بخش هجدهم ماجرای شکلگیری یگان موشکی سپاه را در گروه امنیتی دفاعی خبرگزاری فارس میخوانید:
سهشنبه 11 دی ماه 63 روز بازگشت افسران ایرانی به کشور بود. شور و شوق بازگشت به وطن در چهره همهشان موج میزد. بعد از دو سه ساعت تاخیر، هواپیمای مسافربری ایرباس ایرانی برای آوردن گروهی از زائران بسیجی در فرودگاه دمشق نیست. با هماهنگی سپاه قرار بود نیروهای موشکی هم با این هواپیما برگردند. این پرواز برای بازگشتشان مطمئنتر بود.
حرف و حدیثهایی به گوششان میرسید که احتمال دارد منافقین از موضوع خبردار شده، بخواهند تحرکاتی انجام دهند و صدمهای به نیروهای موشکی بزنند.
کسی از سوریها برای بدرقه نیامد. شب دیروقت بود که هواپیما از فرودگاه دمشق بلند شد و ساعت 3 بامداد در فرودگاه مهرآباد تهران به زمین نشست. مورد خاصی پیش نیامد اما هواپیما در باند مسافران معمولی، در ملاءعام نرفت. بلکه در پایگاه از حرکت ایستاد.
در باند فرودگاه برای پیاده شدن، پله مناسب نیاوردند. پله آهنی متعلق به هواپیمای نظامی چارتر گذاشتند که یک و نیم متر از هواپیما فاصله داشت. باید از داخل هواپیما میپریدند روی اولین پله، بعد از پلکان میآمدند پایین.
در هواپیما که باز شد، هوای سرد تهران را با تمام وجود حس کردند. هوا خیلی سرد بود و سوز شدیدی داشت. بچهها هوای ایران را با تنفسهای عمیق به داخل ریهها فرستادند. خوشحال از اینکه به ایران بازگشتهاند.
هیچ کس به استقبالشان نیامده بود. حتی ماشین هم نفرستاده بودند. روی آسفالت باند فرودگاه منتظر ماندند. همهشان کلی چمدان، کیف و وسایل داشتند. تا وقت اذان صبح همان جا از سرما به خود لرزیدند. تا نمازخانه، فاصله زیاد بود و نمیشد با این همه وسایل پیاده رفت. وضو گرفتند که نماز بخوانند. موقع وضو گرفتن، آب شیر یخ زد. نمازشان را در حالی که دندانهایشان به هم میخورد خواندند.
ناصر در آن وضعیت در گوشی به سید مهدی گفت: وقت صبحگاهه، صبحگاه برگزار نمیکنیم؟
جمعی از افسران موشکی سپاه در سوریه
سید مهدی انگار خواب بود. بیدار شد. طوری که همه بشنوند، گفت: چرا برگزار نکنیم اتفاقا خیلی هم خوبه.
تا خواستند حرکت کنند، سید مهدی گفت: کجا، وقت صبحگاهه. همین جا روی باند فرودگاه مراسم صبحگاه رو اجرا میکنیم. بعد هم فی امان الله.
از عصبانیت کارد میزدی خون کسی در نمیآمد.
- چه صبحگاهی سید! تو رو خدا دست بردار.
- شوخیت گرفته توی این اوضاع احوال؟
- سید مهدی فکر میکنه هنوز سوریه هستیم
- هر کی ببینه،میخنده..
هر یک از بچهها یک چیزی میگفت اما مگر سید مهدی کوتاه میآمد؟ گفت: هنوز کار من تموم نشده. همین که گفتم. صبحگاه اجرا میکنیم بعد به سلامت. تا این لباس نظامی تن من و شماست، تو ماموریتیم،کارمون هم باید نظامی باشه.
دیگه کسی چیزی نگفت، حتی حسن آقا.
با اینکه حسن مقدم مسئولیت گروه را بر عهده داشت و همه نیروها از او حرف شنوی داشتند، اما هیچ وقت در تصمیمهای سید مهدی دخالت نمیکرد و خودش هم مثل بقیه اطاعت میکرد. اگر او هم ساز مخالف میزد، دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشد. سید مهدی همه را به خط کرد. فراتی یکی دو آیه از قرآن را از حفظ خواند و مراسم تمام شد.
سالن فرودگاه خلوت شده و از مسافران هیچ کس نمانده بود. همه مسافران رفته بودند. چشمهای پرسشگر بچهها دور و برشان میچرخید اما دریغ از یک آشنا. نزدیک سه ماه در خارج از کشور، به یک ماموریت مهم آموزشی رفته بودند و چشم امید خیلیها به این سیزده نفر دوخته شده بود.
حسن آقا خودش را به آب و آتش زد و آخر سر یک مینیبوس آمد که بچهها را تا یک جایی برساند.
سوار شدند و مینی بوس حرکت کرد. مینی بوس نزدیک پارک دانشجو ایستاد. راننده گفت: من بیشتر از این دیگه نمیتونم ببرم. از این به بعدش رو خودتون برین.
وقتی بچهها خواستند از مینی بوس پیاده شوند، سید مهدی بلند گفت: موقع رفتن، تو پادگان سوار شدم، اونجا هم پیاده میشم. یعنی چی؟
حسن آقا بچهها را دلداری داد و از مینی بوس پیاده شدند. او گفت: ما هر کاری کردیم یا هر کاری بکنیم برای رضایت خداست. نباید از دیگران توقع داشته باشیم. خب کوتاهی کردن. اما این نباید ما رو نسبت به گذشتهمون پشیمون کنه. مطمئن باشین پی هر سختی، گشایشی هست.
تا دیداری دوباره، هر کدام راه خانهشان را در پیش گرفتند.
قبل از خداحافظی فرماندهشان گفت: یک هفته استراحت کنین، هفته بعد همدیگه رو تو دفتر توپخانه میبینیم.
سید مهدی از فرودگاه مهرآباد یکراست رفت خانه. مادرش بعد از سه ماه دوری از دیدن فرزندش خوشحال شد. همدیگر را در آغوش کشیدند. مادرش پرسید: سید مهدی تو این مدت کجا بودی مادر. نه تلفنی نه نامهای، فکر نکردی دلواپست میشیم؟
سید مهدی در حالی که سعی میکرد خودش را بیتفاوت نشان دهد، گفت: خب عزیز دلم. منطقه بودیم. سرم شلوغ بود فرصت نکردم. اولین بارم که نیست بیخبر میرم. تو هنوز پسرت رو نشناختی؟
مادرش صاف تو چشمان سید مهدی ایستاد و گفت: «آره جون خودت! تو گفتی و من باور کردم، رفته بودین سوریه.»
چشمان سید مهدی گرد شد. متعجب پرسید: «شما از کجا میدونین مادر؟ هنوز خیلی از سران مملکت از این موضوع بیخبرن.»
- بعد از رفتن شما، مادر مهدی پیرانیان براش آش پشت پا پخته بود. ما رو هم دعوت کرد. اونجا میگفت شما رفتین سوریه.
سید مهدی چیزی برای مخفی کردن نداشت. با خود فکر کرد یکی از معانی «گفتن نگید» همین است...
با این حرف مادرش غرق دریای خاطرات دیار غربت شد. از پنجره اتاقش به خورشید کم جان زمستانی که به نرمی بالا میآمد، خیره نگاه میکرد...
ادامه دارد...
منبع: پاییز 63