به گزارش مشرق، بعد از
انقلاب، حوادث گوناگوني رخ داد كه هر كدام با شدت و ضعفي خاص، نهال نوپاي انقلاب
را آبياري، بيمه و موجبات حفظ و تداوم آن را فراهم مي كرد. در ميان اين حوادث تسخير
لانه جاسوسي توسط دانشجويان كه از سوي امام راحل «انقلاب دوم» لقب گرفت، جايگاهي
ويژه دارد و همچنان كانون توجه بسياري از متخصصان، كارشناسان و انديشمندان را به
خود اختصاص داده است.
سفارت
آمريكا در 13 آبان ماه 1358 به سبب حركت هاي توطبه آميزي كه از سوي آمريكا در طول
9 ماه پس از انقلاب در نقاط مختلفي از ايران صورت داده بود، توسط دانشجويان پيرو
خط امام به تسخير در آمد و كارمندان آن پس از 444 روز در اثر قرار داد الجزاير آزاد
و غائله ختم پيدا كرد.
حال
باید دید که حادثه که تاثیر بسیار زیادی در جایگاه ایالات متحده آمریکا در جهان
داشت در خاطرات سیاست مداران آمریکا چگونه روایت شده است.
مشرق
در نظر دارد با انتشار این خاطرات، مخاطبان خود به خصوص نسل جوان را با تاریخ پر
تلاطم انقلاب اسلامی آشنا نماید. آنچه پیش روی شماست خاطرات «زبينگوي
برژينسكي» -مشاور امنیت ملی رئیس جمهور وقت آمریکا- است .
متذکر شدن این نکته الزامیست که این خاطرات با ادبیات خاصی به نگارش درآمده و مخاطب باید حتما با جایگاه نویسنده آشنا باشد. لذا شاهد خواهید بود که بیان کردن بعضی از خاطراتها مغرضانه میباشد.
براي من
واپسين سال رياست جمهوري كارتر در ساعتهاي تاريك بامداد يكشنبه 4 نوامبر 1979 در ساعت
پنج و ده دقيقه آغاز شد. تلفن سرخ روي ميز من پياپي زنگ ميزد. تلفنهاي صبحگاهي به
هيچ روي نامنتظره و شگفتآور نبودند و من گمان نميكردم كه اين يكي چنين سرنوشتساز
باشد. افسر كشيك اتاق طرح وضعيت با صداي آرام به من اطلاع داد كه سفارت آمريكا در تهران
توسط مردم به اشغال در آمده است.
اين نخستين باري نبود كه اين اتفاق رخ ميداد.
در 14 فوريه سفارت توسط بنيادگرايان(اطلاعات اشغال توسط سازمان چریکهای فدایی خلق ذکر شود) ايراني
مورد تهاجم قرار گرفت ولي دولت ايران در بازگردان نظم و پراكنده كردن تظاهر كنندگان
موفق شده بود. افزون بر اين طي ماههاي پس از رهسپاري شاه، ما به گونهاي محتاطانه
تلاشهايي را جهت با ثباتسازي روابط ميان آمريكا و ايران انجام داده بوديم. همكاران
من در وزارت خارجه بر اين باور بودند كه رهسپاري شاه ممكن است منجر به آن شود كه ايران
از ما فاصله بگيرد ولي دشمني از خود نشان ندهد.
در همان
زمان آيتالله خميني كه سوليوان او را «شخصيتي گانديوار» ميناميد، نفوذ خود را از
پشت صحنه اعمال كرد. گرچه پيشبيني من نسبت به آينده ايران چندان روشن نبود ولي به
نظر من ما بايد از احساسات ضد كمونيستي روحانيان بنيادگراي حاكم بهرهبرداري ميكرديم
و طي چندين فرصت رئيس جمهور و من تقريبا آشكارا به ايرانيان اشارههايي كرديم مبني
بر اين كه منافع مشترك ما در بازدارندگي كمونيسم ميباشد.
طي اين دوره هدف راهبردي عمده ما كمك به ايران
در حفظ يكپارچگي ملي و استقلال خود به شمار ميرفت. گرچه ايران آشكارا با ما دشمني
ميورزيد ولي ما همچنان احساس ميكرديم كه طي مرحله دشوار دستيابي به استواري، خردمندانهتر
اين است كه درگير سياستهايي كه هدف از آن بيثباتي دولت نوين ايران ميباشد، نشويم
و به خلاف آن به ايرانيان يادآوري كنيم كه امنيت آنان مستلزم روابط با ثبات، با آمريكا
ميباشد. افزون بر اين پس از سرنگوني شاه تلاشهاي شديدي را در دولت جهت ايجاد چارچوب
امنيتي براي منطقه آغاز كردیم تا جاي اتكاء گذشته ما را به ايران بگيرد. به هر روي
همانگونه كه بيم آن داشتم، پويايي انقلاب در ايران در جهت مخالف ثبات و سازش حركت
ميكرد.
دشمنان شاه كه تنها به دليل رهايي از او با يكديگر متحده شده بودند، به خاطر آرمانهاي
متضاد از هم فاصله گرفتند؛ اطلاحطلبان ميانهرو و بنيادگرايان سكولار كما بيش خواستار
گونهاي رژيم سوسيال دموكرات بودند. البته اين گروه شامل بسياري از كساني بود كه باور
بيشتري به بازسازي اجتماعي از راه اجبار و نه با دموكراسي داشتند. بنيادگرايان اسلامي
شامل متعصبان ديني گذشته گرا و افرادي بودند كه كوشش داشتند ارزشهاي اسلامي را با
نوينگرايي در آميزند. و سرانجام چپيهاي فرونگرا، عناصر كمونيست نيرومند و با انضباط
را تشكيل ميدادند.
همه اين گروهها دستاندركار تجهيز خود بودند. زيرا آنها افزون بر كشتن پشتيبانان
شاه، درگير كاربري خشونت عليه يكديگر نيز بودند. طي نخستين سال پس از سرنگوني شاه اكثر
قربانيان كشتارهاي خونين وابستگان به نظام پيشين به شمار ميرفتند. عناصر بنيادگرا
از نگراني و تشويش جانشينان شاه نسبت به بازگشت احتمالي وي بهرهبرداري ميكردند. ادعاهاي
گزافهگويانه درباره ثروت اندوخته شده شاه در خارج به ويژه در آمريكا نيز در آشفتگي
تودهها و ايجاد جو نفرت نسبت به شاه پيشين و پشتيبان اصلي او آمريكا موثر بود.
به اين ترتيب مسئله شاه از ديدگاه منش و كردار و نيز ثروت او، ابزار مناسبي براي جدايي
ميان آمريكا و ايران و بنيادگراسازي سياستهاي ايران به شمار ميرفت. بحران گروگانگيري
اوج اين آشوب دروني در ايران به شمار ميآمد و براي ما در واشنگتن معضل دردناكي را
پديد آورد. اين كه آيا ميتوان جان گروگانها را بدون قرباني كردن اصول و منافع آمريكا
در منطقه نجات داد؟
*مهمان ناخوانده
مشاوران بلندپايه رئيس جمهور در آغاز گمان ميكردند كه شاه مخلوع كه متحد ما بوده و آمريكا براي پس گرفتن تاج و تخت او در اوايل دهه 50 فعالانه دستاندركار شده بود، در كشور ما مورد استقبال قرار خواهد گرفت. در اوايل ژانويه 1979 زماني كه ژيسكاردستن - رئيس جمهور فرانسه- به ما پيشنهاد كرد كه بهتر است شاه به جاي رفتن به آمريكا در خاورميانه اقامت كند، همه ما واكنش منفي نشان داديم. بعدازظهر 14 ژانويه من به اتفاق ونس، كريستوفر و براون در دفتر من جهت بحث درباره اوضاع ايران تشكيل جلسه داديم و پس از گزارش پيشنهاد ژيسكار به كارتر، براون بيپرده گفت:
«اگر ما دعوت از شاه را پس بگيريم، نام ما لكه دار خواهد شد.»
من نظر او را پذيرفته و گفتم: «اگر شاه در خاورميانه به سر برد، همه گمان خواهند كرد كه او باز خواهد گشت. اگر ما خواستار اقدام باشيم اين به سود ما نيست و گزينههاي دشوار به تاخير خواهد افتاد.»
سايرس ونس
موافقت كرد و فعالانه ترتيبي داد تا والتر آننبرگ - ثروتمند آمريكايي- از شاه پذيرايي كند. ولي ناگهان شاه بدون مشورت با
ما تصميم گرفت تا ورود خود به آمريكا را به تاخير اندازد و نخست به عنوان مهمان نزد
سادات در مصر و سپس حسن، شاه مراكش برود. شايد ديگران به او چنين توصيهاي كرده بودند
و شايد او اوضاع ايران را متزلزل دانسته و اميدوار بود كه ناگهان يك دگرگوني به سود
او پديد آيد. به هر روي شاه ميان خود و ما تا اندازهاي فاصله ايجاد كرد و تاخير در
سفر آمريكا فاجعهآميز شد. در حالي كه پيشتر ورود شاه به آمريكا بديهي به نظر ميرسيد،
ديري نپاييد كه ورود او به ويژه از سوي وزارت خارجه به منزله خنثي كردن تلاشهاي ما
در قبال روابط بهبود يافته با ايران و برانگيختن بيهوده بنيادگرايان تلقي شد. به اين
ترتيب طفره رفتنهاي شخص شاه مسئلهاي را ايجاد كرد كه نبايد پديد ميآمد.
موضع من هرگز تغيير نكرد. من همواره گمان ميكردم
كه ما نبايد اجازه دهيم مسئلهاي مطرح شود. در اينجا هم پاي اصول و هم تاكتيك در ميان
بود. من شديدا احساس ميكردم كه تعهدهاي سنتي ما در قبال مسئله پناهندگي و وفاداري
نسبت به دوستان ما در خطر بود. به منظور سازش ميان اين دو اصل بايد بهاي فوقالعاده
سنگيني را نه تنها از نظر عزت نفس بلكه جايگاه ما در ميان متحدان و هرگونه بهرهگيري
نامشخص ديگر ميپرداختيم.
من ميدانستم كه سادات، حسن، فرمانروايان سعودي و ديگران به دقت نظارهگر كردارهاي
ما ميباشند. افزون بر اين احساس مي كردم كه از ديدگاه تاكتيكي چنانچه اظهار كنيم
آنچه را انجام ميدهيم براي نظام ارزشي ما مهم است، با زور و تهديد به كاري وادار نميشديم
و اين مسئله به طرفداري و مخالفت و يا زيان و سود ربط داده نميشد، بلكه به سنت سياسي
ما بستگي مييافت.
در اواخر بهار مسئله به صورت كشمكش سياسي درآمد.
در مارس 1979 مشخص شد كه نخست سادات و سپس حسن گمان ميكنند كه شاه در نظر دارد به
مدت طولاني در كشورهايشان اقامت گزيند و از او خواستند كه آنجا را ترك كند. شاه ظاهرا
درباره آينده خود احساس بدبيني بيشتري ميكرد و قويا اظهار ميداشت كه مايل است به
آمريكا سفر كند. در آن زمان ونس، كريستوفر و نيوسام بر اين باور بودند كه ورود شاه
فرآيند بهبود روابط با رژيم پس از شاه را پيچيده كرده و اين امر ميتواند تهديدي نسبت
به جان آمريكاييها در ايران تلقي شود.
دوستان با نفوذ شاه در آمريكا با نظر آنان شديدا مخالفت كردند. روز دوشنبه 8 آوريل،
گفتگوي تلفني خود با هنري كيسينجر در 7 آوريل را با رئيس جمهور در ميان نهادم. كه او
با سخني تند از عدم تمايل دولت به دادن اجازه ورود شاه به آمريكا گلايه كرده بود. رئيس
جمهور از اظهارات من ناراحت شد و صريحا از من پرسيد: « اگر شما رئيس جمهور بوديد چه
اقدامي ميكرديد؟»
من به او گفتم به نظر من اين مسئله اي اجرايي ميباشد كه مستلزم ارزيابي دقيق تاثير
تصميم ما بر حسن و يا سادات است. ولي مهمتر از آن مسئله اصول در ميان است. ما بايد
از دوستان خود پشتيباني كنيم. براي من مشخص بود كه رئيس جمهور از واكنش من خوشحال نشد
و از معضل سياسي و انساني كه با آن رو به رو بود احساس نگراني ميكرد. اندكي بعد رئيس
جمهور به من گفت كه ديويد راكفلر به او تلفن زده؛ و من مجددا احساس كردم كه رئيس جمهور
عميقا دچار دردسر شده است.
چند روز بعد زماني كه در صفحه نخست نيويورك تايمز اين مطلب درج شد كه راكفلر، كيسينجر
و جان مك كلوي، دولت را براي پذيرش شاه زير فشار قرار ميدهند و دولت نگران آن ميباشد
كه اين تصميم ممكن است تودهها در ايران را عليه آمريكاييها بشوراند و اين مسئله نمايانتر
شد. مسئله شاه همچنان مطرح بود، گرچه در اين زمان من بيشتر درگير ديگر مسئلههاي منطقهاي
و نيز روابط ميان آمريكا و شوروي بودم. من درگير بحثهاي مختلف ميان وزارت خارجه و
شاه درباره پناهگاههاي جايگزين نبودم ولي موضع ما در اين باره وجدانم را آزار ميداد
و در اوايل می به رئيس جمهور پيشنهاد كردم كه بايد دستكم درباره همسر و فرزندان شاه
نرمش نشان دهيم. بايد محل امني براي آنها در نظر گرفته شود حتي اگر هماكنون شرايط
سياسي اجازه ندهد كه شاه همراه آنها با آمريكا سفر كند. سايرس ونس موافقت كرد و ديري
نپاييد كه ترتيباتي براي تحصيل پسر شاه در آمريكا فراهم آمد.
در 23 ژوئيه به ونس و براون اطلاع دادم كه
مانديل يادداشتي را فرستاده مبني بر اينكه «معاون رئيس جمهور توصيه كرده است كه زمان
بررسي سياست ما درباره اقامت شاه در آمريكا فرا رسيده است.» معاون رئيس جمهور همچنين
گفته است كه «جلوگيري از ورود افراد به آمريكا مغاير با خوي و سنت اكثر مردم آمريكا
به شمار ميرود... در حالي كه او درباره پيامدهاي اين موضوع از پيش قضاوت نميكند،
ولي به نظر او اين اقدام بايد صورت گيرد، و من هم موافقم. شايد ما بتوانيم اين موضوع
را ضمن صرف نهار مورد بحث قرار دهيم، ولي به نظر من بهتر است از پيش با شما اين موضوع
را در ميان گذارم. ما به دقت اين مسئله را در نظر خواهيم گرفت.»
اين مسئله به انجام بحثهاي تازه با براون
و ونس و مانديل انجاميد. من احساس ميكردم كه مانديل اعتقاد دارد كه بهتر است شاه به
آمريكا سفر كند و مانديل نيز با رئيس جمهور در اين باره صحبت خواهد كرد. ونس شديدا
مخالف بود در حالي كه براون موضع خود را حفظ كرد. در اواخر ژوئيه 1979 كيسينجر و شلزينگر
از من خواستند تا درباره موضع ما درباره شاه تجديد نظر صورت گيرد. كيسينجر به سبك ماهرانه
ويژه خود، تمايلش را به پشتيباني از ما در زمينه سالت، به برخورد ما نسبت به شاه ربط
داد. من بيدرنگ پس از گزارش اين گفتگو به رئيس جمهور متوجه شدم كه اين اقدام درست
نبوده است. زيرا رئيس جمهور به شدت از فشارهاي خارج متنفر بود. شايد به اين دليل بحث
بعدي ما درباره آينده شاه پرهيجان شد.
اين بحث هنگام صرف صبحانه در 27 ژوئيه انجام
شد. مانديل گفت كه سياست ما بايد تغيير كند. او حتي خودداري از پذيرش شاه را با خودداري
فورد از ديدار با سلژنيتسين مقايسه كرد و گفت كه از نظر سياسي اين امر اثر بسيار بدي
خواهد داشت. كارتر و ونس تقريبا خشمگين شدند. رئيس جمهور گفت كه كيسينجر، راكفلر و
مك كلوي اقدام به ستيزي بيامان در اين باره كردهاند و زبيگ هر روز در زمينه اين
مسئله مرا ناراحت ميكند. من سخن رئيس جمهور را قطع كرده و گفتم: «نه آقا».
كارتر كمي نرم شد و زير لب گفت: «بسيار خب
هر روز نه، اما بسياري از روزها». او سپس افزود كه مايل نيست شاه در اينجا تنيس بازي
كند در حالي كه آمريكاييها در تهران به گروگان گرفته شده و يا حتي احتمالا كشته
شوند. زماني كه اين مسئله را مطرح كردم كه ما نبايد تحت تاثير تهديدات از سوي يك نظام
درجه سه قرار بگيريم و اين كه سنتها و افتخار ملي ما در خطر است؛ ونس و كارتر دوباره
به شدت خشمگين شدند. ولي ما موافقت كرديم كه پس از دريافت گزارش جديد از سفارت خودمان
در تهران (كه ونس خواستار آن شده بود) به ارزيابي مجدد اوضاع بپردازيم. تا جايي كه
ميدانم مسئله تا چند هفته بعد مسكوت باقي ماند، گرچه در ميانه ماه اوت اشرف - خواهر
شاه- طي نامهاي كاملا شخصي به رئيس جمهور از او خواهش كرد كه به شاه اجازه پناهندگي
داده شود. رئيس جمهور از كريستوفر خواست تا در پاسخ، نامهاي تهيه كرده و وارن پيشنویسي
را ارايه كرد كه نستبا كوتاه و سرد بود و خطاب به «خانم پهلوي» نوشته شده بود. به نظر
من اين پاسخ مناسب نبود و به گونهاي دوستانهتر با تعارفهاي مقتضي آن را بازنويسي
كردم.
من احساس ميكردم كه مسئله شاه به گونهاي به نماد اختلافهاي پيشين ما درباره سياستمان
در قبال شاه تبديل شده است و ديگر اين مسئله را در برابر رئيس جمهور مطرح نكردم. در
ميان تسخیر سفارت در ماه اكتبر، موضوع حاد شد. در اوايل ماه به صورت مبهمي آگاهي يافتيم
كه شاه بيمار است. در 18 اكتبر ونس به طور ناگهاني به رئيس جمهور اعلام داشت كه شاه
به بيماري مهلكي مبتلا است و به معاينهها و درمان بيشتر در آمريکا نياز دارد. در آن
زمان شاه در مكزيك اقامت داشت، البته هنوز خواستار اقامت در آمريكا بود. سايرس ونس
همچنين گزارش داد كه ما از دولت ايران خواستار حفاظت از سفارتمان شدهايم و واكنش مقامهاي
ايران مثبت بوده است. در بحثهاي مقدماتي كه در روز جمعه 19 اكتبر ميان رئيس جمهور
و مشاوران ارشد سياست خارجي او انجام شد، رئيس جمهور اعلام داشت كه « ما بايد اين مطلب
را روشن كنيم كه شاه تا هر زمان كه به درمان پزشكي نياز دارد ميتواند در آمريكا باشد.»
رئيس جمهور در پاسخ به يادداشت كريستوفر كه در 20 اكتبر به كمپ ديويد فرستاده بود
(ونس در سفر بود) و طي آن به بيماري بيدرمان شاه و توصيه جهت معاينه او در آمريكا
اشاره شده بود، تصميم خود را به طور رسمي اعلام كرد.
وارن نوشته بود كه اين نظر ونس ميباشد و افزوده
بود كه ما بايد دولت ايران را در جريان قرار داده و موافقت آن را جلب كنيم.
نياز به يادآوري نيست كه من با اين توصيه موافق
بودم ولي طي يادداشت محرمانهاي به رئيس جمهور نوشتم كه امريكا نبايد از ايراني ها
خواستار تاييد اين اقدام شود. من احساس ميكردم كه ما بايد به ويژه با توجه به گفتگوهاي
مقدماتي پيشين، آنان را از تصميم خود آگاه سازيم. رئيس جمهور همان روز اعلام كرد كه
بايد اقدامي صورت گيرد. گرچه به من دستور داد تا دولت ايران را در جريان تصميمهاي
خود قرار دهيم. براي من روشن بود كه رئيس جمهور از نظر اخلاقي نميتوانست به شاه پاسخ
منفي دهد و نظر مانديل هم بر او تاثير گذاشته بود. توصيه ونس مبني بر اين كه به شاه
براي انجام درمان پزشكي اجازه اقامت موقت داده شود، نيز اين تصميم را قوت بخشيد.
شاه در 23 اكتبر وارد آمريكا شد. روز پيش سايرس ونس گزارش داده بود كه واكنش نخستين
مقامهاي دولت ايران ملايم بوده است. واكنش مردم ایران نيز بيدرنگ پس از ورود شاه
همين بود. به رغم نگراني ما و به خلاف برخي گزارشهاي بعدي، طي روزهاي پس از ورود
شاه به آمريكا، در تظاهرات روزمره در پشت محوطه سفارت، دشمني بيشتري به چشم نميخورد.
(اين مسئله را بعدا بروس لاينگن كاردار ما در تهران پس از آزادي طي نامهاي به نيويورك
تايمز بازگو كرد.)
يك هفته بعد در يكم نوامبر در راس هيئتي براي
شركت در جشن بيست و پنجمين سالگرد انقلاب الجزاير به الجزيره سفر كردم. طي اين ديدار،
مهدي بازرگان نخستوزير ايران از من خواست كه با او ديدار كنم. من موافقت كردم و ما
آن روز بعد از ظهر در اتاق او در هتل با يكديگر ديدار كرديم.
دكتر ابراهيم يزدي وزير خارجه و مصطفي چمران وزير دفاع نيز در اين ديدار حضور داشتند.
ما درباره مسئله شاه گفتگوي چنداني نكرديم ولي به بحث در زمينه روابطمان پرداختيم.
من اين نكته را مطرح كردم كه آمريكا درگير توطئه عليه رژيم جديد ايران نبوده و تشويق
به اين كار هم نميكند و « ما آماده هرگونه روابط كه شما مايل به آن باشيد، ميباشيم...
ما منافع مشتركي داريم، ولي نميدانيم شما چه انتظاري از ما داريد... دولت آمريكا همگام
با شما، آماده توسعه روابط امنيتي، اقتصادي، سياسي و اطلاعاتي ميباشد.»
اين امر مايه تبادلنظر درباره امكان همكاري
در زمينه امنيتي شد و چمران مسئله كمك آمريكا به ارتش ايران را مطرح كرد. من بدون آن
كه قولي بدهم اين مسئله را رد نكردم. بعد مسئله شاه مطرح شد. دكتر يزدي كه تحصيل كرده
آمريكا بود، بنيادگرا به نظر ميرسيد ولي به طرز خوشايند و با انديشهاي آماده در
آغاز به پشتيباني ما از شاه اشاره كرد و سپس گفت كه حضور شاه در آمريكا «ما را ناراحت
ميكند.» او گفت كه حتي اگر شاه شخصا هم فعال نباشد، اطرافيانش اين كار را خواهند كرد
و «حضور او در آمريكا سبب ميشود كه مردم ما گمان كنند كه آمريكا در امور ایران مداخله
ميكند.» او همچنين اين مطلب را كه شاه به دليل درمان پزشكي درخواست پناهندگي كرده
است، ساختگي خواند.
من سريعا پاسخ دادم: « اين گفته تحقيرآميز
است. مطمئن نيستم كه گوش دادن به اين بحث براي من بيشتر تحقيرآميز است يا مطرح كردن
آن از سوي شما براي شما مايه تحقير است. اجازه پناهندگي در كشور شما هم مرسوم است.
بسياري از پناهندگان لهستاني در 1941 از سوي كشور شما مورد استقبال قرار گرفتند. ايران
افتخارآميز عمل كرد. اين مرد بيمار است و ما برخلاف اصولمان عمل نخواهيم كرد.» در
اينجا بود كه بازرگان شخصيت ليبرال و مسن ايراني با رفتاري مودبانه گفت كه شايد پزشكان
ايراني بتوانند به معاينه او بپردازند و به اين ترتيب مردم ايران مطمئن خواهند شد كه
او واقعا بيمار است.
من پاسخ دادم: «شاه عنصر سياسي نيست؛ او بيماري بيش نيست و طبق قانونها و اصول ما
درمان خواهد شد»، گرچه پيشنهاد بازرگان را صريحا رد نكردم. زماني كه مسئله داراييهاي
شاه مطرح شد، من به طرف ايراني خودم گفتم كه دربهاي دادگاههاي ما باز است و آنها
ميتوانند هر زمان كه مايلند در اين زمينه دعوي خود را مطرح كنند. بحث ما به طور بسيار
دوستانهاي به پايان رسيد و در واقع ايرانيها بسيار دوستانه برخورد كردند. من بيدرنگ
گزارشي را در اين باره براي رئيس جمهور و ونس فرستادم. به هر روي ظرف چند روز اوضاع
ايران به طور كلي دگرگون شد. در 4 نوامبر سفارت مورد حمله قرار گرفت و دو روز بعد بازرگان
ناگزير به كنارهگيري شد. من از انگيزه بازرگان در ارايه پيشنهاد به من اطلاعي ندارم.
در صورتي كه از گفتگو خودداري ورزيده بودم، بنياد گرايان ايران نسبت به دشمني با آمريكا
مصممتر ميشدند و دولت آمريكا متهم به رد يك پيشنهاد مهم ميشد.
افزون بر اين احتمال داشت كه در پاييز
1979 جانشينان ميانه روتر شاه احساس انزوا كرده و در صدد برآيند كه از كشور خارج شوند.
افسوس كه پوياييهاي دروني در ايران تلاشهاي آنان را با شكست رو به رو كرد. آنها از
پشتيباني برخوردار نبودند. منطق اوضاع انقلابي كار خود را كرد و ايران هرچه بيشتر تحت
حكومت فزونگرايان قرار گرفت.