بخش شانزدهم ماجرای شکلگیری یگان موشکی سپاه را در گروه امنیتی دفاعی خبرگزاری فارس میخوانید:
رو جمعه بود. شانزدهم ماه تشرین مطابق با 25 آذر ماه 1363 و روز استقلال سوریه. این روز در دمشق و دیگر شهرهای سوریه از اهمیت زیادی برخوردار بود. همه جا به مناسبت روز استقلال کشورشان جشن میگرفتند. به این مناسبت جشنی هم در پادگان موشکی تیپ 155 برگزار میشد. با وجود هوای سرد محل برگزاری جشن را در فضای آزاد میدان زمین فوتبال پادگان پیش بینی کرده بودند.
از چند روز مانده به جشن همه پادگان در جنب وجوش بود. به نظر میآمد مهمانان مهمی خواهند داشت. نظافت پادگان، بخصوص دور و بر محل برگزاری جشن مورد توجه بود.
سربازها از صبح تا غروب آشغالهای ریخته شده را جمع میکردند. رفته رفته چهره پادگان عوض میشد.
رئیس ستاد موشکی به نیروهای ایرانی گفت: بنا داریم براتون جشن فارغ التحصیلی بگیریم. از طرفی جشن شانزده تشرین هم پیش رومونه، گفتیم این دو تا جشن رو یک جا برگزار کنیم. برا همین از شما دعوت میکنم تو این جشن باشکوه شرکت کنین.
صبح زود طبق روال هر روز، بچهها قبل از اذان صبح بیدار شدند و بعد از انجام مستحبات و نماز صبح به ورزش صبحگاهی رفتند. درختهای جلوی ساختمان محل استراحت بچهها در وزش باد سحرگاهی بازی میکردند.
سید مهدی در میدان صبحگاه سرش را به آسمان بلند کرد. نفسش را رها کرد. قرص و محکم گفت: بدو ... رو. صدای قدمهای محکم و جاندار گروه در سکوت سرد پادگان و در حلقه کوههای سر به فلک سائیده شنیده میشد. ضرباهنگ قدمهایی که برفهای آبدار را زیر پوتینهایشان له میکردند و از تپهها و شیارها بالا میرفتند.
بعد از بازگشت از ورزش، خزیدند داخل اتاقهایشان و خود را به گرمای مطبوع بخاری سپردند.
گرمای ساختمان در وزش باد سیاه آرام آرام جان میباخت. صبحانه را خوردند.
سرگرد توفیق مسئول آموزشگاه، ساعت 9 با دو دستگاه خودرو جیپ به ساختمان افسران ایرانی آمد تا آنها را به محل مراسم ببرد. چند نفر از بچهها رفته بودند حمام، تا بیایند آماده شوند ساعت 9:30 شد.
سرگرد توفیق حدود 34 ساله نشان میداد و خیلی کم حرف میزد. پیشانی بلند، نگاه نافذ و اندام ورزیدهاش او را از دیگر همکارانش متمایز نشان میداد. آدم تیزبینی بود.
افسران ایرانی آماده که شدند، همراه توفیق به طرف محل برگزاری جشن حرکت کردند.
در محل مراسم، جایگاه مخصوصی برای مسئولان مهمانان و فرماندهان درست کرده بودند.
یک ردیف مبل و چند ردیف صندلی برای استقرار مهمانان ویژه قرار داشت. دور تا دور زمین چمن هم نیروهای موشکی R17 و لونا مستقر شده بودند. اکثر آنها پلاکاردهایی با موضوع تبریک روز 16 تشرین به رهبرشان "حافظ اسد" و تعدادی نیز عکسش را به دست گرفته بودند. چند نفر از حاضران با بلندگوی دستی برای شعار دادن کنار نیروها ایستاده بودند.
جشن سالروز استقلال سوریه با حضور افسران موشکی سپاه
تریبون جایگاه از دور به چشم میآمد. نیروهای ایرانی همراه مسئول آموزشگاه به محل مراسم وارد شدند. در جایگاه مخصوص میهمانان نشستند. حسن مقدم در ردیف اول و مابقی بچهها در ردیف دوم.
حضور نیروهای ایرانی در آن مراسم برای بسیاری از سوریها تازگی داشت. به نظر میرسید از این موضوع بیاطلاع هستند. یکی از فرماندهان ارتش با دیدن نیروهای ایرانی، تازه متوجه شد که موضوع از چه قرار است و در حالی که آنها را با اشاره به اطرافیانش نشان میداد، گفت: خمینی؟
منظور این بود که نیروهای امام خمینی هستند؟
فرمانده موشکی متبسم سرش را تکان داد وگفت: ضباط الایرانیین.
علاوه بر نیروهای مستقر در پادگان کسان دیگری هم از ارتش برای این جشن دعوت شده بودند. بیشتر از همه فرمانده توپخانه و موشکی سوریه "سرلشکر عبدالقادر" و معاون فرمانده تیپ موشکی، سرتیپ ترکی عزالدین خوشحال به نظر میرسیدند. عبدالقادر بیشتر به خاطر سن و سالی که داشت مورد احترام همه بود. اما ترکی جوان بود و احساساتی. در جلسات با حسن مقدم بحث میکرد. کمونیست مسلک به نظر میرسید و در مورد وجود خدا و مباحث عقیدتی حرفهای نامربوطی میزد، گفت: هر چی داریم از روسهاست. اینها ابرقدرتند به ما موشک دادند و ما جلوی اسرائیل ایستادیم.
محل برگزاری جشن بسیار مجلل و تفریحی تزیین شده و 60-70 صندلی مهمانان پر شده بود. هفت تن از افسران روسی هم در میان بقیه نشسته بودند و با نگاهی پرسشگر به مهمانان ایرانی نگاه میکردند. با اینکه چیزی نمیگفتند ولی قیافههایشان نشان میداد از درون منفجر میشوند و چشم دیدن ایرانیها را ندارند. گروه ایرانی همگی با لباس فرم سپاه در جشن شرکت داشتند و این بیش از هر چیز بقیه را حساس میکرد.
مراسم با پخش سرود ملی سوریه آغاز شد همه به احترام برخاستند. فرمانده پادگان، هنگام اعلام برنامههای مراسم گفت: تعدادی از افسران ایرانی اینجا آموزش بکارگیری موشک رو میگذرونن امروز جشن فارغ التحصیلی اونها هم هست. اونها جوون هستن اما آموزش رو خیلی با انگیزه شروع کردن. افسرای ما به اونها موشک یاد میدادند...
مهمانان با تعجب نگاهشان میکردند. مرد جوانی با درجه سروانی از گروه موشکی سوریه و سرگردی پا به سن گذاشته با قیافه خشن و در هم گزارشی از کارهای انجام شده در مورد برگزاری جشن تشرین ارائه کردند.
در جریان جشن، مهمانانی که نمیتوانستند خوشحالی خود را از حضور افسران ایرانی پنهان کنند، آمدند سراغشان آنها میدیدند بر روی لباس فرم اینها آیهای از قرآن "واعدوا لهم مااستطعتم من قوه.." نوشته شده، اما خودشان عرب نیستند.
افسری پشت تریبون قرار گرفت تند و آتشین اشعاری را به این مضمون خواند:
«کوهها از بین میروند. دریاها خشک میشوند و از بین میروند، زمین و آسمان نابود میشوند. فقط و فقط خدا برای جهان میماند و حافظ اسد هم برای دمشق.
توپخانه و موشک قادر است دشمن را در هر زمان و مکانی نابود سازد.
حافظ اسد طراح و فرمانده اصلاحات داخل کشور و فرمانده ملی بزرگ در خارج است.
شیرمردها از همه جای سوریه، درود و سلام خود را نثار حافظ اسد فداکار میکنند.
گردان 516 موشکی با حافظ اسد، فرمانده کل بیعت کرده و از تمام دستورات حکیمانه او تبعیت مینماید.»
فرماندهانی که در ردیف جلویی نشسته بودند با شنیدن این شعارها سرشان را به نشانه تائید تکان میدادند. هر کس سعی میکرد به فراخور حال مجلس؛ ارادتش را به رهبرشان بیان کند و از دیگران عقب نماند.
مراسم هنوز ادامه داشت اما بسیار نامنظم، فرمانده تیپ موشکی 155 برای سخنرانی پشت تریبون رفت. یک ساعت تمام صحبت کرد. سرلشکر عبدالقادر در سخنانش، از ایران به عنوان کشور دوست (سوریه) یاد و از خیانت حکام عرب از قبیل یاسر عرفات، حسنی مبارک، شاه حسین اردنی و کشورهای آمریکا و اسرائیل به شدت انتقاد کرد که به آرمانهای عربی، فلسطینی و مسلمان خیانت میکنند.
در ادامه، صحبتهایش از جنگ ایران و عراق و تحریک صدام به وسیله آمریکا در شروع جنگ سخن به میان آورد: «ما باید از انقلاب اسلامی ایران حمایت کنیم. چون مواضع اونها مثل مواضع ما ضد امپریالیسم امریکا و اسرائیله.»
همچنین بر دوستی بین شوروی و سوریه تاکید کرد و خواستار تداوم آن شد.
جشن سالروز استقلال سوریه با حضور افسران موشکی سپاه
در میان صحبتهای فرمانده تیپ، سربازان طبق رسمی که داشتند سخن او را قطع کرده و شعار دادند. صدایشان در بلندگوهای دستی پیچیده، در حمایت از رئیسجمهورشان و... فرمانده دوباره به صحبتهایش ادامه میداد.
در حین سخنرانی، زنبوری وزوزکنان و چرخ زنان در جایگاه مهمانان ظاهر شد. نگاهها همه به سمت زنبور برگشت. از روی سر خیلیها گذشت و سرانجام از بخت و اقبال خوش، روی دوش سرلشکر عبدالقادر نشست. سرتیپی که کنار او ایستاده بود در یک چشم به هم زدن دخل زنبور را درآورد. سید مجید فیالبداهه گفت: قتیل النحلوا
نام این سرتیپ تا آخر دوره «قتیل النحلوا» ماند.
با یادآوری این حرفها همه میخندیدند و گذر عمر را در دیار غربت فراموش میکردند. با این حال چهره اجتماعیشان را در پادگان حفظ میکردند.
بعد از سرلشکر عبدالقادر، سرتیپ ترکی عزالدین سخنرانی کرد. ترکی قدرت موشکی سوریه را به رخ حاضران کشید و از مواضع ضد اسرائیلی سرلشکر عبدالقادر تقدیر و تشکر کرد.
دو گروهان در میان نیروهای سوری با یونیفرم یکدست سبز زیتونی و کلاههای قرمز، خیلی مرتب و منظم ایستاده بودند، یکی در سمت چپ و دیگری در سمت راست میدان. از دور نگاه هر بینندهای را به خود جلب میکردند.
در میان سخنرانی ترکی، تعدادی افسر از میان نیروهای این گروهانها با بلندگوی دستی در حمایت از حافظ اسد دوباره شعار دادند: «یعیش القاعد، الحافظ الاسد»
اما بقیه که جلوی جایگاه بودند توجهی به این شعارها نمیکردند.
سرهنگ علی احمد دستهایش را در هوا تکان داد. یکی دو بار به هیجان آمد و شعار داد. باز هم کسی توجهی نکرد. غبغب بزرگ مجری تکان خورد و با لحنی عصبی و تهدید آمیز گفت: اگر نظم را رعایت نکنید تنبیه میشوید.
باز هم ثمری نبخشید و بعد از چند دقیقه وضع به حال سابق برگشت. سرتیپ ترکی عزالدین با مشاهده کم توجهی ردیف جلوی جایگاه، به فرمانده آنها اعلام کرد که به نیروهایش تذکر دهند تا شعار بدهند و در ادامه گفت: امروز نیروهات بیبخار شدن...
آنهایی که حرف ترکی را شنیدند، خندیدند.
بعد از سخنرانیها چند نفر از نیروهای جوان ارتش سوریه حرکات آکروباتیک به نمایش گذاشتند که تحسین حاضران را برانگیخت.
هنگام اجرای نمایش آکروباتیک، افسری در یک سینی برای سرلشکر عبدالقادر قهوه آورد و کنارش سیخ ایستاد. افسر، پیش چشم همه ابتدا خودش جرعهای از قهوه را نوشید و بعد به سرلشکر تعارف کرد. این کارها برای بچههای ایرانی تعجب آور بود و تازگی داشت. آنها در کشورشان هیچ تفاوتی با فرماندهشان نداشتند. از همان غذایی میخوردند که فرماندهشان میخورد. از همان لباسی میپوشیدند که فرماندهشان میپوشیدند. اما اینجا وضعیت فرق میکرد. یکی گفت دریغ از این همه بیاعتمادی.
ساعت 11:40 دقیقه اعلام شد. در این قسمت از برنامه، مسابقه والیبال بین دو تیم از واحدهای 155 و 156 انجام میگیرد. داور مسابقه افسری از تیپ 157 بود.
تیم 155 لباس ورزشی نارنجی پوشیده بود و تیم 156 لباس قرمز، با اینکه تعدادی میل تماشای مسابقه را نداشتند اما ترجیح دادند تا پایان بازی مسابقه را پیگیری کنند. در نظر آنها تماشای این مسابقه نه چندان دلچسب بهتر از گوش دادن به سخنرانیهای طولانی و تکراری بود. هر دو تیم بازی ضعیفی از خود ارائه کردند با این حال سربازان با شوق زیادی تیمها را تشویق میکردند.
رضا که در جایگاه مهمانان نشسته بود از صندلی خود بلند شد و با دوربین خود چند تا عکس گرفت. اون هر جا میرفت دوربینش را با خودش میبرد. در پایان بازی، تیم تیپ 156 لونا برنده مسابقه شد. سرلشکر عبدالقادر و سرتیپ ترکی کاپ و چند جلد کتاب به تیم برنده اهدا کردند.
سوریها هر چه تلاش کردند این گردهمایی را به جشن تبدیل کنند، نشد. نزدیکیهای ظهر که هوا تا حدودی گرم شده بود جز تعدادی سرباز، کسی در محل برگزاری جشن حضور نداشت.
ظهر سوریها به ایرانیها گفتند: تشریف بیارین سالن غذاخوری، برای شما هم سفارش دادیم.
سر میز پذیرایی، انواع میوه و تنقلات چیده شده بود. بگو و بخند همه بلند بود. چند دقیقه بعد وقتی روی میزها مشروبات الکلی گذاشتند، با اشاره حسن آقا بچهها بیمعطلی از جایشان بلند شدند. یک جا بلند شدن شانزده نفر ایرانی، حواس بقیه مهمانها را پرت کرد. آنها برگشتند سمت ایرانیها با نگاههای مملو از سوال از همدیگر میپرسیدند یعنی چه اتفاقی رخ داده؟
سوریها سریع دستپاچه آمدند و جلویشان را گرفتند که کجا میروید؟
حسن آقا گفت: از شما به خاطر این دعوت ممنونم ولی ما از مشروبات الکلی استفاده نمیکنیم چون حرامه اصلا رفتن به مجلس شرابخواری رو هم حروم میدونیم.
خداحافظی کرده از سالن بیرون رفتند به جز آسایشگاه، جای دیگری برای رفتن نداشتند.
حرکت ایرانیها برای بقیه مهمانان بسیار شگفتانگیز بود. زیرا میدیدند یک جمع شانزده نفری به خاطر اعتقادات قلبیشان حاضر به هیچ حرکت خلاف راه و رسم مکتبشان نیستند و هیچ توجهی به زرق و برق محیط اطراف خود ندارند.
بیرون از سالن، عده زیادی از مهمانان هجوم آوردند و افسران جوان ایرانی را دوره کردند. میپرسیدند شما کی هستین از کجا اومدین؟
حسن آقا گفت: ما بنده خداییم و مسلمان. اینجا آموزش میبینیم که از خودمون دفاع کنیم. این کارها رو هم قبول نداریم ربطی به پاسدار بودنمون هم نداره.
بچهها در حالی که سوریها با نگاههای تحسن آمیز بدرقهشان میکردند، راه آسایشگاه را در پیش گرفتند.
بچهها تا ساعتی از اتفاقات سالن غذاخواری شوکه بودند. بعضیها نمازشان را خواندند و بعضی هم هنوز چشم به راه ناهار داشتند. از صبح تشنه و گرسنه نشسته بودند جلوی باد و گرد و غبار.
ساعت از دو بعداز ظهر گذشته بود که جیپ پادگان جلو آسایشگاه ترمز کرد. سرباز سوری با یک مجمع بزرگ چلوبره وارد ساختمان شد و گفت: این مال شماست.
غذا زیاد بود. تا آن روز سوریها را تا این حد دست و دل باز ندیده بودند. بر روی بره سرخ شده، مرغ بریانی قرار داشت که با خلال بادام و پسته تزئین شده بود. با دیدن غذا دهن همهشان آب افتاد. اشتهایشان برای خوردن چند برابر شد هر یک چیزی میگفت.
- این همه را برای ما فرستادن؟ ببین چقدر برای خودشون نگه داشتن.
- به این میگن جشن فارغ التحصیلی.
دور تا دور چلوبره نشستند و فقط منتظر یک اشاره بودند. یکی باید پیشقدم میشد. حرفی میگفت یا حرکتی انجام میداد تا بقیه هم بهانهای برای خوردن پیدا میکردند. به ناگاه مهدی پیرانیان با صدای بلند گفت: بچهها چقدی کیف داره.
گرم خوردن شدند. فارغ از غم وغصه عالم. همه چیز را به یک باره فراموش کردند. جیپ پادگان که غذا را آورده بود، دوباره برگشت. جلوی آسایشگاه ایستاد. یکهو سربازی تند آمد تو دستهایش میلرزید. ترس از سر و رویش میبارید. با صورت برافروخته و نفس زنان به حال گریه گفت: رائد توفیق گفت که انگار غذا رو اشتباهی آوردیم اینجا باید میبردیم آشپزخونه از اونجا بین همه توزیع میشد. اگه نبرم پدرم رو در میارن.
انگار آب سردی ریختند روی سرشان. خشک شان زد. فکها از حرکت ایستاد. یک جورهایی ظاهر غذا را جمع و جور کردند فرستادند آشپزخانه اما از هیبت اولیه چلوبره خبری نبود.
بچهها با وضع پیش آمده از بابت خوردن غذا ناراحت شدند. ناصر گفت: توی غذا خوردن یک کم عجله کردیم. با این کارمون ممکنه به حیثیت پاسداریمون ضربه زده باشیم. از خدا میخوام ما رو هدایت کنه. به ما بینش و توان عطا کنه تا بتونیم رسالت ملت شهیدپرورمون رو به سرمنزل مقصود برسونیم.
بچهها تقصیری نداشتند. از طرفی هم نمیشد آب رفته را به جوی بازگرداند. همه اینها یک اتفاق بود. جمشید گفت: خب ما که نمیدونستیم. نیت بدی هم نداشتیم. اونها آوردن ما هم خوردیم وقتی هم گفتند مال شما نیست نخوردیم. این کجاش ایراد داره؟
ساعت 3 بعد از ظهر رائد توفیق پیغام فرستاد که بروند ناهارخوری، کسی اشتها نداشت. سیر خورده بودند اما برای اینکه دعوت سوریها بیپاسخ نماند، سلانه سلانه رفتند.
کسی میلی به غذا نداشت. بشقاب هر کدامشان یک تکه گوشت با کمی پلو بود. ناهارشان را خورده و چای سفارش دادند. سوریها گفتند باید پول چای را خودتان بدهید چای جزء برنامه نیست.
مهمانها رفتند. بچهها هم به آسایشگاهشان برگشتند. آنها به استراحت نیاز داشتند سرشان روی بالش آمده نیامده، خوابشان برد.
ادامه دارد...
منبع پاییز 63