598 به نقل از خبرنامه دانشجویان ایران:
ادبیات عدالتخواهانه در ایران در دامن ارزش ها و آرمان های انقلاب ایران
به وجود امد و این شاید تفاوت اصلی این نوع خاص از تقسیم بندی محتوایی
ادبیات در ایران با سایر جوامع باشد. همه کسانی که این سال ها عدالت طلبانه
سرودند و نوشتند همه نویسندگان متعهد به ارمانهای انقلاب و نظام بودند که
عقیده داشتند نباید انقلاب از مسیر اصلی اش منحرف شود؛ به شدت جالب توجه
است که از دسته شاعران متعارض با مبانی انقلاب و معترضان به اصل و اساس
نظام اسلامی ایران نام شاخصی در دایره شاعران عدالتخواه قرار نمی گیرد و
این بزرگترین امتیاز ادبیات عدالتخواهانه در ایران بود.
ادبیات عدالتخواهانه و اعتراضی در ایران با گذر از همه حوادث دوره های مختلف تاریخی متوقف نماند. در همه این سالها تلاش های برجسته ای در جهت حفظ میراث ارزشهای انقلاب و سرگردان نشدن نوک پیکان جهت گیری های شعر مردمی انجام شد.
ادبیات عدالتخواهانه و اعتراضی در ایران با گذر از همه حوادث دوره های مختلف تاریخی متوقف نماند. در همه این سالها تلاش های برجسته ای در جهت حفظ میراث ارزشهای انقلاب و سرگردان نشدن نوک پیکان جهت گیری های شعر مردمی انجام شد.
بازخوانی و مرور برخی از این اشعار در وقایع اتفاقیه این روزها چندان هم خالی از لطف نیست.
سه روز پیش خبری در رسانه ها منتشر شد که در آن خبر از آزادی مهدی هاشمی
با وثیقه میلیاردی می داد و این در حالی بود که هاشمی رفسنجانی گفته بود: "بچههای من مثل بچههای بقیه افراد هستند و فرقی بین بچه های من با بچه مردم نیست."
باد بوی همه خاطره ها را آورد
حال این شاعر بی حوصله را جا آورد
باد بوی همه خاطره ها را آورد
حال این شاعر بی حوصله را جا آورد
و صدای تو در آن خاطره ها می پیچد:
بچه ها جمله بسازید همه با «آورد»
من نوشتم که غم واژه نان را دیشب
جسد بی رمق و خسته ی بابا آورد
شب سردی ست و من توی خودم می لرزم
باد با خود همه ی خاطره ها را آورد
یک نفر جیغ زد و نیمه شب هشتم تیر
شعر را مثل خودم، مرده به دنیا آورد
مریم آریان
تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد
آن را برای بچه های لاغر آورد
تنگ غروب از سنگ بابا نان در آورد
آن را برای بچه های لاغر آورد
مادر برای بار پنجم درد کرد و
رفت و دوباره باز هم یک دختر آورد
گفتند دختر نان خور است و با خودش گفت
ای کاش می شد یک شکم نان آور آورد
تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد
آن را برای بچه های لاغر آورد
تنگ غروب آمد پدر؛ با سنگ در زد
یک چند تا مهمان برای مادر آورد
مردی غریبه با زنانی چادری که
مهمان ما بودند را پشت در آورد
مرد غریبه چای خورد و مهربان شد
هی رفت و آمد؛ هدیه ای آخر سر آورد
من بچه بودم؛ وقت بازی کردنم بود
جای عروسک پس چرا انگشتر آورد؟!
دست مرا محکم گرفت و با خودش برد
دیدم که بابا کم نه از کم کمتر آورد
تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد
آن را برای بچه های دیگر آورد
مادر برای بار آخر درد کرد و
رفت و نیامد؛ باز اما دختر آورد
مریم آریان
ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزش های ما را عرضه کالا گرفت
احترام یا علی در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد پای ترازو ها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبه های آتشین متروک ماند و خاک خورد
……
اندک اندک قلب ها با زرپرستی خو گرفت
درهوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت
غالبا قومی که از جان زرپرستی می کنند
زمره بی چارگان را سرپرستی می کنند
از همان آغاز دست کج روی ها پا گرفت
روح تاجر پیشگی در کالبدها جا گرفت
کارگردانان بازی باز با ما جر زندند
پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند
سید حسن حسینی
در روزگار قحطی وجدان
این همه خون حجامت ملت بود
سید حسن حسینی
در روزگار قحطی وجدان
این همه خون حجامت ملت بود
تا حاج آقا همچنان چلوکبابی سلطانی کوفت کند
تا قلیان بکشد
و به تسبیح شاه مقصودش بنازد
و با تلفن زیمنس معامله کند
و گاه که هوس تمدن به سرش می زند به فرنگ رود
و از شب نشینی هایش فیلم ویدیئویی بگیرد
تا اگر نانش آجر شد
آجر را گران تر از نان بفروشد!
این همه خون حجامت ملت بود
تا یک موی سبیل شاپورخان
سه دانگ فلان بانک باشد!
تا در اداره ها حق و حساب بگیرند
و قایم باشک بازی کنند
تا جناب آبدارچی با تمسخر بگوید:
« اصلاً تو را چه به این فضولی ها…»
راستی چرا بعضی
از سادگی انقلاب، سوء استفاده می کنند؟
دانشگاه به کلیله و دمنه معتاد است
معلم ها به رونویسی از تکلیف کبری اکتفا کرده اند
و هنرمندان مرتب برای هم
جادو و جنبل می کنند
همسایه بغلی ما شخص شریفی ست
با هشت صد متر بنا
به دنیا اعتقاد ندارد،
یک پایش این دنیاست
یک پایش آن دنیا.
او در پاک کردن حساب مردم، مهارتی خاص دارد
و از ولاالضالین همه ایراد می گیرد
هروقت جنگ جدی می شد
به جبهه می رفت
و یک تغار آب پرتغال تگری می خورد
او از خدا چندهزار رکعت طلبکار است
و خاطر خواه جیب های برآمده است
بی خبر از همه جا
برای بنیاد نبوت صلوات می فرستد،
و گاه ماکوس را محکوم می کند
تا سیاستش عین دیانتش باشد!
علیرضا قزوه
وقتی که زاهدان خداجو، دنبال مال و جاه میافتند
مردم به خندههای نهانی، رندان به قاهقاه میافتند
یک عده اهل مال و منالند، یک عده اهل حیله و حالند
در انتخاب اصلح مردم، بعضاً به اشتباه میافتند
وقت حساب، دانهدرشتان، از فرط التفات به مردم
مثل سهچار دانه گندم در تودههای کاه میافتند
امروزهروز جمعی از ایشان، فرماندهان هنگ خروجند
لب ترکنند خیل پیاده، از هر طرف به راه میافتند
اما همین گروه سواره، این ساکتانِ عربدهفرمای
شبهای بار، با کت و شلوار، در صحن بارگاه میافتند
یعنی برای آخر بازی، بسته به موقعیت صفحه
شد سمت خود، نشد طرف خصم، رسماً به پای شاه میافتند
این روزها به دل نه امیدی، نه اشتیاق حرف جدیدی
تنها همین دو رشته اشکند، کز چشم گاهگاه میافتند
عاقل شدیم، و گوشه گرفتیم، تا با خیال تخت ببینیم
دیوانههای سنگپران نیز، با سنگها به چاه میافتند
امید مهدی نژاد
همانطوری که مادر حدس زد شد
پدر آمد به شهر و نابلد شد
به شهر آمد، بساط واکس واکرد
نشست آنجا که معبر بود، سد شد
پدر را شهرداری آمد و بُرد
بساطش ماند بی صاحب، لگد شد
پدر از معضلات اجتماعی است
که تبدیل ِ به شعری مستند شد
و بعد آمد کوپن بفروشد اما
شبی آمد به خانه، گفت:«بد شد
دوباره ریختند و جمع کردند
خطر از بیخ گوشم باز رد شد»
پدر جان کَند و هی از خستگی مُرد
نفس در سینه اش حبس ابد شد
به مادر گفت:«من که رفتم اما
همانطوری که گفتی می شود، شد»
به یاد روی ماهش بودم امشب
نشستم، گریه کردم، جزر و مد شد