به قول سید مرتضی آوینی "هر جا که حزب الله تهران هست او نیز همان جاست و علمداری میکند." اما حالا دیگر حاج بخشی هم رفته است...
به این بهانه پای حرفهای دختر بزرگوار ایشان نشستیم تا گوشه ای از خاطرات این بزرگ مرد را برایمان روایت کند.
باید با پدرم نشست و برخاست میداشتی تا مهربانیش را درک کنی
ما دو خواهر و سه برادر بودیم، عباس و رضا به شهادت رسیدند، علیرضا هم که جانباز است. بابا خیلی خوشسفر وخوش سلیقه و خوش اخلاق بود. ما آدمها همیشه ظاهر همدیگر را میبینیم در صورتی که این غلط است.
با ما خیلی با محبت بود، از نظر رفاهی همهچیز را آماده میکرد، قبل از انقلاب مدرسه ملی و دولتی بود. ما را مدرسه اسلامی در خیابان شاپور آن زمان که حالا وحدت اسلامی شده گذاشته بودند. آن زمان برای ما سرویس میگرفتند. خودشان را به آب و آتش میزدند تا خانواده در رفاه مادی و معنوی باشند.
مخصوصاً این سه سالی که بیمار شده بودند دائم میگفتند دختر ارشدمن، دختر بزرگ من. من هم بابا را خیلی دوست داشتم و بابایی بودم.
باید
با بابا مینشستی. یعنی باید از نزدیک برخورد میکردی تا حاج آقا را
بشناسی. خیلی قلب رئوفی داشت. در ظاهر نگاه میکردی، چهره جدی و قدر و بعد
هم به هر حال با این مسائل سیاسی که در جامعه بود همانطور حاجی را
میدیدند. ولی واقعیت بابا جور دیگری بود.
حاجی خیلی مظلوم بود،
خیلی مهربان بود. من همیشه در خانه میگفتم «بابام؛ مظلومه». مثلاً
میخواستیم غذا بخوریم باید اول به همه ما تعارف میکردند. اصلاً از آن
مردها نبودندکه فقط به فکر خودشان باشند.
ماجرای کوتادی 28 مرداد که پدرم با مادربزرگم رفته بود
در کودتای 28 مرداد با مادرشان به طرف کاخ مرمر شاه رفته بوده اند. مادر ایشان از آن انقلابی های دو آتشه بوده. با آن که درس خاصی نخوانده بود، اما حسابی سیاسی بود. برای فتح کاخ مرمر، به عنوان اولین زن چادرش را به کمرش زد و همراه مردم از میله ها بالا رفته است. یک عکاس هم عکس ایشان را گرفته بود که در مجله تهران مصور آن زمان چاپ شده.
وقتی که نیروهایی امنیتی عربستان به دنبال گرفتن حاجی بخشی بودند
شهریور سال 65 بود که ما خانوادگی عازم سفر حج شدیم. همان سالی بود که دیماهش نادر به شهادت رسید، آنجا بابا باز هم فعالیت می کرد. از تهران هم عکسهای عباس و رضا را که شهید شده بودند، نادر لوله کرده و در عصایش جاسازی کرده بود.
روز راهپیمایی با آنها پلاکارد درست کرده بودند. بابا هم
آنجا بساط شعار و گلابپاشی راه انداخته بود. نیروهای امنیتی شدیداً دنبال
این بودند که حاج آقا را بگیرند.
یک شب هم دعای کمیل بود و باید
اطلاعیههای پخش میکردیم. بابا با چفیه صورتشان را پوشیده بود تا معلوم
نباشد، ولی گلابپاش حاجی رد پا گذاشته بود. آن شب که شرطهها ریختند ما با
آنها درگیر شدیم.
چند نفر بودیم، حتی با من دست زدم به صورت یکی از مأمورها که نادر من را کشید کنار و گفت: اینها شوخی ندارند، میگیرند و میبرندت. گفتم: آخه حاجی را دارند میبرند، گفت: حاجی را بردهاند. سریعاً بچههای بعثه آمدند و بابا را بردند. بعد هم با یک عکس جعلی برای ایشان پاسپورت درست شد تا به ایران برگردند.
بابا
بعدازظهر ما را میبردند بیرون، یک ظهر آمدند دنبالمان و همهمان را پیش
حاج آقا انصاریان بردند. ایشان مثل اینکه با بنیاد شهید آمده بود و جمعی از
همسران شهداء هم همراه این کاروان بودند، حاج آقا گفت: حاجی چرا الان این
بندگان خدا را آوردهای بیرون. بابا گفت: عادت میکنند، آن زمان هم نادر
هنوز شهید نشده بود.
همسران شهداء صحبت میکردند و از زمانه
شکایت. به هر حال همه کس شان از دست رفته بود. آن موقعها آن حرفها را فقط
می شنیدم اما درک نمیکردم.
آن سال دوربین فیلمبرداریاش را هم
با خود آورده بود. گفتند بیایید از شماها عکس و فیلم بگیریم، وقتی هم دارم
فیلمبرداری میکنم صحبت کنید و هرکسی چیزی بگوید.
من گفتم انشاء
الله سفرهای مکه، حدیث را هم با خودمان بیاوریم، نادر گفت: مکه سال دیگه با
عباس و رضا. من گفتم این چه حرفیه، یعنی که چه؟ بابا گفت: خوب خواسته دلش
است.
چند ماه بعد بود که نادر هم شهید شد.
حاجی بخشی به مکه ممنوع الورود شد
مکه خونین سال 66 بود که حاج آقا به حج رفتند. در مکه مشکل برایشان پیش آمده بود، آنجا که شلوغ شده بود با یک بلوک به سر یکی از شرطههای عربستان زده بودند بعد از آن هم ایشان را ممنوع الورود کرده بودند.
برایمان تعریف می کردند، در زمان جوانی شان هم در اهواز توی ماشین انگلیسی ها که به بهانه جنگ پایشان به این مملکت باز شده بود و به نوامیس مردم دست درازی می کردند دینامیت جاسازی کرده بودند و ماشین منفجر شده است. می دانید حاج آقا در مقابل ظلم و حرف زور ساکت نمی نشست.
برای شهادت رضا حاجی به زور حاج همت برگشت
رضا در قصرشیرین، تپه عربی در سال 1362 بود که به شهادت رسید. از بچههای واحد اطلاعات عملیات بود، حاجی که در دوکوهه خبر به او رسیده بود نمی آمد تهران. می گفت این جا کار دارم. خلاصه بچه ها به حاج همت گفته بودند که فلانی پسرش شهید شده، اما تهران نمی رود. بعد هم فرستاده بودند بلیت هواپیما گرفته بودند که بیا برو. بالاخره با زور بابا تهران آمدند.
رضا روح خیلی بزرگی داشت، خصوصیات خاص خودش را داشت در آن سن نمازشبش ترک نمیشد. قد بلندی داشت و چهارشانه بود همیشه شلوارهایش کوتاه بود، آستینهایش هم همینطور. خوب اول عمویم شهید شد، بعد شهدای هفت تیر که به شهادت رسیدند رضا آمد خانه.
می گفت: همه شهید دادند ما یک نفر هم از خانوادهمان شهید نشده، میگفتیم: رضا یعنی چه؟ نمیشود که همه شهید بشوند. رضا رو کرد و گفت: ولی من خجالت میکشم.
دائم جبهه
بود، بیشتر هم غرب میرفت. دوستانش میگفتند یک گودالی به اندازه یک نفر
کنده بود یک پتو هم میانداخت روی دوشش و آن جا نماز میخواند.
آن
سالی که شهید شد، اول جنوب پیش بابا و نادر بود. نادر تعریف میکرد؛ رضا
خیلی از صبحگاهها را نمیآمد و جلوی چشم حاجی آفتابی نمیشد، میگفت یک
موقع بابا جلوی چشم بقیه بچهها ممکن است احساس محبت بیشتری در دلش پیش
بیاید. آن وقت دیگر نمیگذارد من به غرب بروم، تازه عملیات هم که در راه
است.
بالاخره از جنوب به غرب رفت، اواخر اسفند بود، نادر زنگ زد
حال و احوال کرد من هم که همیشه گله و شکایت. گفتم: شب عیداست پس چرا
نمیآید. حاجی و عباس و شما همه جبهه هستید، چرا نمیآیید، گفت:فعلا
نمیآیم با حاجی میآیم.
فردا صبح رفتم اداره، سر راه هم نان برای صبحانه گرفته بودم، رسیدم دم در، دیدم نادر جلوی در اداره ایستاده است. با لباس بسیجی بود. می دانید انگار آن لحظه خداوند اراده کرده بود من هیچی نپرسم. حتی نپرسیدم تو دیروز با من تلفنی حرف زدی و گفتی نمیآیی، حالا اینجا چه میکنی!؟ سلام و احوالپرسی کردیم، نادر گفت: راستی رضا شهید شده. من اصلاً در یک عالم دیگر بودم. گفتم: رضا؟
گفت:
آره، رضا شهید شده. گفتم: من میشناسمش، از دوستان اوین هست یا پایگاه
مقداد؟ نادر فهمید من متوجه نشدم، گفت: رضای خودمون. تا این را گفت، یادم
هست زدم توی سرم ولی یک خنده عجیبی من را گرفته بود. عین آدمهای دیوانه
شده بودم، بعد رفتم سمت اداره، نادر گفت: کجا میری؟ گفتم: بروم به دوستانم
خبر بدهم. گفت: بیا بریم من خبر دادم.
نحوه شهادت رضا
رضای ما از نیروهای اطلاعات عملیات بود. بعد عملیات که در حال برگشت با دوستانش بوده رضا از آنها جدا شده و از بیراهه بر میگردد که با توپ مستقیم عراق به شهادت میرسد همراه رضا، آرپی جی و موشک و نارنجک بوده که باعث متلاشی شدن برادرم شده بود.
دادشم را جمع کرده بودند در یک کارتون و بعد هم فرستاده بودند تهران. از آن طرف من و نادر هم به سمت پزشکی قانونی رفتیم، نشسته بودیم در ماشین و نادر با من حرف میزد، رضا هم یک قرآن کوچک داشت که نادر داد به من.
رفتیم داخل پزشکی قانونی، نمیگذاشتند ما ببینیم، پیش خودم دعا میکردم دروغ باشد و اسمش در لیست شهداء نباشد. من و رضا بین خواهر و برادرها یک حالت خاصی داشتم. خیلی با هم دوست بودیم با اینکه اختلاف سنیمان زیاد بود. وقتی روی ایشان را باز کردند یک دفعه خیلی دلم برای پدرم سوخت. یکی از پسرعمههایم هم آمده بود، بابا با یک حالتی گفتند این سمت پاهای رضا است، سر او آن طرف است. پسرعمهام نمیدانست چه بگوید، رو کرد به بابا و گفت: نه دائی، رضا سر ندارد. همان جا بابا سرش را به سمت آسمان گرفت و خدا را شکر کرد. مراسم تشیع و تدفین در راه بود، شب تدفین بابا مراسم حنابندان گرفتند، بعد هم که رضا در کرج تشییع شد.
حاجی خواب شهادت رضا را دیده بود
حاج آقا در جبهه خواب شهادت عباس رادیده بودند. یک روز صبح به آقای دهباشی می گویند: "من دیشب خواب دیدم یکی از دندانهایم افتاده است، امروز عباس یا نادر شهید میشود."
شب نادر و عباس سوار ماشین میشوند و به خط میروند و در یکی از سنگرها میخوابند. نادر عباس را خیلی دوست داشت همیشه طرف او را میگرفت. همان شب هم از حدیث حرف میزنند، نادر از عباس می پرسد؛ به نظرت حدیث الان چه کار میکند؟ عباس می گوید: "مثل اینکه هنوز از حدیث دل نکندی که الان داری بهش فکر می کنی."
نادر تعریف میکرد صبح که رفتیم، عباس اینقدر قدمهایش را بلند برمیداشت که معلوم بود رفتنی است. رفته بودیم جلو، خاکریز را میدیدیم. گفتم عباس خاکریز دشمن است، مواظب باش.
حتی عراقیها هم معلوم بودند. در این حین انگار یک نفر درخواست کمک میکرد، از هم جدا شدیم ببینیم صدای چه کسی است، قرار گذاشتیم هر توپی که به زمین میخورد یک «یاحسین» بگوییم که خبر زنده بودنمان باشد.
من «یاحسین» میگفتم، عباس هم جواب من را میداد، تا اینکه توپی خورد زمین. دیگر صدای عباس نمیآمد، دویدم دیدم عباس افتاده و شهید شده. ولی خبری از آن زخمی نبود. بعد هم نادر با یک پا عباس را به عقب می آورد. این طور بود که خواب بابا تعبیر شد.
پیکر برادرم عباس به زیارت امام رضا رفت
عباس به شهادت رسیده بود. اما هنوز پیکرش برنگشته بود. بعد پیگیری ها خبر دادند عباس با بیست، سی شهید رفته مشهد. زیارت امام رضا را علیه السلام را خیلی دوست داشت.
تشییع و تدفین در بهشت زهرا سلام الله علیها انجام شد. کنار رضا یک جایی بود. گفتند این جا راه است و نمی شود تدفین کرد. بابا به ما که دخترانشان بودیم گفتند: بروید بیل و کلنگ بیاورید، خودم زمین را می کنم. زمین را کندند و عباس را هم کنار رضا به خاک سپردند. یک سال بعد هم نادر به آنها ملحق شد.
روایتی از ازدواجم با نادر
ما با خانواده نادر همسایه بودیم، نادر در برنامه های انقلاب بود. بعد هم که جنگ شد، رفت کردستان. آنجا بود که پایش قطع شد. نادر تعریف میکرد، وقتی پایم قطع شد پا را برداشتم تا با خودم ببرم. بعد هم که بیهوش شدم من را به تهران آورده بودند و جراحی شدم.
وقتی به هوش آمدم و چشمهایم را باز کردم فکر کردم شهید شدم و در بهشتم. می خندید. با خودم می گفتم: آخیش! یعنی همه مراحل را پشت سر گذاشتم و اینقدر راحت بوده؟! یک دفعه بود که صدای پرستارها را شنیدم، گفتم: ای بنده خدا هنوز تو دنیایی!
بعد هم که نادر زندگیاش را در هتل میامی که آن زمان برای بنیاد شهید بود شروع کرد.
مامان
و بابا رفته بودند ملاقات نادر، وقتی آمدند، گفتند: نادر پایش قطع شده.
بابا تعریف می کرد، بابای نادر که به ملاقاتش رفته گفته دست از این راهت
بردار، میفرستم اسرائیل پایت را پیوند کنند.
نادر هم گفته:
اینقدر به درگاه خدا ضجه زدم یک عضوی از بدنم را گرفته، حالا بروم جایی که
با آنها در جنگم تا پایم را مداوا کنند. بعد از آن بود که ارتباطشان قطع
شد. صبح یکی از جمعهها با چند تا از دوستان رفته بودیم دعای ندبه کرج. پسر
یکی از خانمها مجروح شده بود و آورده بودند بیمارستان شریعتی تهران. به
من هم گفتند بیا برویم ملاقات. قرار شد برویم. به آنجا که رسیدیم آن بنده
خدا مرخص شده بود.
به
جمع گفتم حالا که تا اینجا آمدهایم، یکی از همسایههای ما هم مجروح شده
برویم ملاقات ایشان. صبح بود نگهبانها نمیگذاشتند ملاقات برویم. با کلی
اصرار دو تا از خانمها رفتند بالا، مدتی در بیمارستان صبر کردیم شاید ما
را هم راه بدهند که یک دفعه دیدم نادر روی ویلچر نشسته و با یکی از دوستانش
دارد در راهرو میآید.
آمد جلو، سلام و احوالپرسی کرد. خلاصه نادر گهگاه به خانهمان میآمد و سر میزد. یک بار هم که یکی از دوستانش را برای معرفی به من آورده بود که ما منزل نبودیم.
یک
بار به او گفتم: شما نمیخواهید سر و سامان بگیرید، آخه چه کسی توی هتل
زندگی میکند؟ یک پیشنهاد خوب برای شما دارم، آن خانمی که با ما به ملاقات
آمده بود خیلی دختر خوبی است اگر راضی هستید یک روز قرار بگذاریم تا صحبت
کنید
. یک روز را هماهنگ کردیم تا این دو با هم صحبت کنند. رفتیم منزل یکی از حاج خانمها هر چقدر نشستیم آن خانم نیامد، حالا من نمیدانستم چه باید بگویم. خیلی بد شده بود، بنده خدا با آن اوضاع و احوال جسمی از تهران آمده بود. از طرفی هم برای آن خانم کاری پیش آمده بود که نتوانستند بیایند.
رویم نمیشد چیزی بگویم، سه نفری نشسته بودیم که یک دفعه آن حاج خانم برگشت و گفت: خودت چرا زن نادر نمیشوی! جا خوردم و گفتم: وا حاج خانم! یعنی چی؟ اینها چه حرفی است؟! ایشان مثل داداش من میماند. حاج خانم خیلی جدی گفت: یعنی چه دادشم، نامحرم که دادش نمیشه. دیگه هیچی نداشتم که بگویم، پا شدم رفتم خانه.
رضا بهم میگفت،
تو دنبال پول و ثروت و کارکردنی، چرا با این رزمندهها و سپاهیها که
میآیند ازدواج نمیکنی. میگفتم، رضا، من دوست دارم سن بالا ازدواج کنم.
میگفت: برو بابا تو لیاقت نداری.
یک روز نادر موضوع ازدواج را با من مطرح کرد. نمی دانستم چه بگویم. آمدم خانه. فقط توانستم جریان را با رضا مطرح کنم. اول فکر کرد شوخی می کنم. بعد که دید جدی است رو کرد به من و گفت: این که خیلی خوب هست. اصلا نگران نباش، درستش می کنم. رفت پیش مامان و شروع کرد به حرف زدن. "مامان اگه نادر دامادت بشه چکار میکنی؟" مامان گفتند شکر خدا را می کنم. رضا هم برگشت گفت: خب پس، خدا رو شکر کن! یک دفعه مامانم گفتند: چی!!
ماجرا با بابا مطرح شد. بابا
هم گفته بودند اگر نرگس مشکلی ندارد من هم موافقم بخاطر اینکه خدا به نادر
نظر کرده من هم دخترم را به او می دهم. یک روز هم زنگ زدند و با من صحبت
کردند و گفتند من موافقم و انتخاب خیلی خوبی کردی.
حاج آقا که از
منطقه آمدند نادر هم با ایشان صحبت کرد. بابا گفتند حتما باید به خانواده
ات بگویی و بیایند. او هم گفته بود شما که شرایط من را می دانید. ولی بابا
نظرشان بر آمدن خانوده او بود. بالاخره آنها آمدند و بعد از مدتی ما عقد
کردیم
نادر که خانه نداشت، آن موقع در دادستانی خدمت آقای
لاجوردی بود، بهش گفتم خوب ببین به کارمندها خانه میدهند، شرایطش چطور
است. می گفت، نه. البته رفته بودیم یک زیرزمینی در کرج دیده بودیم، با بابا
رفتیم رهن کنیم، زنگ زدم به نادر، قرار شد یکی دو روز دست نگه داریم.
بالاخره بعد از چند روز خانه پیدا شد و ما زندگی خود را از هیچی شروع
کردیم.
شاید کسی که ما را میدید، میگفت: من کارهای ایشان را
انجام میدهم ولی واقعیت این نبود. ایشان کارهای من را بعضاً انجام میداد،
جاروبرقی میکشید، پردهها را خودش باز میکرد و اتو میکرد دوباره
میبست. با یک پا میرفت بالای نردبان. اکثراً در خانه با عصا راه نمیرفت.
یک
روز صبح داشتیم صبحانه میخوردیم، سفره انداخته بودیم، یک دفعه ایشان بلند
شد و رفت سمت آشپزخانه، دیدم ایشان چای ریختند. گفتم: خوب به من میگفتی،
نادر لیلی چای را آورد. یک مقدار سرش را خالی گذاشته بود که نریزد. بعد هم
گذاشت روی کتابخانهای که کنار در آشپزخانه بود با انگشت استکان را هل داد
تا ته. بعد برداشت و نشست. گفت: نه تو داری صبحانه میخوانی من حق صبحانه
خوردن را از تو بگیریم تا برای من چای بریزی.
یک روز با نادر
داشتیم میرفتیم دیدم از روبرو پدرشان دارند میآیند با ایشان مشکل داشتند.
گفتم: نادر بابات. خیلی خوب با پدرشان سلام و علیک کرد، ایشان هم اصلاً
جواب سلام نداد. بعد که رد شدند، گفتم: دیدی جواب ندادند، رو کرد به من و
گفت: نه من وظیفه دارم احترام بگذارم حالا ایشان جوابم را ندهند.
نادر در اعزام نیرو به جبهه بود، بابا همیشه به او تیکه میانداخت، من هم ناراحت میشدم. ولی نادر همیشه شوخی میکرد.
حاجی
میگفت: تو که جبهه نیستی، جبهه نمیآیی. میگفتم: بابا این که همهاش
جبهه است، بعد هم شما میری، این کجا بیاید، یا شما برو یا نادر. نمیشه که
همهتون بروید، پس ما چه کنیم؟ به نادر میگفت تو همهاش دنبال پست و
مقامی، دنبال میزی، نادر میگفت: نه حاجی، این دفعه میخوام بیام ولی یک
وانت گرفتم میزم را هم با خودم بیارم! هر دو با هم میخندیدند.
بابا
نادر را خیلی دوست داشت، وقتی که نادر را به خاک سپردیم، بابا سرش را بلند
کرد و گفت: کمرم خم شد و شکست، کاری که داغ پسرهایم با من نکرد، تو کردی.
به
خاطر وضعیت جسمانیاش یک پیکان به او داده بودند. مسئولین دیگر همهاش
میزدند تا این ماشین را از او بگیرند، نادر هم سر نترس داشت یک روز آمد
دید جلسه گذاشتهاند این پیکان را بگیرند. کلی هم نامهنگاری و پیگیری کرده
بودند. در را باز کرده بود دیده بود جلسه همین حرفهاست، همان جا سوئیچ
ماشین را به سمت آنها انداخته بود و گفته بود حالا که اینقدر ناراحت هستید
این سوئیچ را به شما میدهم بروید دور میدان آزادی یک چرخی بزنید و بیایید!
مراسم
شب هفت که تمام شد،کیف سامسونت نادر که مدارک و وصیتنامه اش در آن بود
را آوردم. باز کردیم و خواندیم. بعد از آن هم دوستانش که میخواستند بروند
تا دم در با آنها رفتم. به اتاق که برگشتم بوی عطر خاصی را استشمام
میکردم.
خیالات نبود هر چقدر به وسایل نادر نزدیکتر میشدم بوی عطر بیشتر میشد. این گذشت. صبح زود در را زدند. دیدم دوست نادر و برادرش هستند. گفتم: اتفاقی افتاده؟ گفت: نه، ولی حاج خانم به آقا نادر، چیزی نگویید و گله نکنید. تو را به خدا! دیشب خواب دیدم دقیقاً همانجایی که شما ایستاده بودید، دم در آقا نادر بغل دست شما ایستاده ولی پایش را داشت. برگشت گفت: این پا را خدا تازه بهم داده ولی هنوز به آن عادت نکردم. آمدهام به خانواده سربزنم.
باغ درخت های گیلاسی که بعد از جنگ خشک شد
باغی که در کرج کنار خانه بود مان بود، 2-3 هزار متر بود. همه اش هم درخت گیلاس بود. حاج آقا میگفت: این باغ گیلاس از برکت جنگ است که این طور میوه میدهد. همه شاخهها از میوه آویزان بود، کانتینر میآمد، جعبهجعبه گیلاس میچیدند و برای جبهه میفرستادند، اما بعد از جنگ همه آن درختها خشک شد. خیلی عجیب بود. بابا برای حضرت امام(ره) گیلاس برده بودند امام(ره) فرموده بودند برای بچههای من در جبهه گیلاس بردهای، حاجی گفته بودند: بله آقا.
یک
بار به بابا گفتم حاج آقا این شعارها را از کجا آوردهای؛ «ماشاءالله،حزب
الله»، حاجی میگفت: خدا اینها را در دهان من گذاشته، اینها همهاش لطف
خداست. از گذشته شان تعریف می کرد و می گفت: یک بچه یتیم پابرهنه و ....
میگفتم بابا اینها را نگویید. اما او میگفت: نه، باید بگویم تا یادم نرود
و غرور من را نگیرد.