مدرسه برای ادامه تحصیل مستأجر یکی از مدرسههای میانه به نام دبیرستان فاطمیه شدیم، بعد از آن فعالیتهایمان ادامه داشت، وقتی شهید به شهر میآمد به همراه مربی پرورشی به دیدن خانواده شهید میرفتیم.
* به دلیل علاقه زیاد به دانشآموزان معلم شدم
بنده عضو فعال بسیج شدم و همیشه داوطلبانه در این عرصه حضور داشتم، علاقه زیاد به دانشآموزان باعث شد که شغل معلمی را انتخاب کنم؛ از سال 1369 تدریس را شروع کردم، حدود 7 ـ 8 سال در روستای ترکمنچای میانه تدریس کردم، هفتهای یکبار به منزل میآمدم؛ مسئولیتهایی در معاونت و مدیریت در بخش ترکمنچای میانه هم داشتم و از 13 سال گذشته هم به تهران منتقل شدم.
وقتی که در روستا مدیر مدرسه بودم، حتی گاهی اوقات از جیب خودمان برای بچههای مدرسه هدیه میخریدم، چون روحیه بسیجی داشتیم، با همراهی معاونین و مربی تربیتی در مدرسه روستا نمایشگاه کتاب برپا میکردیم، برای برپایی این نمایشگاه میرفتم و کتابها را خریداری میکردیم و با مینیبوس به مدرسه میآوردیم، این کتابها را در نمازخانه به نمایش میگذاشتیم، بچهها این کتابها را میخریدند، آن موقع حدود 7 هزار تومان سود میکردیم، با این پول برای بچههای بیبضاعت هدیه تهیه میکردیم، نزدیک عید هم برای لباس بافت میگرفتیم. بنده در سال 1379 ازدواج کردم و صاحب یک فرزند هستم.
الان در مدرسه هم آن روزها را تعریف میکنم، برخی از دانشآموزان با جان و دل گوش میکنند که تأثیر خود را روی آنها دارد.
گفتوگو از عالم ملکی