3-...فیلمنامه ای می نویسی به نام راستش رابگو...می خواهی بگویی
نسل جوان هایی که خردمندانه دل به ارادت امام(ره)گره زده بودند و در زمانه ی
جنگ آن حماسه ها را آفریده اند نسلی نیستند که نابود شده باشند..نسل امروز
هم از همان غیرت ها و احساس مسئولیت ها در درون خود دارد..فقط باید مثل
وحید ، مشتاق بود ، باید مثل آقاوحید با زبان اخلاق و صدق در کنار علیرضا
مولایی ها نشست با آنها همراه شد ، به آنها آموخت و به آنها اعتمادکرد و
بعد آن غیرت ها و مسئولیت پذیری های خفته را بیدار کرد...و مگر نسل علیرضا
مولایی کیست؟..جز این است که جوان های امروز همگی متولدین سال های اوج
حماسه و دفاعِ مردان و زنانِ این سرزمین اند؟..چه خوب شد گفتی مردان و
زنان..اصلا بیا در کنار بزرگ مردی مثل چمران ، قهرمان و اسطوره ی آن سالها،
قهرمان ناشناخته فیلم نامه ات را ازمیان شیرزنان سرزمینت انتخاب کن..مگر
آن روزها که کتاب "دا" را همه گی خواندیم ، بهت زده نشدیم از حماسه های
زینب واری که یک دختر هجده ساله ی خرمشهری آفریده بود؟..بگذار اسطوره ات
دختر جوانی باشد که در روزهای اوج انقلاب زخمی ها را از خیابان ها جمع می
کند و زخم هایشان را مداوا ..او حتما به تجاوز دشمن هم بی تفاوت نیست و در
روزهای اشغال خرمشهر ، در کوچه های زخمی این شهر امدادگراست..و نه فقط
امدادگر ، که پابه پای مردان و جوانان مدافع خرمشهر به وقت ضرورت سلاح هم
به دست می گیرد..اصلا بگذار نوزادی که قهرمان امروز فیلم نامه ی توست را
همین شیرزن پیدا کند..بگذار این شیرزن علی مولا را در میان شهدا و در آغوش
زنِ پرستاری بیابد که خود شهید شده است..اصلا بیا و به این خاطر که خدا این
گونه عجیب و غیرمنتظره علی مولای نوزاد را در دامن شیرزنِ قصه ی تو گذاشته
نام او را مریم بگذار..و نه فقط "مریم" که "مریم السادات"..بگذار درکنار
تداعی داستانِ مسیح دار شدنِ حضرت مریم(س) ، نامِ شیرزنت تداعی گرِ تبار او
هم باشد
4-..سریال
راستش را بگو با هزار مشقت وسختی ساخته می شود و به پخش می رسد..یک بنگاهِ
خبرپراکنی تندرو و بی اخلاق که به جای امید (رجا) یأس را می پراکند و هر
بی اخلاقی و تخریب و تهمت زدنی را برای رسیدن به جاه طلبی های سیاسی اش
مجاز می داند، جوانِ بیست و دو سه ساله ی جویای نامی را به خدمت می گیرد و
به او سفارش ترورِ رسانه ای راستش رابگو را می دهد..
این قصه من است در باره او :
به جوان طفل معصوم می گویند راستش را بگو را جوری بزن که صداوسیما دیگر نتواند ازجابلند شود..
- من که سریال را کامل ندیده ام!!
- مهم نیست!!..
چه جوری بزنم؟..
-وصلش کن به منافقین!!..
-
بهت زده می پرسد منافقین؟؟..این سریال که قهرمان های اصلی اش همه شهدا و
جانباز ها و بچه های جبهه و جنگ اند..!!کجایش را وصل کنم به منافقین؟!.
- مریم السادات را..!!..
- بهترین شخصیت و شهید سریال را؟!!..چه جوری؟؟..تا آنجا که من دیده ام او در سریال مظهر نسل ایثارگر انقلاب و جنگ نشان داده شده!!.
-
مهم نیست!!...عکس مریم سادات را در صحنه ی خوابِ علی مولا بگذار کنار این
عکسِ مریم قجر عضدانلو!!..بعد هم عنوان نقدت را بگذار:"شهید با «لباس فرم
منافقین»در بهشت میگردد"
– مریم سادات که در این صحنه روسری اش قهوهایست و مانتو به تن دارد!!..
- مهم نیست..عکسش را از پشت و از دور بگذار..رنگ روسری اش را هم با فتوشاپ قرمز کن..!!..
-
آخر مردمی که سریال را دیده اند نمی گویند این چه منافقی ست که در موشک
باران های تهران که خودِ منافقین کوردل در انجام آن با صدام همکاری می
کردند امدادگری می کند و زیر آوارهای همان موشک باران ها به شهادت می
رسد؟؟!!
- مهم نیست !!..
- آخر خودِ سریال که صراحتاً منافقین را
محکوم کرده...!!..آن جا که در قسمت هفتم دکتر دریایی در تاکسی اکبر برای
همه از مرام کثیف و تروریستی منافقین می گوید و بعد خود آقاوحید که به
منافقین لقبِ تروریست های عقده ای می دهد..
- مهم نیست..!!.. مریم سادات را به تسخیرکننده گان لانه ی جاسوسی هم ببند..!!..
-
آخر در آن صحنه ، مریم سادات در حال کمک به زخمی های تظاهرات "در قبل از
انقلاب" بود که برای اولین بار سهراب را شوهرش را درحالی که از سفارت
آمریکا با دست هایی پر از ویزا برمی گشت دید و با او آشنا شد..!!..این چه
ربطی به تسخیر لانه در بعد از انقلاب دارد؟؟!!..
مریم سادات در روزهای اول جنگ با چفیه ای که نشان و نماد رزمندگان است
مریم سادات با حجاب کامل, حجابی که هرگز منافقین را در این هیبت ندیده ایم
- مهم این است که آنها را بزنیم..!!..تو نقدت را بنویس!!.. سریال را به جریان فتنه هم ببند!!.
- چطوری؟!..
-
آسیه همسر وحید مشتاق صدها قاب تصویر دارد ؛ یک قاب تصویرش که در آن روسری
اش گل گلی ست بگذار کنار عکسِ همسرِ یکی از سران فتنه که بیشتر وقت ها
روسری اش گل گلی بود..!!... به عرفان های کاذب بدونِ شریعت هم
ببندشان..!!..
- آخر سریال که تبلیغ آیین فتوت و جوانمردی شیعی و ایرانی ست!!..
- مهم نیست و یک نکته دیگر بستنِ سریال به ترویجِ بی بند و باری و روابطِ نامشروع دختر و پسر!!..
-
]جوان درحال ایست قلبی[: آخر همه خانم های سریال که چادری اند!!..سارا و
هانیه که فرزند شهیدند..!! مامان خورشید که مادر شهید است و آسیه هم که
همسرِ جانباز!! فقط خاطره می ماند ، آن هم سریال جلوتر نشان می دهد که
ریاکارانه چادر به سر می کند!!..مادرش هم که خود چادری ست با سیلی جواب آن
ریاکاری اش را می دهد..!!!
-مهم نیست!! بنویس چادر با هفت قلم آرایش!! بنویس سر کردنِ چادر شبیه به شنلِ زورو...!!!
رییس از این همه بحث ویکی به دو کردن جوان حوصله اش سر می رود و صدایش را بالا می برد
-
بحث نکن با من برادر!! اصلاً تو می خواهی رشد کنی یا نه؟ می خواهی میان
بچه های منتسب به حزب اللهی ها سری توی سرها درآوری و اسم رسمی به هم بزنی
یا نه؟؟!!..راهش فقط همین راه است !!..مالِ امروز و دیروز هم نیست
ها!!..مگر یادت نیست آن برادر را که سی سال پیش با زدنِ آن سینما گر و
افشای این حقیقت که مادرش صیغه ای بوده به همه جا رسید؟؟..یا آن برادر با
نمک دیگر که از همین جا شروع کرد و حالا برفوش ترین گارگردان تاریخ سینمای
ایران است..!!..یا استاد ارجمند، کسینجرِ جهان اسلام ، همان متفکر بزرگی که
آن نشانه شناسی بدیع و تاریخی را درباره ی فیلم درباره ی الی از خود به جا
گذاشت و تاریخ فلسفه غرب و نقد ادبی و نشانه شناسی سینمایی را متحول کرد و
گفت: درباره ی الی یعنی درباره اسلام لیبرال!!! یا همین دکتر بعد از این
خودمان!!
رییس از پوشه ی زیر بغلش نقد همین دکترِ خودشان به راستش را
بگو که کلا دو پاراگراف است بیرون می آورد و پاراگراف اول آن را با صدای
بلند برای جوان می خواند:
"مدتهاست به طور اتفاقی تلویزیون نگاه
میکنم. یعنی خیلی کمتر از سابق. این سریال «راستش را بگو» را هم ندیده
بودم..... دیدم. این اواخرچندنفرازجمله برخی سایتهای خبری تماس گرفتند تا
مصاحبه بگیرند. همه هم باحرفهای عجیب یتشویقم کردندکه لااقل چند قسمت را
ببینم... دیدم. چشمتان روز بد نبیند. مدتها بود ازدیدن تلویزیون اینقدرعصبی
نشده بودم. یاد اعصاب به هم ریخته ام افتادم وقتی که سریال آشغال «ساعت
شنی» پخش میشد. بیچاره مردم ایران. «راستش را بگو»یک دروغ بزرگ بود. این
سریال مانیفست مدنی فتنه سبز بود. شک نکنید."
جسارت را ببین..!! هوشمندی
را ببین!! اعتماد به نفس را ببین!! ببین دکترمان چطور نوشته اش را شروع می
کند؟..می گوید من که دیگر تلویزیون نمی بینم..!!..یعنی در شأن من نیست که
تلویزیون ببینم..!!..دیدی در یک جمله چقدر شان و جایگاه کلاس خودش را بالا
برد؟؟...بعد می گوید این راستش را بگو را هم از بس برای مصاحبه با من تماس
گرفتند که نظرتان درباره ی آن چیست مجبور شدم یکی دو قسمت اش را
ببینم..!!....بعد در جمله بعد نتیجه می گیرد تمام سریال مانیفست مدنی جنبش
سبز بود...در جمله ی آخر نقدش هم به این نتیجه گیریِ درخشان می رسد:
"مخاطب جمله «راستش را بگو»چه کسی است؟!
وقتی
مامورامنیتی کشور دست آخر به زیردستش میگوید اینها راست میگن، باورکن.
بعد هم استعفا میدهد و میرود... خطاب راستش را بگو، نظام است که به مردمش
اعتماد ندارد و مردم هم به او اعتماد ندارندو...
پشت این سریال
بیتردید فکر عظیمی قرار دارد. فکر مسموم چند ضدانقلاب خلاق و رسانه شناس.
به هیچ وجه انتظار ندارم که مسوولان رسانه ملی عمق فاجعه را بفهمند. اساساا
اینجور مواقع از آنها انتظار نداریم بفهمند... وقت کنم چند مقاله بلندبالا
مینویسم."
ببین!!...چقدر راحت کل سریالی را که ندیده با یک جمله وصل
می کند به ضد انقلاب؟!..ببین در یک جمله چطور تمام مسئولین صدواوسیما رو
نفهم و بی شعور خطاب کرد؟!..ببین و یاد بگیر..!!..
- اگر صداوسیما شکایت کند چه؟!!.
-
صداوسیما که ترسو تر از این حرف هاست و ما در این سال ها هرچه فحشش دادیم
هیچ وقت نه شکایت کرده و نه می کند!!..تازه قرار است به بهانه همین حمله به
دکتر ما تریبون آزاد مناظره اش را که از او گرفته بودند پس بدهند و ممنوع
التصویر بودنش را هم بردارند..!!..هوش و نبوغ و سیاست را دیدی؟...در دو
پاراگراف به سریالی را که ندیده بود طلبکارانه فحش داد و صاحب تریبون و
آنتن زنده هم شد!!...
مریم سادات های واقعی در جبهه های جنگ واقعی
لحظه
شهادت مریم سادات در راستش را بگو توسط موشک های صدام در حمله به شهر
تهران که به گواه اسناد تاریخی گرای شهر ها توسط منافقین به ارتش صدام
ارائه می شد
..رییس این را می گوید و از در اتاق خارج می
شود..و جوان می ماند و یک دنیا سوال..جوان می ماندو کلنجار با خودش که چه
کار کند..!!..نقدی که رییس گفت را بنویسد و راه رشد و ترقی را یک شبه طی
کند یا....اگر این جور که رییس گفت بنویسم نامردی نیست؟..ناجوانمردی
نیست؟..اگر قصد و نیت ام واقعاً خیر باشد که خداوکیلی این راهش
نیست..!!..پس فردا جواب خدا را چه جوری باید بدهم؟..اگر بعد ازمرگ از همان
دادگاه هایی که قسمت آخر راستش را بگو نشان می داد و در آن راوی داستان با
شخصیت ها سوال و جواب می کرد بود گریبانم را بگیرد چه؟..تازه آن دادگاه که
تخیلی بود و نویسنده ی داستان داشت سوال و جواب می کرد..!!..دادگاهِ الاهی
که به این سادگی ها و راحتی ها نیست..!!..ولی خوب..رشد و ترقی و یک شبه ره
صد ساله را رفتن هم چیز کمی نیست..!!..آیا آن مدیرِ امنیتیِ سریال ، همان
که رییس صدایش می کردند واقعاً آدمِ بدی نشان داده شده بود؟..او که هم
باسواد بود ، هم حرف هایش درست بود و حق داشت...حق داشت چون هر روز توطئه
های ریز و درشت جریان های خارجی را می دید و آقا وحید ها نمی دیدند....چون
هر روز جذب و شکار نخبه های این مملکت را در تورهای آن طرفِ آبی ها می دید و
دیگران نمی دیدند..!!..اصلاً مگر یادت رفته آن قسمتی را که رییس پیش قاضی
گفت علیرضا پسرِ خوبی ست و ما فقط می خواهیم در طول این مسیر کنارش باشیم و
از او حفاظت کنیم چراکه تحقیق علیرضا تحقیق خود ما هم هست؟..مگر سریال نمی
گفت نیروهای امنیتی ما آن قدر سالم و صاف و با حسن نیت اند که وقتی می
بینند یک جریانی سالم و سفید است و پای جریان خارجی وسط نیست از تهِ دل
خوشحال می شوند و احساس پیروزی می کنند...اصلاً مگر می شود معنای جذب
حداکثری که رهبر انقلاب مدام تاکید می کنند را در مقوله ی پیچیده ی امنیت
ازین بهتر به تصویر کشید؟.. مگر رهبر انفلاب خود بارها در دیدارهای خصوصی و
عمومی شان تاکید نکرده اند که فضای فرهنگ نباید امنیتی شود..!!مگر وقتی
یاورسه رد ناشناس را گرفت و از خوشحالی فریاد کشید ، رییس توبیخش نکرد و
نگفت که : مگر ما با کسی مساله شخصی داریم که این طور فریاد کشیدی؟؟!!..آن
استعفای آخر رییس هم که به خاطر قول و قرار شخصی اش با آقاوحید بود..تازه
مگر یادت نیست؟..وقتی رییس برگه ی استعفایش را مقابل آقا وحید گرفت ، او
برگه ی استعفا را پاره کرد و گفت استعفا یعنی چه؟..تو کهنه سربازی
رییس!..تو آدم بزرگی هستی..برگرد سر کارت..این مملکت به تو احتیاج
دارد!!..اصلاً رییس را ول کن و آن خانوم دکتر سار مستور را بگو!!..آیا
واقعاً او خوب بود چون از آمریکا آمده بود؟!!..خداوکیلی سریال که آن همه
آمریکا را بارها و بارها محکوم کرده بود!!..یادت نیست صحنه ای را که شوهر
مریم سادات با او دعوا داشت که چرا علی مولای نوزاد را رها نمی کند و با او
و سارا به آمریکا نمی آید؟!!.. مگر آن وقت مریم سادات با صدای بلند فریاد
نزد که من از آمریکا متنفرم!!..مگر نگفت این جنگ را که کوچک و بزرگ دارند
از بمب ها و موشک هایش تکه تکه می شوند آمریکا به راه انداخته است!!..وقتی
شوهر مریم سادات دست سارا را گرفت و با خود به آمریکا برد این نامه های
مخفیانه ی مریم سادات از جبهه بود که سارای کوچک را بزرگ می کرد و غیرت
دینی و ملی اش را زنده نگاه داشت تا روزی که در اوج تحصیل و موقعیت و
امکانات مادی و دنیوی ، ایران را و راه مادر شهیدش را انتخاب می کند و برمی
گردد..!!..همان طور که دکتر چمران در اوج افتخارهای علمی و امکانات مادی
آمریکار را رها کرد و خود را به شیعیان محروم لبنان و بعد به انقلاب مردم
کشورش ایران رساند..!!..مگر یادت نیست سارا در یکی از مشاوره هایش در مترو
به آن دختری که سودای مهاجرت به غرب را داشت گفت در آن جا هیچ خبری نیست و
بعد جمله ی مادر شهیدش را تکرار کرد:..اگر این کشور بخواهد آباد باشد به
دستِ خود ما آباد می شود؟..اصلا آن جمله ای که مدام مریم سادات تکرار می
کرد و بعد از او سارا..آن جمله که می گفت به صدای قلبت گوش کن..این جمله که
ترجمه ی دقیق حدیث پیامبر اسلام(ص) خطاب به آن مرد صحرانشین است که گفت از
کجا بدانم تو راست می گویی و پیامبر (ص) در جواب همین را فرمود: اِستَفتِ
قَلبَک ..یعنی از قلبت بپرس..!!...و اصلاً آیا نویسنده ی سریال خداوکیلی
آنجا که تکدی گری و قاچاق مواد مخدر را در مترو نشان می داد سیاه نمایی
کرده بود؟..مگر یادت نیست تمام این ها از چشم ناظر امنیتی که همان آقاوحید
بود پنهان نمی ماند و در همه ی موارد نیروی انتظامی سر رسید و بزه کاران را
بازداشت کرد؟..اصلاً سریال داشت نسخه ی خانه ی همدلان را بی عیب و نقص
معرفی می کرد که بخواهد همان را برای همه تجویز کند؟!..مگر سریال در نهایت
نمی گفت مشارکت فعال اجتماعی و مدنی اگر بخواهد ماندگار و نتیجه بخش باشد
باید از پشتوانه ی پژوهشی دقیق برخوردار باشد؟..مگر نمی گفت عمل و کنش
اجتماعی مقوله ای بسیار حساس ، خطرخیز و آسیب پذیر است که می تواند به
راحتی به ضد خود بدل شود؟!!..از حق نگذریم سریال داشت همه ی این ها را می
گفت اما رییس بنگاه و من باید برای ادامه ی راه رشد و ترقی از دیدنِ این حق
ها بگذریم..!!..حالا باید چه کار کنم؟!..از حق بگذرم یا نگذرم..؟!..اخلاق و
انصاف را چه کار کنم؟!!..وقتی به رییس بنگاه می گفتم سریال که این طوری
نیست ، او فقط یک جمله را تکرار می کرد:..مهم نیست..مهم نیست..مهم
نیست..انگار برای رییس بنگاه و دکترخودمان و آدم هایی شبیه آنها سالهاست که
دیگر اخلاق مهم نیست...انصاف مهم نیست..اعتدال مهم نیست..و.."راستش را
بگو" دیگر سال های سال است که برایشان مهم نیست....
...جوان ساعت ها با
آن همه سوال که گلویش را گرفته بود و رها نمی کرد جنگید و جنگید و دستِ
آخر کم آورد و تسلیم شد...وسوسه ی رشد و ترقی و یک شبه مدیر و بعد شاید
نماینده و وزیر وکیل شدن آن قدر وسوسه انگیز بود که گوشش را به سوال های
قلبش بست ، قلم را برداشت و شروع به نوشتن کرد.. عنوان مطلبش را هم همان
گذاشت که رییس بنگاه گفته بود:
گزارش ویژه از تحلیل نشانههای سیاسی «راستشرابگو» + تصاویر
وقتی «حاکمیت» مخالف «جنبش ضددروغگویی»است و شهید با «لباس فرم منافقین» در بهشت میگردد!
..و
تو به عنوان نویسنده ی راستش را بگو اشک در چشمت حلقه می زند و قتی می
بینی که این جوان هم سرانجام همان انتخابی را کرد که حمید حسامیِ داستانِ
تو کرد..این جوان هم درست مثل حمید طفل معصومی بود که وسوسه ها ی رییس
بنگاه پدرش که درست شبیه به منطقِ پدر حمید حسامی بود، عاقبت معصومیت اش را
شکست داد و درست مثل حمید حسامی برای تو و راستش را بگویت شب نامه
نوشت...و تو داری مثل یک سریال ، قسمت های بعدی زندگی این جوان در
بزرگسالی، میانسالی و بعد پیری اش را می بینی..این جوان با نوشتن این
یادداشت قطعاً پله های ترقی را طی خواهد کرد و به چیزهای زیادی خواهد رسید
اما درست مثل حمیدحسامی راستش را نگفت و رسید..رسید اما یک چیزش را
باخت:..معصومیتش را...معصومیت از دست رفته اش را...