سید مصطفی در دامان پدری پاک و مومن متولد شد و تحت تریبیت پدربزرگی قرار گرفت که بزرگ اهل محل بود . همه به او احترام می گذاشتند . او درس دین و زندگی را از او که عامل به احکام دین بود فرا گرفت . و بعد ، برای صدها انسان دیگر چراغ چراغ راه شد .
در دوران تحصیل ، دانش آموزی پر تلاش است . اما از آن ها نیست که مغزشان را پر از ریاضی و زبان مفروضات می کنند ! او در درجۀ اول بنده ی خداست . نماز اول وفت بر همه ی کارهای او ترجیح دارد .
به محله ای جدید می روند . این محل مسجد ندارد ! جوان ها همه به دنبال هرزگی و ... هستند .
به سراغ اهالی می رود . از همه کمک می گیرد. می شود یکی از اولین بانیان مسجد اعظم در شمال همدان .
این مسجد هم اکنون هم برای بسیاری از اهالی منشأ خیر و برکات است . و این مقطعی است که سید مصطفی ما شانزده ساله است .
در دوره دبیرستان سه بار خودش را به امام در نجف و عراق می رساند ضمن ملاقات امام اعلامیه های و نوارهای ایشان را با خود می آورد و شروع به تکثیر و پخش آن ها می کند . داشتن اعلامیه و ... در آن زمان جُرم بزرگی بود . زندان و ساواک و ...
فشارهای ساواک باعث می شود که به زندگی مخفی روی آورد . در این دوران منشأ بیداری و هدایت صدها جوان در اقصی نقاط ایران می شود .
از مردم منطقه بهمنی در کهکیلویه و بویر احمد تا روستاهای اطراف برازجان در بوشهر ، همه عطر حضور این انسان خود ساخته را استشمام کرده اند و از خرمن او خوشه ها چیده اند . هنوز عطر کلام « برادر عبدالله کلامی » ( نام مستعار سید ) برای آن ها روح افزاست .
تهدیدات ساواک جدی تر می شود . او برنامه ی چندین عملیات بزرگ را طراحی کرده . حکم او احتمالا" اعدام است .
لذا پنهانی از کشور بیرون می رود تا سفیرباشد برای بیداری ، او باید جان های مردم آزاده را با عطر کلام خود آشنا کند .
کویت اولین مقصد اوست . به کشورهای مختلف سفر می کند از جمله سریلانکا که به قول خود سید مردم آن جا مانند جاهلیت زندگی می کردند . برای آن ها هم سفیر بیداری می شود . در سریلانکا موقوغه ای با هزینه ی خود می سازد و نام آن را امام خمینی "ره " می گذارد ؛ که هنوز هم پا برجاست .
با پیروزی انقلاب به ایران برگشت . شورای انقلاب ، سید و چند همفکرش را مسئول تشکیل سپاه همدان کرد .
مسئول شناسایی و جذب اعضای سپاه شد . در آن دوران یک لحظه فراقت نداشت .
پنج ماه بعد راهی خارج از کشور شد تا این بار سفیر انقلاب شود . مردم شبه قاره از آمدنش خوشحال شدند . چند ماه در آن جا بود و پس از مدتی برگشت تا آخرین اخبار منطقه را به گوش مسئولان برساند .
شبانه راهی قم و تهران شد . می خواست قبل از صبح به مقصد برسد ، اما خدا خواست تا در آن سحرگاه میهمان پروردگار و اولیای الهی شود .
برای همین با ملایک خدا راهی آسمان ها شد و جسم خسته ی او به یادگار برای ما ماند . حالا آرام و آسوده در باغ بهشت همدان آرمیده است .
بخشی از خاطرات سردار بیداری اسلام :
عبادت : " مادر شهید خانم فاطمه ربانی "
خانۀ ما نسبتا" بزرگ بود . مصطفی دو اتاق برای خودش داشت . یکی از آن ها را کرده بود نمازخانه . کتاب هایش را همان جا چیده بود . فضای معنوی و قشنگی ایجاد شد .
با این که سنی نداشت و حدود چهارده سالش بود اما به نماز شب مقید شده بود . این حرف ها شاید الان عادی باشد اما زمانی مصطفی نماز شب می خواند که خیلی ها در واجبات اعمالشان گیر کرده بودند .
همیشه سعی می کرد با وضو باشد . می گفت : اگر مشکلی در زندگی دارید ، سعی کنید وضو بگیرید و با وضو باشید . در آن دنیا فقط اعمال ما می ماند .
یک بار ا ز دست مصطفی عصبانی شدم . با لبخندی بر لب به کنا رمن آمد و گفت : مادر جان ، باید خدا را شناخت . این همه خوابیدن در شب به درد انسان نمی خورد .
بعد مکثی کرد و ادامه داد : من از خدا خواستم محبت سه چیز را از من بگیرد . خواب ، مال دنیا ، عشق و شهوت های مجازی .
نامحرم : خواهر شهید
در محل داشت آبروریزی می شد . یارو کارگر ساختمان بود که چند روزی در کوچه ی ما کار می کرد . بعد نامه داده بود به یکی از دخترهای همسایه و این موضوع ادامه پیدا کرده بود .
این تبادل نامه ها باعث آبروریزی شده بود . خانواده ی دختر از مردمان خوب محله ی ما بودند اما نمی دانستند با این موضوع چه کنند ؟
به خانه ی ما آمدند و موضوع را با مصطفی در میان گذاشتند . مصطفی در حالی که سرش پایین بود شروع به صحبت کردن کرد : ببینید کسی که به خاطر ظاهر یک دختر به او نامه می دهد و این گونه می خواهد ارتباط برقرار کند یقینا" انسان شایسته ای برای زندگی نیست ؛ زیرا ممکن است روز بعد عاشق یک نفر دیگر شود و همین طور که با نفر اول ارتباط برقرار کرده به سراغ نفر دوم برود و ...
انسان باید شخصیت خودش را حفظ کند . دوستی های کوچه و خیابان که به درد زندگی مشترک نمی خورد! هرچند که گفته باشد می خواهم ازدواج کنم .
ما باید در درجه ی اول توکل به خدا کنیم . بعد به ایمان و اخلاق و اهل کار بودن جوان اهمیت بدهیم . نه به نامه های عاشقانه و ... .
....
جهان نما " علی مدوی "
دکتری بود که مطب ایشان کنار سینما لوکس بود . منزل ایشان هم کنار سینما قرار داشت . آقای دکتر پسری داشت که در مدرسه ی ما بود .
سید مصطفی او را جذب مسجد کرد . با همکاری هم توانسته بودند با شکستن ویترین سینما عکس های نامناسبی از فیلم ایتالیایی که در ویترین سینما قرار داده بودند را بیرون بیاورند و عکس ها را آتش بزنند .
شجاعت و معنویت سید مصطفی بود که در این قبیل افراد نفوذ می کرد و آن ها را در مسیر مبارزات قرار می داد .
وقتی خبر این کار در همدان پیچید ، دیگر کسی جرأت نکرد از این قبیل تصاویر در اماکن عمومی قرار دهد .
به هرحال این کارها نشان می داد که در شهر عده ای هستند که از شعائر دینی مواظبت کنند و در مقابل حرمت شکنی ها بایستند .
با این کارها حساب دست ساواک آمد که جوانان همدان در مقابل بی دینی ساکت نمی نشینند .
آن ها فکر می کردند که این کارها از سوی جریان پیچیده و بزرگ صورت می گیرد ، غافل از این که این حرکت ها را یک جوان دبیرستانی رهبری می کرد و انجام می داد !
محضر بزرگان : جمعی از دوستان
سید مصطفی علاقه ی زیادی به بزرگان و علما از جمله سید جمال الدین ، حضرت امام "ره" ، علامه امینی ، آ یت الله مشکینی ، آ یت الله مدنی و آ یت الله فاضلیان داشت .
شهید مدنی صبح های جمعه در مسجد مهدیه برنامه ی توسل و روضه داشت . مصطفی زیاد به این مجلس می رفت . چندین مرتبه هم بچه ها را با خودش برد .
یک بار آیت الله مدنی سخنرانی داشت . ساواک حمله کرد تا برنامه را به بزند . سید مصطفی سریع زا در پشتی مسجد ، آیت الله مدنی را از میان گِل و لای فراری داد .
سفیر بیداری " دوستان شهید " :
با هزار زحمت از ایران خارج شد. این هجرت فقط به خاطر فرار از زندانی شدن نبود ! سید هرجا که می رفت وظیفه اش را انجام می داد . می گفت : من لباس دین را پوشیده ام و باید برای دین تبلیغ کنم .
در مدت سه سالی که پیروزی انقلاب مانده بود دائما" با سفر به کشورهای مختلف کار تبلیغ را انجام می داد .
به کشورهای مختلفی از جمله کویت ، سوریه ، لبنان الجزایر و لیبی سفر کرد و مفاهیم اسلام ناب را برای مردم این کشورها بیان می کرد .
برای او مبارزه در درجه ی دوم اهداف قرار داشت . مهم تر از مبارزه بیدار کردن وجدان های مردم نا آگاه بود . لذا هیچ گاه در یک منطقه مستقر نشد . وقتی می دید که کارش را انجام داده یا کسی هست که انجام دهد راهی سرزمین دیگری می شد تا سفیر بیداری دیگران شود .
سید پس از مدتی به افغانستان . در آن جا پس از حضور در میان نیروهای جهادی و همراهی با برخی از آن ها به سراغ سردار بزرگ جهادی افغانستان ، جناب احمد شاه مسعود رفت .
سید مصطفی مدت ها در کنار او به ارشاد نیروهای جهادی پرداخت و از انقلاب اسلامی گفت . آن گونه که این رهبر جهادی ، شیفته ی سید شده بود و از او خواسته بود که در دره ی پنج شیر بماند .
سید احساس کرد که وظیفه اش را انجام داده لذا راهی پاکستان شد . آن جا در منزل یکی از شیعیان مستقر شد و با جلسات قرآن حرکت خود را آغاز کرد .
مهمترین کاری که سرلوحه ی همه فعالیت های او در این مدت بود بیدار کردن مردم در مقابل سران فاسد و دولت های استعماری بود .
او به کشور سریلانکا که فقط هشت درصد مردمش مسلمان بودند رفت و تلاش خود را در این کشور آغاز کرد . حضور در میان مردم و همراهی با آن ها و کمک به مردم این سرزمین باعث شد که محبت او در دل های مردم این سرزمین جا بگیرد .
او انقلاب اسلامی را قبل از پیروزی صادر کرد و در این زمینه موفقیت های بزرگی کسب کرد . این روزها که برخی کشورهای اسلامی ، جنبش های بیداری اسلامی را تجربه کردند و مردم توانستند حکومت های جبار را به زیر بکشند و حکومت اسلامی را تشکیل دهند ، نتیجهی زحمات سرداران بزرگ و گمنامی همچون سید مصطفی را ببینیم که به ثمر رسیده است . بر این اساس است که سید مصطفی را سفیر بیداری اسلامی می نامیم .
عروج : " دوستان و بستگان شهید "
اواخر شب بود که در را زدند . در را باز کردم . دیدم عمو جلال پشت در ایستاده . آمد داخل منزل و مقداری صحبت کرد .
بعد رو به سید مصطفی کرد و گفت : « مصطفی جان مگر عجله نداشتی ؟ بلند شو برویم که خیلی کار داریم .»
حالات مصطفی همیشه معنوی و عرفانی بود اما آن روز احساس کردیم خیلی تغییر کرده . صحبت از تقدیرات الهی و راضی بودن به رضای خدا می کرد و ...
تقریبا" ساعت دوازده سب بود که از منزل خارج شدند و به سمت جاده راه افتادند . وقتی رفتند ، پیکانی جلوی آن ها توقف کرد . پرسید : « قم ؟! »
و بعد سید و ساک اسناد به همراه عمو جلال سوار شدند .
کار زیادی در قم و تهران نداشت . زیارت حضرت معصومه "ص" و دیدار با امام و قرار ملاقات با وزیر امور خارجه داشت و یک سری اسناد محرمانه که باید تحویل شواری انقلاب می داد و بر می گشت .
به دلیل اهمیت اسناد عمو جلال را با خودش برد .
تقریبا" ساعت سه نیمه شب بود که در منزل را به شدت کوبیدند . نگران شدم و رفتم در را باز کردم . عمو بود ! گفتم : عمو جلال این جا چه کار می کنی ؟ مگه نرفتید؟!
چشمانش سرخ شده بود ، حالت شکستگی و غم در چهره اش موج می زد . رنگم پرید . گفتم عمو چی شده ؟ چرا می لرزی؟
اشک از چشمانش جاری شد و یکدفعه زد زیر گریه و با صدای بلند گفت : مصطفی ... مصطفی پرید ... گفتم : « مصطفی ... چی ؟! »
***
یک دستگاه خاور و یک پیکان به هم برخورد کرده بودند . عمو جلال و سید مصطفی داخل پیکان بودند .
عمو کاملا" سالم بود ، ولی مصطفی و راننده در جا تمام کرده بودند .
کم کم فامیل و دوستان اطلاع پیدا کردند و مقدمات تشییع فراهم شد . بچه های سپاه ، کمیته و ... همه آمدند . جمعیت زیادی برای مراسم آماده شدند .
آن جا بود که دوستان سید شعار دادند : سید جان شهادتت مبارک . همدان صبح روز سیزدهم دی ماه 1358 یکپارچه عزادار شده بود ند از انقلابی و مومن تا فوتبالیست ها و برخی افراد لاابالی .
از دلایلی که احتمال شهادت سید و عمدی بودن ماجرای تصادف را تقویت می کرد شخص راننده و همراه او در پیکان بود !
در سانحه رانندگی پیش آمده ، این راننده جز یک گذرنامه جعلی هیچ مدرک شناسایی دیگری همراه نداشت ! جنازه اش هم یک ماه در سردخانه ماند و در آخر به اسم مجهول الهویه دفن شد .
از طرفی عمو جلال گفت : شخص دیگری همراه ما در ماشین بود که بلافاصله پس از تصادف از ماشین خارج شد و به همراه ساک وسایل فرار کرد !
برخی می گفتند : این کار و این نحوه ی ترور از شگردهای ساواک در زمان شاه بود .
برخی دیگر از دوستان می گفتند : سید اسناد مهمی را با خود به تهران می برد . این مدارک نباید به تهران می رسید ! برای برخی بد می شد .