شاید خیلیها ندانند که داستان این فیلم بخش کوچکی از خاطرات یک کارگردان بزرگ است. کارگردانی که حس انسان دوستانه او و علاقهاش به هممیهنانش منجر شد تا در دورهای حساس و به واسطه علاقه قلبیاش به کمک مجروحان شیمیایی برود که برای درمان به اتریش اعزام شده بودند.
«مصطفی رزاق کریمی» برای همه اهالی سینما چهره شناخته شدهای است. او به همراه برادرش مرتضی سالهاست که در این حوزه مشغول به فعالیت است.
او شبها و روزهای پر التهابی را در کنار مجروحان شیمیایی سپری کرده و با آنها همراه شده است تا آن جا که برایشان آشپزی کرده و با آنها همنوایی داشته است.
حاج مصطفی پس از سالها؛ تصاویرش از آن روزها را کنار هم گذاشته و به زبان شیرین فارسی که با لهجه آلمانی در هم آمیخته؛ آن ها را روایت کرده است. آن هم با نام «خاطراتی برای تمام فصول». این مستند جایگزین «آخرین روزهای زمستان» شده و اتفاقا مانند همان مجموعه مخاطبان بسیار و پرو پاقرصی برای خود دست و پا کرده است.
حاج مصطفی با روی باز دعوت ما را پذیرفت و به خبرگزاری فارس آمد تا خاطراتش را یک بار دیگر برای ما هم مرور کند.
خاطراتی که گاه او را چنان به وجد میآورد که چشمانش از شادی برق میزد و گاه چنان غمگین که بغض گلویش را میفشرد و اشک از چشمانش سرازیر میشود.
آنچه در ادامه میخوانید روایت زیبای مصطفی رزاق کریمی از دوران حضورش در کنار جانبازان شیمیایی است:
**تصاویر آرشیوی بسیار زیبایی در کار مورد استفاده قرار گرفته است. این تصاویر تا به حال کجا بود و چرا پیش از این از آنها استفاده نکرده بودید؟
-من آن دوره حدود 30 سال پیش، این فیلم ها را خودم تهیه کردم. شاید بخشی از آنها هم در همان دوران از ایران پخش شده باشد. این فیلم ها را گرفته بودم ولی فکر می کردم که زمان آن یک روزی فرا می رسد که بگویم می خواهم این فیلم را بسازم و ادای دینی بود به جانبازان.
من و برادرم در سالهای قبل از انقلاب و زمانی که اتریش بودم با هم کارهای آماتور 8 میلیمتری و 16 میلیمتری می ساختیم و در اتریش هم همیشه با ایشان در تماس بودم و از جانبازان می نوشتم و نامه نگاری داشتیم. این مستند ادای دینی بود که باید زمانش فرا می رسید. من خیلی وقت بود که می خواستم این کار را انجام بدهم. تا دو سال پیش که برادرم گفت دیگر وقتش رسیده و چقدر دیگر میخواهی که این تصاویر بمانند. موضوع را می دانستیم و بعد با آقای والی نژاد برای ساخت مستند صحبت کردیم. ایشان قبول کرد و کار را شروع کردیم.
**تصاویر این آرشیوها متعلق به چه سالی است؟
-ما چند دسته آرشیو داشتیم. اما تصاویر متعلق به بیمارستان؛ تصاویری است که خودم گرفتم و متعلق به سال 1984 میلادی است که مقارن با سال 63 خودمان است. دوستانم خبر دادند که مجروحانی از ایران برای درمان به اتریش خواهند آمد. همان موقع نزد سفید ایران در اتریش رفتم. من آن موقع آنجا درس می خواندم و فیلمسازی را هم شروع کرده بودم. اول معماری خواندم و بعد فیلمسازی. آن موقع خودم را به عنوان داوطلب معرفی کردم.
**داوطلب اینکه از مجروحان فیلم بگیرید؟
-نه... نه...نه.. من آن زمان خدمت آقای کیارشی سفیر آلمان و اتریش در ایران رفتم و گفتم من برای کمک به مجروحان آماده ام. ایشان گفت چه کاری بلدی انجام بدهی؟ من هم گفتم زبان آلمانی ام خوب است. کارگردان هستم و آشپز خوبی هم هستم. از نوجوانی در خانواده ام همیشه معروف بودم به این کار و با علاقه آشپزی می کردم.
**چه غذاهایی بلد بودید؟ غذاهای فرنگی می پختید یا ایرانی؟
-فقط ایرانی. (می خندد و می گوید حاضرم همه شما را به صرف ناهار دعوت کنم تا دست پختم را از نزدیک ببینید و بخورید)
**یعنی فسنجان هم بلدید درست کنید؟
-بله...(برادرش هم که او را در این مصاحبه همراهی میکند، از دستپختش تعریف می کند و تاکید می کند که شنیدن کی بود مانند دیدن)
**خوب...
-من هم داوطلب بودم و هم کنجکاو بودم. من جنگ را ندیده بودم. بیشتر در فیلم ها دیده بودم. نمی دانستم واقعا جنگ چیست و وقتی شنیدم که مجروحان به اتریش می آیند یک احساس مسئولیت توأم با لذت و دلهره هم بود. صبح های خیلی زود ساعت 5 و 6 به آنجا می رفتم و آشپزی را شروع کردم. اول موفق نبودم ولی کم کم غذاهایم خوب شد. آنجا مجروحی به نام محمد شمس الدینی بود که فقط یک چشم داشت. صورتش تمام از بین رفته بود و آنجا تکه تکه صورتش را از استخوان های دنده ها و قفسه های سینه اش ترمیم کردند. حتی از گوشت های زیر بازویش برایش لُپ درست می کردند. از اولین مجروحانی بود که به آنجا آمد و دیگران هم خیلی به او احترام می گذاشتند. یک روز اول صبح من به آشپزخانه رسیدم و او گفت که غذایت خیلی خوب بود. غذاها را آبکی درست می کردم چون زبانش خیلی کوچولو بود. وقتی این حرف را زد انگار دنیا را به من دادند. اولش زیاد من را قبول نداشتند و فاصله ای بین ما بود. ولی یواش یواش این مساله از بین رفت و بین ما صمیمیت ایجاد شد.
**پس آشپزی برای مجروحان دغدغه شما بود؟
راستش را بخواهید مساله غذا نبود. من غذا را درست می کردم. بد هم نبود. از یک آشپز قدیمی سفارت هم کمک می گرفتم. شبها به او زنگ می زدم و به من نسخه می داد که چطور غذا بپزم. اما اتفاقی که افتاد این بود که فاصله بین من و جانبازان برداشته شد و یواش یواش می آمدند تا آشپزخانه و می ایستادند و برایم خاطراتشان را تعریف می کردند. خاطراتی که خیلی تکان دهنده بود. خاطرات روزهای جبهه... دنیای من رنگی بود. این ترکیب برای من ویژگی غریبی داشت و کم کم دوستی خیلی عمیقی بین ما ایجاد شد. کم کم بچه ها کمکم می کردند. یکسری ژتون غذا درست کرده بودند. یکسری میز را تمیز می کردند. دیگری نوع غذا را می پرسید. چون من هر روز سه نوع غذا می پختم و ظهرها که می آمدم سر بزنم می دیدم هرکسی یک کاری انجام می دهد.
**در این افراد چه چیزی وجود داشت که برای شما جذابیت داشت؟
-شخصیت ها. شخصیت های بی نظیری بودند. من فکر می کنم فرهنگ اروپا را خوب می شناسم. من با قشر فرهیخته آشنایی داشتم. این بچه ها به قدری شخصیت قوی داشتند که قابل ستایش بود. آقای کیارشی بعد از مدتی به من گفتند که به بیمارستان بروم تا از زبانم استفاده کنند. من افسوس می خوردم که از آشپزخانه بیرون آمدم ولی در بیمارستان رفتار و برخورد اینها که نماینده افراد حاضر در جبهه بودند، به قدری تاثیرگذار بود که گفتنی نیست. چون آن زمان عراقی ها هم برای درمان به وین می آوردند ولی بدون استثناء برخورد و رفتار بچه ها خیلی قابل توجه بود. آنها دردهای بدی داشتند و تحت جراحی عمل های سختی قرار می گرفتند ولی بی صدا بودنشان که ناله نمی کردند و خوش برخورد بودنشان از پرستاران تا پزشکان را تحت تاثیر قرار داده بود. این خیلی داستان عجیبی بود. صغرای 13 ساله دو پا نداشت و یک دستش هم رفته بود. او با مادربزرگ دزفولیش آمده بود و تمام خانواده اش را در بمب باران از دست داده بود. وقتی با مادربزرگش با آن حجاب و لباس جنوبی در خیابان های وین راه می رفت به عنوان یک ایرانی کیف می کردم و به آنها افتخار می کردم. یکبار با هم به خرید رفتیم. قدم های پر صلابت او واقعا تاثیرگذار بود. صغری عمل های خیلی سختی داشت. الان او را می بینم که دکترای داروسازی گرفته و در دزفول زندگی می کند. هرکس دلش می گرفت پیش صغرا می رفت و با او درد دل می کرد و وقتی قرار شد او از بیمارستان مرخص شود، دیدم پرستاران همه گریه می کنند با خود گفتم ای داد بی داد نکند اتفاقی برای صغری افتاده است. قرار بود او امروز برود. بعد دیدم هدیه گرفته اند و به اتاقش رفته اند و دورش را گرفته اند.
**چطور این پیوند عمیق بین آنها و صغری به وجود آمده بود؟ آنها هرکدام متعلق به فرهنگ خاصی بودند و چنین اتفاقاتی کم پیش می آید؟
-این پیوند نگاه، رفتار، سکوت به جاست. پیوند دعا کردن است. یکبار ماه رمضان بود. با من تماس گرفتند و گفتند مجروحان اعتصاب غذا کرده اند. من هم هراسان به بیمارستان رفتم و مجروحی به نام عنایتی را دیدم. ماجرا را از او پرسیدم. من هم هول شده بودم و فکرم کار نمی کرد. تا اینکه او یادآوری کرد که ماه رمضان است. من هم به پرستاران گفتم که اینها چیزیشان نیست و ماه رمضان را برایشان توضیح دادم. وقتی آنها فهمیدند که مجروحان ما در چنین شرایط جسمانی باز هم روزه گرفتن برایشان از اهمیت بالایی برخوردار است، برایشان خیلی جذاب بود. مخصوصا صبر و حوصله آنها. زبان مهم نیست که بخواهند با هم حرف بزنند. یک مجروح آنجا بود که چشم نداشت و نابینا بود. یکروز رفتم دیدم که او نیست. رئیس بیمارستان گفت که نگران نباش او با پروفسور فرای لینگر رفته است. دیدم پروفسور همراه با این مجروح در حال پایین آمدن از پله ها هستند، به او گفتم این مجروح را کجا برده اید؟ او پاسخ داد رفتیم و من به او وین را نشان دادم. گفتم ولی او چشم ندارد. گفت مهم نیست ما خیلی خوب همدیگر را فهمیدیم. از مجروح پرسیدم که تو چیزی متوجه شدی از این گشت و گذار و او پاسخ داد که حاجی!هنوز نمیدانی بعضی وقتها لازم نیست. این مجروحین بودند که برخوردهای بسیار انسانی و والایی داشتند.
**آن زمان فضای تبلیغاتی رسانه ها مانند الان علیه ایران وجود داشت؟
-خیلی بود. خلبان ها یک ضرب المثلی دارند و می گویند ابر سیبی. اگر هواپیما داخل این ابر برود، سوراخ سوراخ خواهد شد چون رعد و برقش زیاد است. آن موقع رسانه ها یک ابر سیاه علیه ایران تشکیل داده بودند و واقعا فضا را مسموم کرده بودند. ولی با آمدن مجروحان اتفاق جدیدی افتاد. چون برای همان پزشکان و پرستاران و همسایه هایشان سوالات بسیاری پیش آمد. مجروحان هم با زبانی بسیار ساده ماجرا را روایت می کردند و اتریشی ها با زبانی شرم آلود می گفتند که ببخشید! ما نمی دانستیم که چه اتفاقی در حال روی دادن است. به ما فقط می گفتند که عده ای به جنگ می روند و برخی را به زور می برند و یا به آنها دارو می دهند. تا ورود مجروحین شیمیایی که ظهر اعلام کردند شب می رسند ما هنوز باورمان نمی شد و فکر می کردیم که رسانه دروغ میگوید.
**برخی از مستندسازان اعتقاد دارند که در تصویر ماجرا مخاطب را به گریه وادار نکنند و به شیوهای ماجرا را روایت کنند که مخاطب آن را از دور لمس کند، شیوه شما در ساخت این مستند کدام یک از این موارد بود؟
-یک مثال خوبی در این مورد از برنارد ویکی هست که یکی از بزرگان سینمای جنگ است. او مارلون براندو را به سینما معرفی کرد و ساخت فیلمی نظیر پل را در کارنامه خود دارد. او مصاحبهای اواخر عمر خود داشت. از او پرسیدند که شما چرا هنوز از جنگ سخن میگویید؟ چیز دیگری نیست؟ بس نیست؟ جنگ دیگر تمام شده و او پاسخ داد که یک جنگ همین جاست. بغل گوشمان است. جنگ همیشه وجود دارد. دوم اینکه جنگ بخشی از پوست و خون و زندگی ما شده است و ما باید همیشه به آیندگانمان آن را انتقال بدهیم. این جزو وظایف ماست. او در این میان قصه کودکی در ده را روایت کرد که با کیف کوچکی بر دوش از مدرسه برمیگردد. او قصد دارد از روی پل رد شده و به خانهاش برود. در همین حین صدای هواپیمایی میشنود و او را دچار تردید میکند که برود یا نرود. تا اینکه صدای هواپیماها زیاد میشود. این کودک به بالای پل میرسد و عبور میکند و صدایی بلند میشود. وقتی برمیگردد میبیند که پشت سرش خاک بلند شده و صورت درشت بچه را خاک آلود میبینیم که در حال گریه کردن است. هواپیما هم رفته است. او معتقد بود که دو جور صحنه جنگی داریم. یکی اینکه میخواهی غلو کنی گریه را به بینندهات تزریق کنی. یکی هست که شما واقعیت را بیان میکنی و ادامه ماجرا را به بیننده واگذار میکنی. یکی از مثالهای خوب آقای آوینی بود که هیچ وقت بینندهاش را به گریه وانمیداشت. یا اکسل کوارتی یکی از کارگردانهای مطرح سینمای جنگ آلمان که فیلمهایش عالی است. یک روز با او صحبت میکردم و گفت من از جنگ شما خیلی سر در نمیآورم. اخبار ضد و نقیض زیاد وجود دارد و کله من مثل فرودگاه فرانکفورت شده که مدام هواپیما بلند میشود و مینشیند (گیج شده بود) . گفت من سر در نمی آورم. من برایش توضیح دادم. شتر سواری که دولا دولا نمیشود، من با افتخار برای او میگفتم که داوطلبانه به مجروحان جنگ کمک میکنم و اتفاقا احترامم هم بیشتر شده بود. خلاف متاسفانه برخی از ایرانیانی که آنجا بودند. اکسل کوارتی آن زمان یک حرفی زد و گفت من آرزو میکنم این جنگ شما روزی در قالب فیلمهای بسیار قوی دیده شود. او گفت به این فکر کنید که جوان اروپایی با جنگ و سینمای جنگ قهر نکرده است. چرا این اتفاق افتاده است؟ مردم هم تقریبا هر ماه یک فیلم در این ژانر میبینند. ما در این مستند قصد به گریه درآوردن بیننده را نداریم. بلکه آن چیزی است که در سینمای مستند وجود دارد. آن مجروحان نه آن زمان مدعی بودند و نه این دوره. منت هم نمیگذارند پس من وظیفه دارم آنچه را که دیدهام به بیننده نشان بدهم و بیننده در این میان تصمیم میگیرد. اگر بغضی باشد، این بغض به حال خودش است بیشتر. بعضی جاها شرمآور است که من کجا هستم و آنها کجا هستند. به آقای کلانتری که زحمت بسیاری کشیده، آن زمان فیلمها را مرتب با دستمال پاک میکرد و مراقب بود که خراب نشوند . من یادم هست که به حرم حضرت معصومه رفتیم برای زیارت. آن موقع یادم آمد که یکی از جانبازان کوزه گر بود و در آن حوالی کار میکرد. یکبار قبل تر که به آنجا رفته بودم او مرا شناخته بود. گفتم نگه دارید او همین جاست. دوربین هم آماده کرده بودم که فیلمش را بگیریم. اما رفتم و دیدم که شهید شده است. این بچهها باید به مردم شناسانده شوند. من هم اصراری ندارم که گریه و بغض به مخاطب خود بدهم. حقایق و واقعیتهای آنها جای افتخار دارد. ما فیلم شعاری نساختهایم و دنبال شعار هم نبودهایم. کار کمی هم شده است. در سینمای ایران زحمت کشیده شده و فیلمهای اندکی خوب هم ساخته شده است؛ اما اصلا کافی نیست. منتی هم نباید بر سر جانبازان گذاشت. یک بخشی از بدن فرد در جنگ از دست رفته یا هدیه دادهای و در هر صورت دیگر پس نمیتوان گرفت. کسی که با این تفکر زندگی میکند قابل ستایش است.
اما متاسفانه برخی به خود من گفتهاند که حاجی دوره سینمای جنگ دیگر تمام شده است و دوره جدیدی هستیم. وقتی این را شنیدم یک ناله درونی داشتم که اِه... سینمای جنگ تمام شده...یک جایی هم به وضوح به من گفتند که سینمای جنگ دیگر دغدغه ما نیست. اینها جای افسوس است. یک همچین موضوعی در جنگ شما نبودید که در اروپا چه اتفاقاتی افتاد و چقدر به هم ریختند... روزی فتح خرمشهر چه اتفاقی افتاد؟ آختونگ آختونگ... (توجه توجه) ژنرالها آمدند و گفتند اصلا امکان ندارد ایران توانسته باشد خرمشهر را فتح کند. البته اتریش هیچ وقت در جریان جنگهای شیمیایی نبوده است ولی آلمان و هلند بود. من آن موقع در عجب بودم که در اتریش چه بلوایی به پا شده است. در آن شرایط من رفتم و گفتم که داوطلبانه میخواهم به مجروحان کشورمان کمک کنم. برعکس برخی از ایرانیها که این کارها برایشان کسر شأن بود و میزدند تو ی سرت... من رفتم و اتفاقا احترامم هم خیلی بیشتر شد و دیگر کسی در این باره با من شوخی نمیکرد و همه میدانستند اینها برای من مقدس است. چون من یک باوری داشتم و شهید شدن آنها را در تلویزیون دیدم. یکی از آنها چند روز قبل حالش خیلی خوب بود. بلند شد و راه رفت. گفت ببین من سلامتم من دارم راه میروم... ما هم میگفتیم چه خوب او سلامت است و به دکتر گفتم ولی او در جواب گفت که امیدوارم این طور باشد، بگذارید چند روز بگذرد. یک هفته طول نکشید که ریههایش لخته لخته بیرون میآمد.... در آن مقطع چیز عجیب و غریبی بود... (به اینجا که میرسد بغض گلویش را میگیرد... سکوت کرده و تلاش میکند تا مانع ریختن قطرات اشک بشود ) ادامه میدهد که چیزی که من را در ایران خیلی اذیت میکند، این است که برخی دوستان در ایران به من میگویند تمام شد آقا! دنبال چه هستید؟ حاجی تمام شد... واقعا مثل زخم میماند.. ما که برای این بچهها کاری نکردهایم... حتی من میبینم که بعضی از بچههای شهدا خجالت میکشند بگویند که ما فرزند شهید هستیم. رسانههای ما هنوز کاری نکردهاند. اگر قدمهای کوچکی برداشته شده همه خدمت بوده است. آنها خادمان این بچهها هستند. ما هنوز اول کار هستیم. چطور میتوانیم بگوییم سینمای جنگ تمام شده است؟ میگویند مشکل ما نیست. پس چیست؟ ما یک معضل فرهنگی در این زمینه داریم. دفاع مقدس چیزی نیست که ما بتوانیم به راحتی از آن بگذریم.
من آثار بسیاری ساختهام ولی افتخارم برای مجروحان جنگ است. چون دورهای بود که با آنها بودم و اگر به من بگویند مهم ترین مدرکی که گرفتی چه بوده؟ میگویم دکترای آشپزی گرفتهام.
**از حال و هوایتان در شبی که هواپیمای حامل جانبازان به اتریش وارد شد بگویید. شما تصویری از جنگ نداشتید و به ویژه برای اولین بار جانبازان شیمیایی را میدیدید؟
-اول بگویم که من آدم ترسویی در موضوعات مربوط به جنگ بودم. صادقانه میگویم که آدم جسوری نبودم. با ورود مجروحین به وین منی که ترسو بودم، آن قدر این ها را باور داشتم هرچند که در خیابانهای اتریش تهدید و اذیت شدم، ولی به شهامت رسیدم.
**شما در اصل این جانبازان را باور و قبول داشتید و راهی که می روند؟
-بله. واقعیت این است که ما در خانواده مذهبی بزرگ شدیم. این طور نبود که ما این موضوعات را برای اولین بار می بینیم و میشناسیم. ما از طرف خانواده مادری چندین نسل روحانیون بزرگی داشتهایم. ولی شخصیت خود من کاملا ترسو بودم.
**این ترس قبل از دیدن مجروحان ریخته شد یا بعد از آن؟
-باید بگویم که بعد از دیدن آنها شخصیت من خیلی محکمتر شده بود و دیگر نمیدانستم ترس چیست.
**آن شب چه دیدید؟
-آن شب خیلی غریب بود. هواپیما با چندین ساعت تاخیر آمد. اتریشیها،آلمانیها، سوئدیها همه بودند. یک التهابی در فضا موج میزد که آیا اینها میآیند؟ نمیآیند؟ سوار اتوبوس شدیم به سمت هواپیما. من هم یک دوربین قدیمی 10 کیلویی روی دوشم بود و میرفتیم و میآمدم. اما آنها میخندیدند و میگفتند که مجروحان دارند میآیند و ایرانی ها چقدر در فکر هستند. یک مامور امنیتی مسن هم آنجا بود که یک بیسیم بزرگ داشت و آدامس میجوید. به من گفت شما چقدر احساسی هستید؟ من در جنگ جهانی بودهام و دیدهام. رفتیم داخل سینما. اینها همه خود یک سینما اسکوپ است. هواپیما زیر نور شدید نورافکنها بود. هر جنبندهای که رد میشد، دیده میشد. نگذاشتند داخل هواپیما برویم گفتند بروید پایین و منتظر باشید. فقط پروفسور فرای لینگر را خواستند. او بالا رفت. لای در را باز کردند و دکتر داخل رفت ودوباره بیرون آمد. یواش یواش ماجرا جدی شد. یک خبری هست. هیچکس هم چیزی نمی دانست. یک جعبه پر از ماسک آوردند و گفتند همه باید ماسک بزنید. معلوم شد که داستان خیلی پیچیده است. اول یک مهماندار جلوی در ایستاده بود و حرفی نمیزد. داخل هواپیما پر از بوی مواد ضدعفونی کننده میآمد. بعد از ورودی اول صدای ناله میآمد. به قدری از دیدن آنها شوکه شده بودم که حس نداشتم. شاید هم چون من از دوربین نگاه میکردم،بهانهای بود که زارزار گریه نکنم. فقط منتظر بودم که پروفسور فرایلینگر صحبت کند. تا او شروع به حرف زدن کرد، دیدم جدی جدی اعلام کرد که این خردل است. من آن لحظه دنبال یک نفر بودم. آن مامور امنیتی که در اتوبوس میخندید... بعد از گرفتن فیلمهایم به دنبالش گشتم. دیدم پشت در خروجی هواپیما چسبیده به بدنه هواپیما؛ آدامس میجوید اما بغض کرده بود و اشک میریخت... اما در این داستان خیلی تاکید دارم که دو نفر آن موقع خیلی زحمت کشیدند که در فیلم هم نیستند. یکی دکتر شفازند بود که مریض بود و پوست دستهایش کنده میشد. او نمیتوانست فرمان ماشین را بگیرد. وقتی رانندگی میکرد نمیتوانست فرمان را درست بگیرد ولی با دل و جان کار میکرد. یا اینکه خانم ایشان با سیم زمین یک اتاق کوچک را تمیز میکردند برای صغرای 13 ساله. دیدن زخم مجروحان شوک سختی بود. آنها مجروح معمولی نبودند. چیزی که خیلی مهم است تقدیر پزشکان اتریشی از پزشکان ایرانی بود. آنها میگفتند ما در عجبیم که چطور این مجروحان را جمع کردهاند. آنها میگفتند پزشکان ایرانی بیداد میکنند.بچههای دوران جنگ غلو نمیکنند. من گاهی کنار اینها مینشستم میگفتم بهشت همین جاست...
**آن زمان یادتان هست چند نفر را به آنجا آورند؟
-چند بار هواپیما آمد. یکبار یک 70 نفر، یک160 نفر بود... ولی سنگینترین پرواز متعلق به بمباران شیمیایی حلبچه بود که از همه بیشتر بود. بچهها و کودکان خیلی زیاد بودند...
**چه مدت با این افراد سرو کار داشتید؟
-حدود دو سال
**همه برگشتند؟ کسی آنجا برای زندگی باقی نماند؟
-نه. همه به ایران برگشتند.
**با بچههایی که آنجا بودند هنوز ارتباط دارید؟
-بله. گاهی با آنها در تماس هستم.
**چطور شد که شما خودتان نریشن را گفتید؟
-آن هم ویراستاری شده چون من زبان فارسی را به خوبی صحبت نمیکنم. برایم سخت است. ولی چیزی که میبینید تمامشان حس شخصی خودم است.
**یکی از خاطرات دلنشینتان را برایمان تعریف کنید.
-طنز است. به یکی از بیماران ما در انگلیس گفته بودند که 90 درصد امکان مرگ داری و 10 درصد زنده میمانی. 5 درصد سالم و 5 درصد هم معلول خواهی بود.
در بلژیک گفته بودند 95 درصد میمیری و 5 درصد معلول میشوی. او را به اتریش آوردند. او را نزد پرفسور بوهلر بردیم. گفتم شرح حالت را بگو به تا به دکتر بگویم. گفت بگو دکتر دلم مثل دل گنجشگ تاپ تاپ میکند. گنجشکی که هی میخورد به دیوار و شیشه... وقتی ترجمه کردم دکتر متوجه نشد و گفت خوب پنجره را باز کنید تا پنجره برود بیرون. دکتر وقتی متوجه شد خندید و یک عمل شاهکار روی او انجام داد که 12 ساعت طول کشید و گفت که 90 درصد حالت خوب میشود. سه ماه بعد دکتر به خانه جانبازان آمد و گفت که او را بیاورند. بچهها والیبال بازی میکردند. او را بین بچهها فرستاد تا بازی کند. دکتر بوهلر که میگفتند خیلی آدم خشنی است، یک تبسم و خوشحالی داشت که قابل وصف نیست.
**این مجروح هنوز زنده است؟
-نمیدانم. از او خبر ندارم. البته با دیدن این مستند خیلیها تماس میگیرند و اسامی دوستان من در حال تکمیل شدن است.
**بازخوردها خوب بوده؟
-خدا را شکر خیلی خوب بوده است.
**فیلم داستانی قصد ندارید بسازید؟
-قصد ساختن دارم ولی هنوز جزئیاتش مشخص نشده است.