به گزارش
مجله شبانه باشگاه
خبرنگاران،برای
یک بار در زندگی شانس آورده بود، آن هم توسط، پلیسی که بارها از دستشان
فرار کرد و بارها هم دستگیر شد. یک بار هم با شیشه شکسته یکی از آنان را
زخمی کرد و مأمور با سر و روی زخمی در دادگاه شاکیش شده بود. حالا همین زن
می گوید اگر مأموران نبودند، هر دو کشته می شدیم. یعنی همان مأموران ناجی
جانش شده بودند.
چند ماه در زندان ماندیم. شوهرم رضایت داد، به این
شرط که مهریه و حق و حقوقم را ببخشم، طلاق بگیرم و زمینی که از پدرم برایم
به ارث رسیده بود، به نام او بزنم. من در زندان وکالت دادم و او زمین را به
نام خودش زد و رضایت داد و طلاقم را فرستاد.
نام او پرستو است.
صورتی مایل به تیره رنگ دارد که ناگفته نشان از اعتیاد چندین ساله اوست!
دندان هایش سیاه و ریخته و لثه های بیمارش، نمایان است! موقع حرف زدن گاهی
با دست جلوی دهانش را می گیرد تا لثه های کدرش را نبینم.
وی 29 سال
دارد. گویا زمان برای او خیلی سریع تر ازحد معمول گذشته و او حداقل 10 یا
12 سال از هم سن و سالان خود، مسن تر دیده می شود در ادامه گفتگوی روزنامه
حمایت با پرستو را می خوانید:
پرستو، برای چندمین بار است که زندانی می شوی؟سومین
بار است. دو سابقه دارم که یکی به خاطر ارتباط نامشروع و فرار از خانه
بوده و دومی به خاطر درگیری با مأموران بود و به خاطرش دو هفته در زندان
ماندم.
از خانواده ات بگو!چهار
برادر دارم. خودم بچه پنجم خانواده و تک دختر هستم. پدرم را در پنج سالگی
از دست دادم. عمویم با مادرم صیغه خوانده بود که از بچه های برادرش نگه
داری کند. البته زن عمو چشم دیدن ما را نداشت. در همان خانه پدری مانده
بودیم. برادرانم ازدواج کرده اند و من هم بعد از ازدواج، ارث پدری ام را
گرفتم و همان زمین را برای طلاق و رضایت پسرعمویم به او دادم.
تحصیلاتت چه قدر است؟تا دوم راهنمایی خواندم و بعد ترک تحصیل کردم.
بار اول چرا از خانه فرار کرده بودی؟برادران
و مادرم مرا مجبور به ازدواج با پسرعمویم کردند. طبق معمول عقد دخترعمو و
پسرعمو در آسمان بسته شده بود. من 13 ساله بودم و پسرعمویم 25 ساله،
پسرعموی دیگری نداشتم و باید با او ازدواج می کردم. یعنی طبق رسوم غلط همان
هنگام به دنیا آمدن این ازدواج را برایم تعیین کرده بودند و چاره ای جز آن
نداشتم، البته پسرعمویم هم مثل من بود.
دو ماه بعد از ازدواج، با
پسر همسایه شوهرم، سامان که چند بار قبل از ازدواج در مسیر مدرسه دیده بودم
و او هم مرا دوست داشت، فرار کردم و از شهرمان کرمانشاه به تهران آمدیم.
این را بگویم که برادر بزرگم، از علاقه من و سامان باخبر شده بود و این
ازدواج بیشتر با اجبار او بود تا زودتر به قول خودش مانع آبروریزی شود. یکی
دو بار هم با آن پسر بیچاره، درگیر شد و او را کتک زده بود.
سه روز
در خانه خواهرش ماندیم که مأموران آمدند و ما را دستگیر کردند. گویا پسر
عمویم به پسر همسایه شان شک داشت! خواهرش در این سه روز با ترس و نگرانی از
خانواده اش، خیلی با من و برادرش صحبت کرد تا به کرمانشاه برگردیم.
بعد از دستگیری، همسرت چه برخوردی با تو داشت؟اگر
مأموران نبودند، هر دو کشته می شدیم. در پاسگاه چند بار به طرفمان آمدند
تا ما را بکشند، برادرم برایمان خط و نشانمی کشید ولی رییس پاسگاه گفت قاضی
تصمیم می گیرد و اگر به هر دلیل اتفاقی برای این دو نفر بیفتد، خودم یکی
از شاکیان خواهم بود. کسی حق ندارد از طرف خودش مجازاتی انجام دهد. آن قدر
با برادرم با قدرت حرف زد که با خودم فکر کردم اگر من در زندگیم برادری مثل
این آقا داشتم که محکم از من دفاع کند، هیچ وقت تسلیم ازدواج اجباری و این
همه بدبختی نمی شدم.
نتیجه چه شد؟چند
ماه در زندان ماندیم. شوهرم رضایت داد، به این شرط که مهریه و حق و حقوقم
را ببخشم، طلاق بگیرم و زمینی که از پدرم برایم به ارث رسیده بود، به نام
او بزنم. من در زندان وکالت دادم و او زمین را به نام خودش زد و رضایت داد و
طلاق نامه را فرستاد.
با سامان ازدواج کردی؟نه،
خانواده اش اجازه ندادند ما به صورت رسمی ازدواج کنیم. برای مدت یک سال
عقد موقت خواندیم که بعد از یک سال، فهمیدیم به درد همدیگر نمی خوریم. او
نمی توانست خانواده اش را کنار بگذارد. از طرفی ازدواجمان مخفیانه بود و با
دست بزنی که داشت، دیدم نمی توانستم باز با او زندگی کنم. یعنی زندگی من
بد از بدتر شد، آن همه علاقه سامان ظاهری بود و خیلی زود چهره واقعیش را
دیدم.
در کرمانشاه بودید یا تهران؟از
ترس برادرانم نتوانستم به کرمانشاه بروم، پیغام فرستاده بودند که مرا می
کشند، سامان کاری در یک شرکت پیدا کرده بود، به عنوان سرایدار شرکت کار می
کرد. همان جا در یک اتاق زندگی می کردیم. فقط خواهرش این موضوع را می
دانست.
فرزندی داری؟یک پسر ده ساله دارم. اسمش مرتضی است. در ازدواج سومم به دنیا آمده و کاش هیچ وقت از مادری مثل من به دنیا نمی آمد.
پس دوباره ازدواج کردی؟بله،
برای بار سوم و چهارم ازدواج کردم. مرتضی در ازدواج سومم به دنیا آمده،
ازدواجم با رضا به صورت رسمی بود. البته به خاطر اعتیاد و خلافکاری هایش
طلاق گرفتم. در سومین طلاق خیلی احساس بیچارگی می کردم. چون با خودم می
گفتم اگر برادرم مرا در این حال ببیند چه خواهد گفت؟
بالاخره از روی
تنهایی و بی پناهی دوباره ازدواج کردم. شوهر چهارمم مجید زن و بچه داشت،
به صورت صیغه ای مرا به عقد خودش درآورد ولی دو سال پیش طی تصادف فوت کرد.
فقط همین شوهرم کمی از سه شوهر قبلی بهتر بود ولی روزگارنمی خواست من زندگی
خوبی داشته باشم.
حالا مرتضی کجاست؟نمی
دانم، پیش پدر بزرگ و مادر بزرگش است. پدرش رضا دایم به خاطر خلاف هایش در
زندان به سر می برد. به خاطر همین است که می گویم کاش مرتضی را به دنیا
نمی آوردم.
او باعث اعتیادت شد؟بله،
من در حالی که احساس تنهایی و بی پناهی می کردم، با رضا آشنا شدم. او
مشروب می خورد و کراک می کشید. من توسط رضا معتاد شدم. البته در آن زمان
مصرفم کم بود ولی بعد از به دنیا آمدن مرتضی، اعتیادم بیشتر شد.
تا حالا به بازگشت به خانه فکر کرده ای؟اشک در چشمان کم رمقش حلقه می زندو می گوید خیلی وقت ها دلم برای برادران و مادرم تنگ می شود، ولی نمی توانم برگردم.
به خانواده ات حق نمی دهی؟من
آبرویشان را برده ام ولی شما به من بگویید تقصیر من چه بود که باید به
رسوم قدیمی ها احترام می گذاشتم و به خواست آنان ازدواج می کردم.
هزینه خرید کراک را چگونه تامین می کردی؟از رضا می گرفتم ولی بعد از طلاق، در یک تولیدی مانتو مشغول به کار شدم. صاحب تولیدی اجازه می داد شب ها در آنجا بمانم.
می دانست که معتادی؟بله، خودش هم معتاد بود، به این شرط در آن جا می ماندم که خودم برای خرید مواد در طول روز یکی دو ساعت بیرون بروم.
دلت برای مرتضی تنگ نمی شود؟آرزو
سکوت می کند. وقتی اعتیاد به زندگیش وارد شد، مهر و علاقه مادری از آن رخت
بربست. او می توانست کار کند و شرافتمندانه فرزندش را بزرگ کند ولی با
وجود او نمی توانست ساعت ها در کنار بساط کراک، در خاکسترها سیر کند!
چرا در سابقه دوم با مأموران درگیر شده بودی؟برای
خرید مواد رفته بودم که مأموران آمدند. من فرار کردم وقتی دیدم راه فرار
ندارم، با یک تکه شیشه می خواستم به پلیس ضربه بزنم که دستگیر شدم. یکی از
مأموران زخمی شده بود. البته نمی خواستم به کسی ضربه بزنم و فقط برای فرار
بود و موفق نشدم.
این بار چرا آمدی؟بعد
از فوت مجید، کسی را نداشتم، در خیابان ها ولگردیمی کردم و مواد می فروختم
که دستگیر شدم. ظاهرم داد می زد که معتاد و ولگرد هستم.
حکم صادر شده؟نه، بلاتکلیف هستم.
اگر به گذشته برگردی، کدام قسمت از زندگیت را ترمیم یا عوض خواهی کرد؟زمانی راکه مجبور بودم با پسرعمویم ازدواج کنم. و آن زمان که اولین مصرف مواد مخدر را کامل از زندگیم پاک می کردم.
کدام مهمتر هستند؟مصرف مواد مخدر را که می خواهم پاک کنم.
ولی
همه ازدواج های اجباری به چنین نقطه ای که تو رسیده ای، نمی رسد و راه
هایی برای علاقه مندی به این زندگی و یا طلاق وجود داشت، تو به جای این دو
راه به سراغ پسر همسایه رفتی و خیلی زود به پوچ بودن عشقش پی بردی؟بله،
می دانم، یکی دیگر از قسمت های سیاه زندگیم همین ارتباط پنهانی با پسری
بود که حرف هایش را حقیقت می دانستم و اگر او نبود، شاید کم کم به پسرعمویم
علاقه مند می شدم و یا طلاق می گرفتم. در آن صورت حمایت خانواده ام را
داشتم!
برای ادامه زندگیت چه تصمیمی داری؟سر
کار می روم تا بتوانم آبرومندانه زندگی کنم. اینجا شمع سازی و خیاطی یاد
می گیرم و می خواهم نزد خانواده ام برگردم. البته می دانم هیچ جایگاهی
ندارم ولی شاید برادرانم با دیدنم، اول کمی سر و صدا کنند و بعدش یک کتک
مفصل می خورم، آخرش مرگ است دیگر من از دست این برادرها گاهی مرگ را به چشم
دیده ام و هر بار فکر کرده ام به آخر زندگی رسیده ام ولی خیلی جان سخت تر
از این حرف ها هستم که به راحتی بمیرم.
امید
داریم او با درس گرفتن از این دوره تلخ زندگیش، برای همیشه این مواد
خانمان سوز را که به خاطر آن از رضا طلاق گرفت و مرتضای بی گناهش آواره
شده، کنار بگذارد. شاید او حالا فهمیده که با فرو رفتن در اعتیاد، در
باتلاق مرگ فرو رفته است و اگر تلاشی برای نجات خود، نکند، به زودی غرق
خواهد شد.