به گزارش598 ، وبلاگ لشکر25 در جدیدترین نوشته خود آورده است:
جعفر در بزن بزن کم نمی آورد و عصبانی که می شد، هيچ کس جلودارش نبود. هر چند جعفر از ابتدای نوجوانی تا موقع متحول شدن، زياد مقيّد به اعتقادات مذهبی نبود، امّا به آداب مردی و مردانگی سخت پايبند بود. هيچ کس تُوی محله اش، جرأت متلک پرانی و جلف بازی را نداشت. تعصب و غيرتش اجازه نمی داد آرام بنشيند و در مقابل جسارت به نواميس مردم بی خيال باشد.
حاجی شیرسوار نامی ست آشنا و دلنشین برای همه بچه های لشکر ویژه 25 کربلا؛ او همان شهیدی است که در اوان انقلاب با نفس گرم و الهی و مسیحایی حضرت روح الله به یکباره همراه با انقلاب اسلامی، انقلاب عظیمی در خود بوجود آورده و از جرگه نااهلان به اهل ایمان پیوسته و لقب حُر شهدای لشکر 25 کربلا را به خود اختصاص داده است. از دلاوری ها و مردانگی های حاجی شیرسوار همین بس که با آغاز جنگ همراه و همپا با شهید دکتر چمران بوده و با تشکیل لشکر 25 کربلا با مسئولیت های مختلفی همچون فرماندهی گردان های حمزه سیدالشهدا(ص) و ویژه شهدا به پیکار با معاندین حکومت اسلامی پرداخته است و سرانجام در اوج فداکاری و ایثار در هفت تپه(مقر لشکر ویژه 25 کربلا) در سوم دیماه 1365 بر اثر بمباران هوایی دشمن شربت شیرین وصال را نوشید و نامش را تا ابد زنده و جاوید نمود. مطلب زیر از زبان شیرزن و همسری مجاهد به نام خانم سوسن ملکیان، همان کسی که از بدو تغییر و تحولات روحی حاج جعفر قبل از ازدواج و تا شیرین ترین روزهای عمرش در پایگاه شهید بهشتی اهواز تا شهادت حاجی، شاهد و گواه اصلی رفتار و حالات حاجی بوده است. این مطلب به احترام سالگشت عروج ملکوتی حاجی شیرسوار تقدیم مخاطبان عزیز می شود.
*****
سال 1355، من کلاس دوم نظری بودم. در همان سال انقلاب مردم ايران داشت فراگير می شد و نام رهبر کبير انقلاب حضرت امام خمينی روز به روز پر آوازه تر.
هر سال عيد با خانواده به مازندران می رفتيم و تابستان ها خانواده جعفر به خليف آباد (از توابع شهرستان هشتپر استان گيلان) می آمدند. جعفر شش سال از من بزرگتر بود، اما از همان دوران کودکی، توی بازی های ما شرکت می کرد.
تابستان سال 1356، خانواده جعفر در خليف آباد ميهمان ما بودند. من حالا ديگر بزرگ شده بودم و سال دوم نظری را تمام کرده بودم. به همين دليل ديگر از آن برخوردهای گرم عاطفی و بازی کردن ها و مراوده های قبلی پرهيز می کردم و به علت تأثير پذيری از جو آن سال ها و مطالعه ی کتاب های مذهبی، نمی توانستم با شکل و قواره ی گذشته جلوی نامحرم ظاهر شوم.
جعفر هم اين را فهميده بود و سعی می کرد در نشست و برخاست ها همه ی جوانب را در نظر داشته باشد. من هم حس می کردم، جعفر آن سال ها، با سال های گذشته فرق کرده است. قبلاً اصلاً خجالتی نبود. نه آن که تصور شود جلف و پررو بود، نه، اما آن سال او سر به زيرتر و محجوب تر شده بود.
خاله ام می گفت چند وقت است جعفر طور ديگری شده. دوست های جديد گرفته. نماز می خواند، به مسجد می رود.
يک روز در حال پخت و پز بودم که جعفر آمد توی آشپزخانه. آن موقع ها ما به جز دختر خاله ـ پسر خاله بودن، فکر نمی کرديم.
روی پنجره، کتابی از مجموعه کتاب های مؤسسه ی راه حق قرار داشت. جعفر کتاب را برداشت و نگاهي به آن انداخت:
ـ سوسن خانم، مطالعه هم می کنی؟!
ـ بعضی وقت ها.
بهروز چند خط از کتاب را خواند و پرسيد:
ـ مذهبی ست؟
گفتم:
ـ آره چيز های جالبی نوشته. پشت کتاب صندوق پستی اش نوشته شده. نامه بنويس. هر ماه به آدرس ات پست می کنند. مُفتيه، اين کتاب در مورد نماز نوشته شده.
آن روز من از جعفرخواستم که در رفتارش تغيير ايجاد کند و به مطالعه ی کتاب های مذهبی بپردازد. مدتي بعد جعفر گفت يک فرصت ديگر به من بده و يک سفر سه روزه به اهواز رفت. وقتی از اهواز برگشت ديگر آن جعفر سابق نبود. او از کارها و رفتار گذشته اش دست برداشته بود و زندگی جديدی را آغاز کرده بود.
خود جعفر برايم گفت که از مدت ها قبل، زمينه ی اين تغيير و تحول را در خودش می ديد.
بچه محلی داشت به نام "نجفعلی کلامی". همه ی کسانی که آن سال ها فعاليت های سياسی و مذهبی داشتند، نجفعلی کلامی را می شناسند و به او ارادت دارند. او دورا دور با جعفر آشنايی داشت و با هم سلام و عليک داشتند.
يک شب جعفر، نزديک چهار راه حسن آباد(قائمشهر) ديد که چهار، پنج نفر اراذل و اوباش، راه آقا نجف را بسته اند و می خواهند با او گلاويز شوند. غيرت جعفر اجازه نداد. چند نفر غريبه توی محله اش گرد و خاک کنند و به بچه محل اش زور بگويند. خود جعفر می گفت:
ـ آن شب ديدم راه آهن، نزديک چهار راه حسن آباد، ولوله به پا شده. از دور نتوانستم بفهمم که طرف های دعواچه کسانی اند. نزديکتر رفتم. ديدم، چهار، پنج نفر دور کسی را گرفتند و قصد دارند او را بزنند. از اين که ديدم چند نفر می خواهند به يک نفر حمله کنند، جوش آوردم و رفتم جلو. ديدم يک عده، آقا نجف را دوره کردند. تعجب کردم. آقا نجف که اهل دعوا و بزن بزن نبود. افتاده و خاکی بود. حتی به بچه ها هم سلام می کرد. به غيرتم بر خورد. نمی توانستم ببينم يک عده غريبه بيايند توی محله ام و يقه ی بچه محلم را بگيرند. آن قدر عصبانی شدم که کنترل خودم را از دست دادم و بدون آن که وضعيت را سبک سنگين يا علت اين سر و صدا را جويا شوم، زدم به سيم آخر.
جعفر در بزن بزن کم نمی آورد و عصبانی که می شد، هيچ کس جلودارش نبود. در آن درگيری به قول خودش روی همه شان را کم کرد و موفق شد آقا نجف را از چنگ شان نجات دهد.
هر چند جعفر از ابتدای نوجوانی تا موقع متحول شدن، زياد مقيّد به اعتقادات مذهبی نبود، امّا به آداب مردی و مردانگی سخت پايبند بود. هيچ کس تُوی محله اش، جرأت متلک پرانی و جلف بازی را نداشت. تعصب و غيرتش اجازه نمی داد آرام بنشيند و در مقابل جسارت به نواميس مردم بی خيال باشد.
پدرش می گفت در همان سال های نوجوانی اگر تُوی مغازه به زن بی حجاب و نيمه برهنه ای بَر می خورد، با او تلخ و تند برخورد می کرد. حتی وقتی به عنوان مشتری به مغازه ی پدرش می آمدند، جعفر آن ها را از محل کسب پدرش بيرون می انداخت.
آشنايی جعفر با نجفعلی کلامی، واقعاً از الطاف الهی بود و اين آشنايی در زندگی جعفر نقش مهمی ايفا کرد. بعد از آن دعوا، اين دو بيشتر همديگر را ملاقات می کردند و آقا نجف، پای جعفر را به مسجد مهديه عشقی و جلسات هفتگی مسجد سجاديه باز کرد و جعفر به جايی رسيد که نماز جماعتش هيچ وقت ترک نمی شد. از آن پس ديگر قهوه خانه و چهار راه حسن آباد ديگر پاتوق جعفر نبود. مسجد عشقی شده بود پاتوق جديد جعفر.
جعفر حالا به زيارت اهل قبور و رفتن به به قبرستان، آن هم در دل شب عادت کرده بود. وقتی که همه ی اهل خانه به خواب می رفتند، آهسته و بدون آن که توجه کسی را جلب کند، از خانه بيرون می زد و به قبرستان سياه کلا می رفت و گوشه ای به تفکر می نشست. از همان سال ها بود که با تشويق آقا نجف، شروع کرد به مطالعه ی کتاب های مذهبی.
اگر به سؤال و شبهه ای برمی خورد با آقا نجف در ميان می گذاشت و خودش بارها و بارها می گفت معلم اخلاق او، قبل و بعد از انقلاب شهيد نجفعلی کلامی بوده است و از همين رو بسيار به او ارادت داشت و احترام خاصی برای ايشان قائل بود.
خانواده ی جعفر از اين تغيير رويه ی او متعجب شده بودند. چون می ديدند جعفری که آن قدر لا قيد و بی توجه به مذهب زندگی می کرد، حالا با تعصب و جديّت، درباره ی احکام اسلامی صحبت می کند.
در نشست و برخاست هايی که با او داشتم ، هيچ وقت تصوّر نمی کردم عاقبت کارمان به ازدواج ختم شود.
از سال 56 حرف زدنش، برخوردش، حتی نگاه هايش با سال های گذشته فرق کرده بود.
همان سالی که انقلاب اسلامی در شرف پيروزی بود، ما با خانواده به مازندران رفته بوديم.
ديدم جعفر خيلی کم به خانه می آيد و به قول معروف مشکوک می زد. من تازه سال دوم نظری را تمام کرده بودم. اوايل سال تحصيلی جديد، مدارس تقّ و لق بود و به بهانه های مختلف کلاس ها تعطيل می شد. من که به مطالعه عادت کرده بودم، توی خليف آباد از فرصت های به دست آمده استفاده می کردم و فعاليت های سياسی انجام می دادم. اوايل بهمن ماه بود قائم شهر آمديم. وقتی به خانه خاله ام رفتيم، ديدم خانواده ی جعفر چند روز است که از او خبری ندارند.
پدرش ـ يعنی شوهر خاله ام ـ برايمان می گفت:
ـ نيرو های شهر بانی و گارد، هار شده اند و چند روز پيش سه نفر از قائم شهری ها را به شهادت رسانده اند. يک زن به نام خانم حمیده مروتی و دو مرد جوان به نام های مسعود دهقان و محسن مبينی.
برای همين پدر ومادر جعفر برای او که توی قائم شهر به عنوان نيروی فعال سياسی معروف شده بود، دل واپس بودند. پدر جعفر برایما ن تعريف کرد:
ـ هفته ی گذشته، نيروهای شهربانی و گارد و مأموران ساواک که با کاروان اتومبيل های جور واجور و سلاح های پيش رفته، در سطح شهر تردد می کردند؛ برای دستگير کردن جعفر چهار راه حسن آباد را تحت نظر گرفتند.
جعفر با ديدن مأمور ها، آمد توی مغازه ی من و برای رد گم کردن رفت پشت پيش خوان و به چيدن بسته های چای مشغول شد. در حين کار، از آينه ای که جلويش بود، پشت سرش را کنترل می کرد. چند تا مأمور در حالی که وضعيت حمله گرفته بودند، آمدند داخل مغازه. خوش بختانه خدا کمک کرد و متوجه حضور جعفر که درست روبه روی شان مشغول کار بود، نشدند.
از خيابان، گه گاه صدای تک تير و رگبار به گوش می رسيد. از جعفر خبری نبود. خدا خدا می کردم زودتر بيايد و بگويد بيرون چه خبر است و چه می گذرد.
سفره ی ناهار را جمع کرده بوديم که صدای زنگِ در بلند شد. جعفر بود. از کفش های روی پله فهميد که مهمان دارند. يا اللّهی گفت و وارد شد. موها و محاسن اش آشفته بود. بعد از خوش و بش، کنار سفره نشست. غذای چندانی برای خوردن نمانده بود. جعفر اهميت زيادی برای خورد و خوراک قائل نبود. بعد از ازدواج هم اينجوری بود.حتی با نان بيات هم می ساخت و خود را سير می کرد. بعد از غذا گفت:
ـ مأموران از دست بچه ها کلافه شده اند. يک دفعه چند نفر دور هم جمع می شوند، يکی شعار می دهد و جمع چند نفره يکهو به جمع چند صد نفره تبديل می شوند، و به محض آمدن نيروهای شاه، توی کوچه پس کوچه ها متواری و متفرق می شوند و دوباره جای ديگر جمع می شوند.
ناهار را خورده، نخورده خواست حرکت کند. از او خواستم که محل اجتماع شان را بگويد تا من هم سری به آن جا بزنم. گفت پايگاه انقلابيون مسجد عشقی است و تنهايی رفت و من بعد از يک کم استراحت خود را به مسجد عشقی رساندم.
شور و ولوله ای به پا بود.نيرو های انقلابی آن جا را در اختيار خود گرفته بودند. از جعفر خبری نبود. داخل حجره های مسجد، نمايشگاه عکسی از شهدای جمعه سياه، هفده شهريور، بر پا بود. خيلی برايم تازگی داشت. برای اولين بار در زندگی ام با چنين عکس هایِ دل خراشی رو به رو می شدم. جنازه های غرقه به خون شهدايی که بدن شان سوراخ سوراخ شده بود. دست های قطع شده، سرهای متلاشی، زن، مرد، پير، جوان. با ديدن اين عکس ها، انزجار و نفرتم از رژيم سفاک پهلوی بيش تر و بيش تر شد. عده ای داشتند روی پارچه ها شعار می نوشتند. فضا، بوی رنگ می داد. خودم را با حال و هوای آن جا بيگانه حس نمی کردم. انگار سال های سال با آن محيط مأنوس بوده ام. از همان روز به بعد، انگيزه ام برای حضور در فعاليت های سياسی بيشتر شد و از هر فرصتی برای شرکت در مجامع مذهبی وانقلابی استفاده می کردم. در اغلب اوقات، جعفر را هم در جمع برادران می ديدم. بهروز در ميان آن ها نقشی حساس و کليدی بر عهده داشت.
پدر و مادرم می خواستند به خليف آباد برگردند، اما من که تازه در مسجد عشقی با خواهران انقلابی انس گرفته بودم، از همراهی خانواده سر باز زدم و در قائمشهر ماندم.
آن روز ها که انقلاب اسلامی در شرف پيروزی و به ثمر رسيدن بود، جعفر کم تر به خانه می آمد و اغلب او را تُوی تظاهرات و مجامع مذهبی و انقلابی می ديدم. کنترل شهر کم کم داشت از دست مأموران خارج می شد. مجسمه ی شاه را پايين کشيده بودند و ادارات دولتیي و مشروب فروشی ها را به آتش می کشيدند. روزنامه ها خبر ورود حضرت امام را می دادند و عکس بزرگ رهبر کبير انقلاب بر صفحات اول روزنامه های رسمی و کثيرالانتشار به چشم می خورد. سرانجام امور شهر به دست برادران و خواهران و مسلمان انقلابی افتاد. برای رفاه حال عمومی، کميته توزيع نفت و کميته ی انتظامات به صورت خود جوش شکل گرفت و در سازمان دهی اين کميته ها، جعفر، نقش عمده ای داشت.
بعد از ورود امام در دوازدهم بهمن پنجاه و هفت، فعاليت های او و همراهانش، منسجم تر شد. در خانه بودم که خبر تصرف شهربانی و ژاندارمری را شنيدم. حوالی شب بود، ديدم جعفر با اتومبيلی که معلوم نبود متعلق به کيست، به خانه آمد. با عجله صدايم کرد. از اين که می ديدم هميشه برای رسيدگی به کارهايش فقط مرا صدا می کند، قدری خجالت کشيدم. انگار که عادت اش شده بود و من هميشه از ترس اين که ديگران تصورات ناجوری داشته باشند، در عذاب بودم. آن روز ها جعفر، هميشه به من ياد آور می شد که بعد از تظاهرات فوراً خودم را به خانه برسانم و به تماشای درگيری ها مشغول نشوم و منتظر نتيجه نمانم.
طريقه ی خنثی کردن گاز اشک آور را هم به من ياد داد و گفت:
ـ کاغذی را آتش بزن و ببر جلوی چشم و بينی ات. اين کار جلوی سوزش چشم و بينی را می گيرد.
آن شب وقتی شنيدم که جعفر با عجله و سرآسيمه صدايم می کند، فهميدم که خبری شده.
آن قدر نگران و آشفته بود که جواب سلامم را نداد. يک راست رفت سر اصل مطلب و گفت که شهربانی را تصرف کرده اند. مقداری اسناد و مدارک و سلاح و چيزهای ديگر به او سپرده شده و چون مجبور است دوباره برای کمک به برادران انقلابی برگردد، من بايد آن مدارک و سلاح ها را برايش مخفی کنم.
کسی خانه نبود. فوری از داخل اتومبيل، چند اسلحه، مقداری مهمات و چند پوشه بيرون آورد و گفت آن ها را يک جای مطمئن مخفی کنم و به هيچ کس چيزی نگويم. حسابی جا خورده بودم و دست و پايم داشت از نگرانی می لرزيد. تا به حال دستم به اسلحه نخورده بود، چه برسد به اين که آن ها را ببرم جايی مخفی کنم. جعفر متوجه ی حال و روز من شد. گفت:
ـ فردا صبح می آيم و آن ها را از تو تحويل می گيرم.
و از من خواست بعد از مخفی کردن امانت ها در جايی مطمئن، فوری بروم پيش او و کمکش کنم.
بعد از مخفی کردن سلاح ها و مدارک، سوار ماشين شدم و همراهش رفتم. در راه برايم گفت:
ـ شهربانی را تصرف کرديم کلی مواد مخدر توی ساختمان شهربانی پيدا کرديم. بهتر است از بين ببريم تا دست کسی نيفتد.
از اين که مورد اعتماد او قرار گرفته بودم، حال خوشی داشتم. البته اين اعتماد بی علت و بدون سابقه نبود. جعفر قبلاً هم رازداری ام را آزموده بود. چند ماه پيش از آن، جعفر تحت تعقيب قرار گرفته و از قائم شهر متواری شده بود. با هم به خليف آباد رفته بوديم و جعفر چند هفته در خانه ما ماند تا آب ها از آسياب افتاد.
بعد از پيروزی انقلاب اسلامی، فعاليت های سياسی و اجتماعی جعفر بيش تر شد و او همه ی زندگی اش را وقف انقلاب و خدمت به مردم کرد.
جعفر با جمع آوری نيرو های مؤمن و متعهد، حفاظت از شهر و مناطق روستايی و جنگلی را بر عهده گرفت. او از مؤسسان گارد جنگل در قائم شهر بود.
او که در کوران انقلاب تجربه های ارزشمندی کسب کرده بود و در اثر مراوده، بحث و گفتگو با خواص، مطالعه ی مستمر کتاب های مذهبی، از جريان های التقاطی و انحرافی شناخت کاملی داشت، هرگز جذب جريان های معاند نشد و علاوه بر آن، با توطئه های سياسی به مبارزه پرداخت. قائم شهر به خاطر محيط کارگريش، مورد توجه گروه های مارکسيستی مثل:حزب توده، فداييان خلق، اکثريت و اقليت، و گروهک هايی مثل:حزب عدالت و سازمان التقاطی موسوم به مجاهدين خلق بود. سال های 59ـ 58 اين گروهک ها به تصوّر خود محيط قائم شهر را برای فعاليت های شان مناسب تشخيص دادند و تمام همّ و غمّ خود را صرف سازماندهی تشکيلات خود در سطح شهر و روستا و کارخانه ها کردند و به زعم خود، ايران را انگشتر و شهر قائم شهر را نگين آن انگشتری فرض می کنند. جعفر هم برای مقابله با آن ها به کارهای تشکيلاتی روی آورد و همه ی توان و استعداد خود را برای خنثی سازی توطئه ها و روشن کردن اذهان عمومی به کار بست و از آن جا که روابط عمومی او خوب بود، خيلی زود تُوی دل ها جا باز کرد و دوستان زيادی پيدا کرد و نقش مؤثری در هدايت بسياری از افراد فريب خورده ايفاء کرد.
آن روزها گروهک های معاند ،مازندران و گيلان به علت پوشش جنگلی انبوه و غير قابل نفوذ بودن کوه های پوشيده از درخت، مناسب ترين جا برای احداث پايگاه و سازماندهی شاخه های نظامی شان يافته بودند و جعفر که با تشکيلات سپاه پاسداران همکاری تنگاتنگ داشت و با جنگ در جنگل و نبردهای پارتيزانی و چريکی هم آشنا بود، فرماندهی سپاه پاسداران آستارا را به عهده گرفت و به آستارا رفت.
جعفر توی آستارا هم، خيلی زود توانست با مردم بومی و حاشيه نشينان جنگل و حتی گالش هايی که از بيم نيروهای ضد انقلاب ناچار به همکاری با آنان بودنده اند، ارتباط بر قرار کند. برخوردهای عاطفی و فروتنی او باعث شد که خيلی زود مورد اعتماد مردم قرار بگيرد. اشتغال جعفر در آستارا و نزديک شدن محل خدمت اش به خليف آباد باعث شد که ارتباط ما بيش تر شود. آن روزها، من سال های پايانی دبيرستان را می گذرانم و به علت آن که در خليف آباد دوره ی متوسطه تدريس نمی شد، برای ادامه ی تحصيل به دبيرستان هشتپر می رفتم. يعنی در طول سال تحصيلی رفت و آمد می کردم. در آن سال، جعفر را بيشتر از گذشته می ديدم. بعضی از روزها می آمد دنبالم و مرا تا نزديکی های منزلمان می رساند.
حرف ها بحث ها و گفتگوهای بين راهی مان، همان حرف های گذشته بود. از انقلاب می گفتيم و از آفت هايی که آن را تهديد می کند. از تاريخ صدر اسلام صحبت می کرديم. حکايت های تلخ و شيرين آن و قرآن و حديث و سيره ی پيامبر اسلام و چهارده معصوم. آن روزها احساس می کردم که او سعی می کند علاقه و رغبت قلبی خود را از من پنهان کند. مادرم که زنی کدبانو، زرنگ و دنيا ديده بود، اين کشش و تمايل درونی را در خواهر زاده اش جعفر حس کرده بود.
مادرم سيّد بود و در خليف آباد محبوبيت زيادی داشت. اشرف السادات به سخاوت و سفره داری مشهور بود و در شناخت گياهان دارويی و سوراخ کردن گوش، مهارت داشت. آن سال، يعنی سال پنجاه و نه من داشتم توی همان آشپزخانه ی چوبی دوازده متری آشپزی می کردم که جعفر آمد و سلام کرد.
آن روز حس کردم جعفر، طور ديگری شده و مثل غريبه ها خشک و رسمی حرف می زند. جعفری که توی حرف زدن با من هيچ وقت کم نمی آورد و هميشه در بحث و جدل ها مجابم می کرد، حالا نمی توانست يک کلمه حرف بزند. انگار می خواست چيزی بگويد، اما نمی توانست.
زمان کش آمده بود. دوست داشتم زودتر سکوت را بشکند و به حرف بيايد تا ببينم آن چه حدس می زدم درست است يا نه؟ بالاخره بعد از ده پانزده دقيقه به حرف آمد:
ـ سوسن، می خواهم چيزی بگويم.
می دانستم چه می خواهد بگويد. دلم هُری ريخت پايين.
نمی دانم از غرورم بود يا از شرم و حيای زنانه، نمی دانم فقط گفتم:
ـ نه.
جا خورد.
اصلاً توقع نداشت. فکر کرد منظورش را نفهميده ام و برای آن که مطمئن شود، تأکيد کرد که دارد به من پيشنهاد ازدواج می دهد و ازمن خواستگاری می کند، بازم جوابم منفی بود.
جعفر از آشپزخانه چوبی رفت بيرون. از دست خودم خيلی عصبانی بودم. نمی دانم چه ام شده بود. دست خودم نبود. شايد او بد شروع کرده بود. من که صريح و سريع نمی توانستم بله بگويم.
با شناختی که از جعفر داشتم، مطمئن بودم، اگر با همين حال از خانه مان برود، ديگر هيچ وقت اين پيشنهاد را تکرار نمی کند. تا به آن روز درباره ی اين جور مسائل با هم ديگر هم کلام نشده بوديم، امّا اين اواخر او بيشتر در خصوص زن و نقش زن در جهت دهی و تکامل مرد حرف می زد. شک کرده بودم، اما فکر می کردم اين صحبت ها در راستای همان حرف های عقيدتی هميشگی است.
ديدم جعفر از خانه ما نرفت و دارد توی حياط چيزی می نويسد. بعد کاغذ به دست به آشپزخانه آمد و پرسيد:
ـ حرف آخرت همين است؟
بعد از چند ثانيه سکوت، در حالی که بی هدف، با حالتی محزون و صدایی آرام تر، پاسخ منفی دادم.
کاغذی را به من داد و منتظر ماند. خيلی ناراحت بود. خانه را ترک کرد. نوشته اش را خواندم با صدای بلند، بله گفتم.
جعفر به خواهر بزرگترم که آن موقع مجرد بود، گفت که می خواهم با سوسن ازدواج کنم. قصد داشت تصميم مان را غير مستقيم به گوش ديگر اعضای خانواده، مخصوصاً پدر من برساند.خواهرم به جعفر گفت:
ـ سوسن قبول نمی کند. حيف است که درس اش را نيمه کاره ول کند و به فکر ازدواج بيفتد. بايد ديپلم بگيرد.
جعفر با زيرکی خاصی از او خواست که حداقل اين پيشنهاد را به سوسن بگويد؛ اگر سوسن جواب منفی بدهد، ديگر حرف ازدواج را نمی زنم. خواهرم قبول کرد که موضوع را با من درميان بگذارد، اما از زير بار رساندن اين خبر به پدر و مادر شانه خالی کرد.
از بابت مادرم اصلاً مشکلی نبود ،اما حدس می زديم که پدرم متقاعد نشود و اين پيش بينی درست از آب در آمد. پدرم به دليل اشتغال بهروز تُوی سپاه، نظر مساعدی به وصلت ما نداشت. معتقد بود که به علت اشتغال بهروز در سپاه پاسداران من آينده روشنی نخواهم داشت، ولی بالاخره با پا در ميانی های مادر و با ديدن سکوت توأم با رضايت من و هم چنين اخلاق خوب جعفر پدرم رضايت خود را اعلام کرد.
پس از آن که موانع رفع شد. جعفر شبانه به طرف مازندران حرکت کرد و به محض رسيدن، موضوع را به اطلاع پدر و مادر خود رساند و از آن ها خواست که برای خواستگاری رسمی به خليف آباد بروند. والدين جعفر گفتند خواستگاری که با عجله نمی شود. رسمی دارد مقدماتی دارد. بايد کارهايی را از قبل انجام دهيم. اما جعفر گفت شما کاری نداشته باشيد. من صحبت کردم. خاله و شوهر خاله راضی اند. شما فقط برويد شيرينی بخوريد.
جعفر به پدر و مادرش تاکيد کرد که لازم نيست به فکر خريد يا تدارک چيزی باشند. فقط به خليف آباد بيايند و خواستگاری رسمی کنند، بقيه کار ها را خودش انجام می دهد. پدر و مادر جعفر، بر اساس تاکيد پسرشان، همان روز به طرف خانه ما حرکت کرند و جالب اينجا بود که فقط مقداری قند و شکر و جعبه ای شيرينی با خود به همراه آوردند. آن روز حرفی از مهريه و شيربها و امکانات رفاهی و نحوه ی برگزاری مراسم به ميان نيامد.
جعفر آن موقع با ستاد مبارزه با مواد مخدر همکاری می کرد و اتومبيل پيکان در اختيارش بود. جعفر شبانه با همان اتومبيل، خودش را به خليف آباد رساند. به محض رسيدن، مرا به گوشه ای برد و حلقه، گوشواره و گردن بند طلا را به من نشان داد و نظرم را درباره آن ها پرسيد.
تعجب کرده بودم که او اين همه پول را از کجا آورده است، پرسيدم:
ـ پولِ اين همه طلا را از کجا آوردی؟
خنده ای کرد و گفت:
ـ مطلا هستند، بدلی اند.
از اين که جعفر توانست با اين شيوه آبرويمان را حفظ کند، خوشحال شدم. از بابت بدلی بودن سرويس به کسی چيزی نگفتم و اصلاً از اين کارش ناراحت نشدم. چون آنقدر خصلت های خوب در او سراغ داشتم که طلا و جواهر در مقابل آن هيچ بودند. بعد ها به عنوان ياد بودی از مراسم عقدکنان، يک حلقه ی طلا به قيمت 420 تومان خريد که حالا متأسفانه حالا ديگر توی انگشتم نمی رود و به دخترم زينب هديه دادم.
سفره ی عقدمان يک پارچه مليله کاری زيبا بود. اين سفره، جهيزيه ی مادرم بود. دو تا شمعدان شيشه ای به قيمت 25 تومان و يک آينه ی معمولی که دور آن آبی رنگ بود، آن هم به قيمت 25 تومان خريدم، مهريه ام را فقط يک جلد کلام اللّه مجيد در نظر گرفتم.
بر اساس رسم رايج قبل از مراسم عقد، داماد بايد به دنبال عروس برود و او را از آرايشگاه بياورد سرِسفره ی عقد، جعفر آمد دنبالم. توی را که می رفتيم به من گفت:
ـ سوسن !ببينمت!
به شوخي گفتم :
ـ مگر می شود؟ بايد رو نما بدهی.
جعفر دست به جيب شد و 500 تومان به من داد.
قرار بود ساعت سه بعد از ظهر در خانه مان حاضر باشد. من و جعفر سوار بر همان ماشين پيکان شديم و به سمت خليف آباد حرکت کرديم. خيلی سر حال بود و مدام سر به سرم می گذاشت. نزديکی هشتپر تپه ای، با چشم انداز بسيار زيبا، وجود دارد. هنوز برای حضور در مراسم عقد کنان و نشستن سر سفره عقد وقت داشتيم و نمی خواستيم اين لحظات شيرين را از دست بدهيم.
حالا روی همان تپه ای که من و جعفر با هم لحظه های به ياد ماندنی قبل از عقد را گذرانديم، پيکر مطهر و معطر پنج شهيد جاويدالاثر را به خاک سپرده اند.
من و جعفر اوايل تير ماه سال 1359 ساعت سه و پانزده دقيقه رسماً با هم محرم شديم.
يادم می آيد حلقه را جعفر به انگشتم زد و من هم به دست جعفر حلقه کردم.