تعريف توسعه اجتماعي
توسعه اجتماعي عبارت از تغييرات همآهنگ در همه ابعاد جامعه اعم از سياسي، فرهنگي و اقتصادي در جهت نيل به قرب به هدف خاص است. توسعه يک فرآيند است نه ناظر به يک وضعيت ايستا. توسعه فرآيندي است که طي آن، جامعه از يک وهله تاريخي به وهله ديگر تاريخي منتقل ميشود که اين فرآيند در هر مرحله از جريان انتقالي خود، ابعاد مختلف حيات اجتماعي را دگرگون ميسازد. در گذشته، توسعه با تکيه بر مقوله اقتصاد تفسير ميشد اما امروزه از اين حيطه، فراتر رفته و به همه حوزههاي زندگي اجتماعي بشر سرايت نموده و همه بر اين قول هستند که توسعه، يک پديده سيستمي است. به عبارت ديگر، پديده توسعهيافتگي پديدهاي همآهنگ و بههمپيوسته و حاوي رهيافتي بلندمدت درباره آينده جوامع است که ميتواند لايههاي مختلف «قدرت، اطلاع و ثروت» و مقياس «ملي، منطقهاي و جهاني» را تحت تأثير قرار دهد.
متغيّر اصلي توسعه اجتماعي
بايد توجه کرد که بين اجزا و ابعاد توسعه اجتماعي، تقدم و تاخر زماني وجود ندارد لكن مانند ساير پديدههاي سيستمي از متغيّر اصلي و فرعي برخوردار است. متغير اصلي در توسعه اجتماعي، توسعه انساني است و همين توسعهي انساني به بقيّه ابعاد توسعه، شکل و فرم ميبخشد. تا وقتي که توسعه انسانيِ متناسب با هدف بدست نيايد دستيابي به ساير ابعاد توسعه ممكن نيست؛ زيرا ساير ابعاد توسعه همچون توسعه صنعت و تكنولوژي، محصول توسعه نفوذ ارادههاي اجتماعي و سازماني انسانهاست. در واقع، انسان هم هدف توسعه است و هم در ايجاد توسعه نقشآفريني ميکند.2
از سوي ديگر، جوهره توسعه انساني، به توسعه نظام اختيارات و ارادههاي انساني در سه زمينه «اخلاق، فرهنگ و رفتار» بر ميگردد كه در بين اين سه پارامتر، توسعه عواطف و و انگيزهها نسبت به فرهنگ و رفتار از اهميت بالاتري برخوردار است؛ تحركات انساني براي نيل به ارضاء عواطف و نيازهاي اجتماعي است كه به پيدايش فرهنگ و ابزار ارتباطات و رفتار عيني منتهي ميگردد.3
تفاوت توسعه الهي و توسعه مادي
سيستمي بودن توسعه اجتماعي و نيز اتکاء آن بر توسعه انساني، موجب ميشود که توسعه دو شكل متفاوت پيدا كند؛ زيرا دو هدف كاملاً متفاوت براي توسعه رواني تداعي ميشود كه هر يك از آنها، ساختارهاي رواني متناسب با خود را طلب ميكنند؛ يكي، توسعه ابتهاج به تقرب و پرستش الهي است به گونهاي كه همه ابعاد فردي و اجتماعي انساني را در بر ميگيرد و ديگري، توسعه لذتهاي حسي و كامجوئي مادي و تعميق همهجانبه آن در تمام ابعاد حيات فردي و جمعي انسان است.4 به زبان ديگر، هم کفّار و هم انبياء، هم طواغيت و هم اولياء، به دنبال پرورش آدمي هستند تا او را به توسعه و «شرح صدر» برسانند. اين توسعهي تمايل و انگيزه، موجب توسعهي قدرت انتخاب در آدمي ميشود و به دنبال اين آن، انديشه و عمل او نيز توسعه مييابد؛ منتها آرمانها و اهداف آنها دوتاست.
در واقع، هر يك از اين دو اخلاق، مناسبات خود از جمله فرهنگ و رفتار سازماني و در نتيجه، علم و صنعت و مدنيت خاص خود كه كاملاً متفاوت با ديگري است را ايجاد خواهد كرد و دو شكل كاملاً متفاوت و متضاد از توسعه يعني توسعه عصيان و توسعه عبوديت ظهور خواهد يافت. اين دو شكل از توسعه، در ساختارهاي متفاوتي حيات انساني را تحت تاثير قرار ميدهد و در تمامي زواياي زندگي بشر رخنه ميكند.
اساساً همين توسعه رواني، از اصوليترين پايگاههاي پيوند اديان الهي و در رأس آنها اسلام و مكتب جامع تشيع با امر توسعه است؛ چرا كه هيچكس نميتواند ادعا كند كه اديان الهي نسبت به پرورش روحي و توسعه رواني كه در اينجا به عنوان متغير اصلي توسعه شناخته شد، الگويي ندارند و اين امر بايد با خِرَد بشري حل و فصل گردد! بنابراين براي قطع ارتباط دين و توسعه يا بايد بگوئيم كه اديان الهي سخني درباره پرورش رواني و به ويژه پرورش عواطف سازماني و اجتماعي ندارند و يا آنكه ارتباط سيستمي ابعاد مختلف توسعه را ناديده بگيريم و گمان كنيم كه ميتوان ابعاد مختلف توسعه اجتماعي را بر مباني متفاوت و متناقض پيريزي كرد! البته آنچه گفته شد تنها يك بيان براي توضيح دوگانگي توسعه است و گرنه به عقيده ما اسلام داراي يك برنامه جامع و کامل و پايدار است كه همه ابعاد زندگي بشر را تحت پوشش قرار ميدهد.
«انتزاعنگري»، عامل تجويز الگوي مشترك در توسعه
نکته اصلي بحث آن است که اگر با پديدههاي عيني و موضوعات اجتماعي به شيوه انتزاعي برخورد نكنيم بلكه آنها را با روابط و جايگاهشان تعريف كنيم هرگز نياز تساوي و برابر و عواطف يكسان در جامعه الهي و الحادي وجود نخواهد داشت. ساختار نيازمنديهاي در حال توسعه در اين دو جامعه كاملاً متفاوت است و هرگز يك معادله ثابت بر توسعه آنها حاكم نيست، اگر چه شايد بتوان به صورت انتزاعي يك مفهوم مشترك از برخي از آنها انتزاع كرد و يا يك لفظ واحد درباره آنها به كار برد ولي بايد توجه داشت كه مسئله اصلي، معادلهاي است كه ما ميخواهيم براي ايجاد توسعه بكار بگيريم كه اين الفاظ يا مفاهيم انتزاعي و مشترك، نقشي در اين زمينه ايفا نميكنند.
به عنوان مثال، در فرهنگ عمومي جامعه ما و جوامع غربي كلمه «عفت» بكار گرفته ميشود و گرايش به آن در عواطف عمومي هر دو جامعه جايي دارد و احياناً يك مفهوم مشترك انتزاعي نيز ميتوان براي آن در نظر گرفت ولي آيا تلقي اين دو جامعه از عفت عمومي، يكي است؟ به نظر ميآيد عفت از نظر ما به نوع خاصي از ارتباط تعريف ميشود كه همين معنا در ديدگاه آنها، خلاف عفت است؛ يعني آنها عفت را بر اساس نوعي عاطفه تعريف ميكنند كه بتواند به تفاهم سازماني متناسب با اين مرحله از توسعه تكنولوژي و قدرت مادي كمك كند و احياناً چنين عواطفي، برخورد كاملاً آزاد دو جنس مخالف و حتي همجنسگرايي را ضروري ميسازد اما اين عملکرد در نگاه ما خلاف عفت است. بنابراين همان چيزي كه از ديدگاه ما عاملي خلاف عفت تلقي ميشود براي آن مصداق اساسي عفت شناخته ميشود.