پايگاه 598 - دکتر محمدمهدی بهداروند/ سردار حسن شاهحسینی را تمام بچههای رزمنده سپاه اندیمشک و دزفول خوب به یاد دارند. حسن از روز اول جنگ که سوت تهاجم کشیده شد، تمام قد در میدان مقاومت ایستاد و دلدادگی خود را به امام و نظام اسلامی اثبات کرد.
آن روزها که عراقیها تا پشت رودخانه کرخه آمده بودند، مجموعه هایی به نام ذخیره سپاه در مدرسهای در شصت فامیلی راهآهن درست شده بود که محل بچههای بسیجی بود. حسن هر وقت به میان بچهها میآمد با شوخیهایش خستگی را از دل بچهها میبرد و روحیهای دو چندن میداد.
در روز 21/7/59 ، ساعت حدود 10 صبح بود که با وانت مزدا آبیاش وارد مقر سپاه اندیمشک در میدان مرکزی شهر یعنی میدان امام خمینی شد و مقداری وسایل در عقب ماشین گذاشت.
از روی سکوی وسط حیاط بلند شدم و گفتم برادر شاهحسینی کجا با این عجله؟
- دارم میرم پادگان کرخه، سری به بچهها بزنم
- منم بیام؟
- دوست داری بیا ولی خونت گردنت خودت
- یعنی چی؟
- یعنی عراق پادگان را زیر نظر داره و مدام گلوله توپ نثارش میکند.
- بند اسلحه ژ3 را روی شانهام انداختم و سریع در ماشین را بازکردم و کنار دستش نشستم.
تا رسیدن به باند اضطراری هوایپیما که قبل از پادگان بود حدود بیست دقیقهای توی راه بودیم. اول باند که رسیدیم گفت برادر بهداروند بلدی اشهد بخونی؟
- اشهد چیه؟
- شهادتین؟
- چطور مگه؟
- الان گلولههای عراقی به استقبالمان میان.
- بی خیال بابا
- وسط باند که ماشین رسد اولین گلوله در کنار جاده روی زمین نشست و صدای مهیبی بلند شد. ناخودآگاه سرم را روی زانوهایم بردم و گفتم یاعلی
حسن در حالی که میخندید گفت چی شده؟
- مگه نمیبینی؟
- چی رو؟
- گلوله ها رو؟
- بیخیال بابا
- حسن پایش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت به طرف انتهای باند حرکت کرد. سرپیچ که دست راست آن پادگان کرخه بود توقفی کرد. بالای یک وانت نیسان، مجتبی اکبری و حمید صالحنژاد پشت یک تیربار کالیبر 50 نشسته بودند. آن روزها حمید صالحنژاد را نمیشناختم. مجتبی از بچههای سپاه اندیمشک بود. هر دو لباس سبز سپاه رو به عراق آماده نشسته و جلو را نگاه میکردند.
حسن از مجتبی پرسید چه خبر؟
- میبینی که.
- از کی شروع کرده؟
- کی نداره. کارش اینه
عده زیادی ارتش، سپاهی و نیروهای مردمی پشت برآمدگیهای طبیعی دراز کشیده بودند و جلویشان را نگاه میکردند که عراقی ها از پل عبور نکنند.
با بچهها خداحافظی کردیم و وارد پادگان شدیم و حسن سریع کارهایش را کرد و به شهر برگشتیم.
در راه حرفی نمیزد، فقط گاهی میگفت خدا کنه عراقیها از پل کرخه عبور نکنند. او این حرف را میزد و تند تند سیگار میکشید. تمام کابین ماشین پر از دود سیگار شده بود. این اولین همنشینی من و حسن بود. بعدها حسن به عنوان فرماندهی ایست و بازرسی سپاه اندیمشک منصوب شد که مقر فرماندهی او دو کوهه بود. البته آن زمان هنوز دوکوهه، دوکوهه نشده بود. پادگانی ارتشی بود که مدتی بعد زینالدین، متوسلیان، رئوفی وارثین آن شدند و محل تجمع نیروهای رزمنده برای عملیات فتحالمبین شد. در سال 1361 بعد از عملیات بیتالمقدس به اهواز جهت دوره سپاه رفتم. همدورهایهایم بهمن بیرموند، جهانبخش قلاوند، محمدرضا قنبری، حسین چشمهدارزاده، توکل مریدی و عبدالله سگوند (فاطمی) بودند. از دوره آموزشی سپاه (دوره 23) که برگشتم فرمانده سپاه اندیمشک آقای صدیره مرا به عنوان قائم مقام حسن منصوب کرد و من راهی ایستگاه ایست و بازرسی شدم.
مدتها همراه حسن بودم و حال و حوصله خانه رفتن را نداشتم. بچههای خوبی همراهمان بودند. گرفتن آدمهای ساواکی، ضد انقلاب، قاچاقچی و ... از کارهای روزانه ما بود. چند ماهی بعد حسن از آنجا رفت و از او بیخبر شدم، ولی خاطرات شیرین همراهی با او هیچوقت فراموشم نمیشد.
پس از چند سال که از جنگ گذشت عاقبت لشکر نشینان اجازه دادند که بچههای اندیمشک هم گردانی مستقل از خودشان داشته باشند. در پدافندی دوم فاو در سال 1365 حسن شاه حسینی را فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء قرار دادند. او فرماندهی گردان را بر عهده گرفت و خدمات زیادی به بچههای گردان نمود. هنوز اذیت و آزارهای گودرز مرادی و بهمن بیرموند در آوردن آتش عراقیها روی خاکریز و داد و بیداد حسن فراموشم نشده است.
حسن، با تمام وجود به نیروها احترام میگذاشت و هر بیاحترامی را بر نمیتافت و سریع برخورد میکرد. یادش بخیر وقتی امین آرام با گودرزی مرادی و چند نفر دیگر برخورد کرده بود، حسن تا از راه رسیده پشت نیروها را گرفت و قدری بگو و مگو با امین کرد.
جنگ با تمام فراز و نشیب جلو میرفت و حسن با اخلاص تمام کار میکرد.
او برایش فرماندهی و نیروی ساده بودن فرقی نمیکرد. این را نه من که همه بچههای جنگ که او را میشناسند شهادت میدهند.
بعد از چند سال حسن فرماندهی تیپ بیت المقدس را بر عهده گرفت که بهمن بیرموند معاون اطلاعات او بود.
جنگ مثل یک خواب یک دفعه به پایان رسید و وقتی بیدار شدیم که امام جام زهر را سرکشیده بود و ما متحیّر و حیران ایستاده بودیم.
حسن با اتمام جنگ مثل حاج داوود کریمی به شهرک صفیآباد برگشت و کار اصلی خودش را شروع کرد و او این بار روی زمین، جهاد دیگری را شروع کرد.
هرکس که او را روی زمین در حالی که چکمههایش را بالاکشیده بود میدید باورش نمیشد که این مرد، مرد روزهای غربت جنگ و جهاد بوده است. از خودنمایی دور بود.
بعد از سالیان سال همراه محسن نوراحمدی، علیاصغر رستمی، علیرضا خداترس و جعفر معافی یک شب راهی منزلشان شدیم. با کلی پرس و جو عاقبت منزلش را در شهرک صفیآباد دزفول پیدا کردیم.
وقتی زنگ در خانهاش را زدیم طبق معمول با خنده در را باز و با همه دست داد و روبوسی کرد.
وقتی دستش را به طرفم دراز کرد گفت حاجی منو میشناسی؟
- نه والله
- جدی میگی؟
- خدا شاهده
- آخه چرا؟
- پیری دیگه
- من غیر دیگرانم
- چه طور؟
- من معاونت بودم.
- تو کی هستی؟
- من بهداروندم
او مرا محکم بغل کرد و در حالی که گریهام گرفته بود گفتم یعنی میشه اینقدر پیر شده باشی که مرا نشناسی؟
- حالا ناراحت نشو.
شاید دو ساعتی منزلش بودیم. همان حسن جنگ بود- از دنیا در دور و برش هیچ خبری نبود. وقتی از او سؤال کردم چه میکنی؟ دستهایش را باز کرد و نشانم داد و گفت بیلزنی در وسط زمین کشاورزی.
خندیدم و گفتم یک آقایی کن و زمین دل ما را هم یک بیل بزن.
شاید دو ماهی گذشت که سرو کله حسن در یکی از نشستهای دیدار با خانواده شهدا که هر هفته میرویم پیدا شد.
همه از دیدن او چقدر خوشحال شدند. او در این جلسه هیچ حرفی نزد. تنها حرفهای بچههارا گوش میداد و سرش را تکان میداد. شاید خاطرات شیرین جنگ یادش میآمد.
این آخرین من و حسن بود.
حدود 4 ماه پیش در ستاد کل نیروهای مسلح وقتی سردار خادمالحسینی که پسرعموی حسن میباشد را دیدم، سراغش را گرفتم و او گفت حسن بنده خدا مریض است. برایش دعا کنید.
امروز 9/10/91 در حالی که نماز صبحم را خواندم و داشتم برای درس راهی حرم حضرت معصومه میشدم تلفنم را چک کردم. یک پیامک برایم از طرف سردار شاهحسینی آمده بود:
«پرواز فرمانده دفاع مقدس حسن شاهحسین گرامی باد. مراسم تشییع ساعت 14 امروز در شهرک صفیآباد»
دو زانو روی زمین نشستم و شاید ده بار متن را خواندم. باورم نمیشد که حسن رفته باشد. حسن حجت خدا و امام و جنگ بر ما بود.
حسن به ما داشت یاد میداد دنیا ماندنی نیست.
حسن داشت بما میگفت گول دنیا را نخورید.
با کمال ناراحتی پیامک را برای سردار گرجی، محسن نوراحمدی، جمالی و رستمی فوروارد کردم.
نیمساعت بعد سردار گرجی زنگ زد و در حالی که بغض کرده بود پرسید حسن کی رفت؟
- همین دیشب
- برنامهای قرار بده برویم جنوب و سری به منزلش بزنیم.
گوشی را که قطع کردم، از خیر درس و بحث گذشتم و نشستم در رثای این مرد روزگار غریب دلنوشتهای را نگاشتم. امیدوارم رفتن حسن، ما را از خواب بیدار کند.
امیدوارم رفتن حسن، کینههای ما را از هم پاک کند. رفتن خبر نمیکند. شاید این بیخبری تلنگری به غیرت خفته ما باشد.
شاید پرواز ناگهانی حسن بهانهای باشد که فکر کنیم شاید نفر بعدی حسن، من باشم.
شاید به قول بهمن که در جواب پیامکم نوشته بود: «شاید درسی برای ما باشد» ما قدری متنبه شویم.
اصلاً دوست ندارم وقتی حسن، احمد و ... دیگران میروند برای یکی دو روز همه با هم مهربان باشیم و خداترس شویم.
یادمان که نرفته ما مردم روزگار غریب هستیم و دنیا نباید بین ما خانهای به بزرگی خودش بسازد.
برای حسن آرزوی علو درجات میکنم و برای خانوادهاش طلب صبر و اجر.
نمیدانم قرعه بعدی به نام چه کسی زده میشود. خدا کند من باشم.