12
بهمن 1357 روزي است كه هيچ گاه از خاطره ملت ايران فراموش نميشود. در
12بهمن 1357 امام خميني به تهران بازگشت و مردم 33 كيلومتر از فرودگاه
مهرآباد تا بهشت زهرا به استقبالش آمدند. آنچه در ادامه ميخوانيد برخي
روايات اشخاص در رسانهها از دقايق ابتدایي ورود امام به تهران تا آغاز
سخنراني بنيانگذار انقلاب اسلامي در بهشت زهرا است.
گزارشگر مجله
جوان و اينك مردم كه از روزها قبل چشم به راهش بودند، به استقبالش آمده
بودند. خيابانها چون اقيانوسي خروشان از مردم بود كه لحظهاي آرام
نميگرفت. موجهاي بلند «اللهاكبر، خميني رهبر» فضا را و همه شهر را
ميپيمود. لحظه باشكوهي بود. مردم از هر صنف و طبقه در يك مسير 33 كيلومتري
از فرودگاه تا بهشت زهرا، در دو طرف خيابانها اجتماع كرده بودند.
بيشماري پلاكاردهاي خوشامدگويي و تصويرهاي امام، مشخصترين نشان از
احساسات و عواطف مردم بود. اينها، اين گروه محروميت كشيده و ستمديده اينك
آمده بودند تا از سفر رسيده خود را تماشا كنند، از سفررسيدهاي كه آمده بود
تا به ستم پايان بخشد و همه چيز را قسمت كند. از سفررسيدهاي مسيحانفس كه
از گرد راه آمده بود تا ناجي دلهاي شكسته و سوگوار و رنجديده باشد.
ميليونها ايراني، حتي آنهايي كه در دوردستترين نقاط كويري و كوهستاني و
جنگلي ايران و در كورهدههاي پرت و دورافتاده زندگي ميكنند، به تهران
آمده بودند تا نظارهگر ورود امام باشند.
امام خميني كه ميآمد تا
بتها را بشكند. مردم از صبح زود در مسير 33 كيلومتري امام، اجتماع كرده
بودند، ميكوشيدند به كناره خيابان هرچه ميتوانند نزديكتر باشند تا امام
را ببينند.
خبرنگار مجله تايم: هواپيماي اجارهاي ايرفرانس 747، قبل از
آنكه در باند فرودگاه مهرآباد تهران به آرامي به زمين بنشيند، آسمان شهر
را دور زد و سه بار از نزديك كوه البرز گذشت. صبحگاه سرد ماه فوريه، پيرمرد
نحيف، با عمامهاي سياه، عبايي بلند و در حالي كه نظاميان و خبرنگاران، وي
را احاطه كرده بودند از هواپيما خارج شد. با قد خميده و در حالي كه بازوي
يكي از خدمه هواپيما را گرفته بود از پلكان پائين آمد و قدم به خاك ايران
گذاشت. آيتالله روحالله خميني رهبر روحاني انقلابي با قدرت زايدالوصفي
بعد از تبعيد پانزده ساله، به خانه خود برگشت. به طور مسلم آن لحظه آغاز
دورهاي جديد در كشور بود.
هاشم صباغيان: همه كارها تعيين شده بود،
حفاظت باند، ساختمان، ماشين، رئوس برنامه استقبال كه چه متني خوانده شود،
چه كسي بخواند، مسئوليت بلندگو (كه با شهيد عراقي بود) نطق خطابه كه توسط
مرحوم مطهري تهيه شده بود و بقيه امور. قرار شد من و مرحوم مطهري داخل
هواپيما شويم. من گذرنامهها را تحويل بگيرم و سريعاً به پليس فرودگاه نشان
بدهم و آنها هم مهر بزنند، زيرا امام و همراهانشان نبايد به هيچ عنوان در
باند باقي بمانند. به لحاظ امنيتي، باند بيشترين خطر را داشت، زيرا ممكن
بود هر لحظه با يك انفجار يا تيراندازي حادثهاي به وجود بيايد. بنابراين
به محض فرود هواپيما – كه جمبوجت ايرفرانس بود – من و مرحوم مطهري داخل
شديم. آقا طبقه دوم تنها بودند. به اتفاق حاجاحمد آقا به طبقه بالا رفتيم.
مرحوم مطهري، بنده را معرفي كردند. گفتند فلاني از انجمن اسلامي مهندسين
هستند و مسئوليت اين زحمتها به عهده ايشان است. ايشان هم از بنده تشكر
كردند و من با پاسپورتها پائين رفتم.
علياكبر ناطق نوري:در نوفل
لوشاتو برنامهريزي كرده بودند كه اداره مراسم به دست مجاهدين خلق باشد و
آنها تريبوندار باشند و مادر رضايي و پدر ناصر صادق و حنيفنژاد نيز به
امام خيرمقدم بگويند و صحبت كنند. وقتي از اين برنامه خبردار شديم، در
تلفنخانه مدرسه رفاه، آقاي مطهري و كروبي و انواري و معاديخواه و بنده جمع
شديم. همه عصباني بوديم كه اگر فردا اينها بهشت زهرا بيايند و تريبون دست
اينها بيفتد چه ميشود. آقاي كروبي تلفن زد به احمدآقا در پاريس و با احمد
آقا با عصبانيت صحبت كرد و نسبت به اين كار، اعتراض كرد و تلفن را با
عصبانيت پرت كرد و قهر كرد. سپس آقاي معاديخواه گوشي تلفن را برداشت و با
حاج احمدآقا صحبت كرد. ايشان هم عصباني شد و گوشي را زمين زد. توي اينها
تنها كسي كه عصباني نميشد، بنده بودم. گوشي را برداشتم و يك خرده صحبت
كردم كه اگر اينها بخواهند با آن سوابق و اعلان مواضع داخل زندانشان، اداره
امور را بگيرند، ديگر نميشود جلوي آنها را گرفت.
در همين لحظه آقاي
مطهري فرمود: تلفن را به من بده. ايشان تلفن را گرفت و با عصبانيت (علامت
عصبانيت مرحوم مطهري حركت زياد سر ايشان بود) به حاج احمد آقا گفت: آقاي
حاج احمد آقا اين كه من ميگويم، ضبط كن و ببر به آقا بده. احمدآقا گويا به
ايشان گفته بود ما داريم حركت ميكنيم. امام هم راه افتاده و سوار ماشين
شده است. مرحوم مطهري گفت: من نميدانم، اين جملهاي را كه من ميگويم به
امام بگو. احمدآقا گفت: چيست؟ گفت: به امام بگو مطهري ميگويد اگر فردا شما
بياييد و تريبون بهشت زهرا دست مجاهدين خلق باشد من ديگر با شما كاري
نخواهم داشت. تا اين جملات را شهيد مطهري گفت حاج احمدآقا جا خورد و ايشان
خطاب به مرحوم مطهري گفت: آقا هر كاري شما كرديد قبول است. فردا تريبون را
خود شما اداره كنيد. بعد از اين ماجرا، تمام بساط مجاهدين خلق را به هم
ريختيم و تريبون را از دست آنها گرفتيم و آقاي بادامچيان و معاديخواه جزو
گردانندگان تريبون شدند و آقاي مرتضاييفر هم قرار شد شعار بدهند.
نصرالله
شاهنوش دانشجوي وقت دانشگاه اصفهان: بعد از اين كه قرار شد حضرت امام از
پاريس تشريف بياورند، عده 10 نفره از دانشجويان سراسر كشور به عنوان
نماينده به تهران اعزام شدند تا در برگزاري مراسم استقبال از امام شركت
كنند. كميته استقبال از حضرت امام، متشكل از گروهي دوازده نفره از شهيد
مطهري و شهيد بهشتي بود، در مدرسه و مؤسسه رفاه دبستان علوي. آنجا ما وارد
شديم، معرفي و مستقر شديم و چند شبي قبل از ورود امام، يك وظايفي را در
آنجا تقسيم كرده بودند كه ما هم همكاري ميكرديم و منتظر بوديم كه
فرودگاهها باز شود و حضرت امام تشريففرما شوند، البته موقعي كه من از
اصفهان آمدم، هنوز بحث بستن فرودگاهها نبود، به اميد اين كه امام وارد
ميشوند و فرودگاهها هم مشكلي ندارد. صحبتها و گفتوگوهايي صورت گرفته
بود كه اين اقدام روي اطلاعاتي كه به ما ميرسيد جنبه عملي پيدا كرده بود؛
ولي وقتي كه وارد تهران شديم و در اين مدرسه قرار گرفتيم، يك روز بعد گفتند
كه حضرت امام با توجه به بسته شدن فرودگاه، فعلاً تشريف نميآورند.
بنابراين، آنجا به فعاليتهاي ديگري مشغول بوديم، همسو با جمعيتها و
تظاهراتي كه در خيابانها روي ميداد. شبهايي كه ما در همين مؤسسه به سر
ميبرديم، روزها هم آقايان ديگري در قسمتهاي ديگر ساختمان مشغول طرح و
برنامه بودند كه با باز شدن فرودگاه چه اقداماتي را انجام بدهند. يكي از
اين جوانها كه به او آقا حسن ميگفتم و بعدها معلوم شد كه آقاي حسن
اجارهدار هستند – در همان جريان انفجار دفتر حزب جمهوري هم به شهادت رسيد –
ايشان آن شب پيوسته ميرفت بالاي پشتبام، ميآمد پايين و مشغول فعاليت
بود. خيلي خسته شده بود يادم هست كه رفته بود. يك دوش آب سردي هم گرفته بود
تا خوابش نبرد و آمده بود داشت نماز شب ميخواند، ما هم ديگر وظايف خودمان
را انجام داده بوديم و نوبت استراحت بود. يك ساعتي به اذان صبح مانده بود،
من ساعتي را كه به خواب رفتم در رؤيا متوجه شدم كه حضرت امام در فرودگاه
مهرآباد تشريف آوردند، لباس نويي بر تن دارند، عباي ايشان (عباي) نويي هست و
همه اضطراب و دلهره دلهايشان را فرا گرفته، اما بنده نزديك امام ايستادم و
(عباي) امام در دست بنده هست و احساس آرامش ميكنم. از خواب برخاستم و
آقاي اجارهدار نزديك بود به همان قسمتي كه من خواب ديده بودم. مطلب را كه
به ايشان گفتم. ايشان يك شوخي هم كردند و بعد ديگر بنده براي نماز بلند شدم
و صبحانهاي هم خوردم و يك ساعت بعد آقاي اجارهدار سراغ من آمد و گفت
فلاني شما صدايتان بايد صداي خوبي باشد، بيا به ساختمان پائين كه كاري به
شما محول شود. من ابتدا تصورم اين بود كه با توجه به اين كه تمهيداتي داشت
صورت ميگرفت كه مراكز راديو و تلويزيون اشغال و تصرف شود، گفتم حتماً
مراكز راديو و تلويزيوني را گرفتند و الان شايد يك گوينده ميخواهند و ما
هم برويم جزو گويندگان تا از طريق راديو پخش بشود.
از ايشان سؤال كردم،
گفتند: نه شما فعلاً چيزي نگو و همراه من بيا. رفتيم در سالني كه در همان
مدرسه رفاه بود، مرحوم شهيد مطهري و شهيد مفتح پشت در اتاقي ايستاده بودند،
اسم بنده را پرسيدند، بنده جواب دادم. چند نفر جوان ديگر هم بودند، اسامي
آنها را هم يادداشت كردند. از بنده سؤال كردند شما دانشجوي كجا هستيد؟ بنده
گفتم اصفهان. ايشان خطاب به آقاي مطهري گفتند كه ايشان دانشجوي دانشگاه
تهران كه نيست، دانشجوي دانشگاه اصفهان است. اين كار بايد به دانشجوي
دانشگاه مادر سپرده شود كه تهران اولويت دارد. بعد خب من بيشتر به فكر رفتم
كه اين موضوع چيست كه بحث تغيير محل دانشگاه يعني تهران و اصفهان مطرح
است، تا اين كه مرحوم شهيد مفتح فرمودند كه شما يك خلاصهاي از زندگينامه
خودتان از سالهاي اول دبيرستان را بنويسيد و بعد بردند داخل اتاق و مجدداً
آمدند و يكي يكي، چند نفري كه آنجا بودند گفتند بياييد داخل. وقتي بنده
رفتم يك متني را دادند و گفتند شما اين را قرائت كنيد. من سؤال كردم كه به
چه سبكي قرائت شود، مثلاً حالت رزمي بخوانم، حالت شعاري بخوانم، چطوري
بخوانم؟ گفتند: هر طوري كه تشخيص ميدهيد خوب است بخوانيد. متن را خواندم و
آمديم بيرون و بعد از چند دقيقه مجدداً دو نفر از ما را صدا زدند كه بعد
من متوجه شدم كه يكي آقازاده مرحوم شهيد مطهري، آقا مجتبي مطهري هم هستند
كه هم سن و سال خود بنده بود كه دو نفري وارد شديم. آقاي شهيد شرافت كه يكي
از اعضاي آن جلسه بودند، ظاهراً ايشان منشي آن جلسه بودند و امتيازاتي را
در نظر گرفته بودند، گفتند: كه امتياز آقاي آقامجتبي و ايشان (يعني من)
مساوي هست، بعد آقاي شهيد مطهري بلافاصله گفتند كه نه من يك امتياز به آقاي
شاهنوش بيشتر ميدهم؛ زيرا براي اين كار مناسب هستند و آقا مجتبي را براي
كار ديگري در نظر گرفتيم و از آقامجتبي خواستند كه شما بيرون برويد و بعداً
كار ديگري به شما محول خواهد شد.
اين كاري را كه الان در نظر داريم به
ايشان ميدهيم، آقاي مطهري فرمودند كه قصد ما اين است كه امام بزودي وارد
كشور ميشوند و در فرودگاه مهرآباد مورد استقبال طبقات مختلف جامعه قرار
ميگيرند و با توجه به مقدمهاي كه گذشت، پيام ملت به حضور امام و خيرمقدم
را به شما ميدهيم، محول ميكنيم كه قرائت نماييد. من عرض كردم كه آقا، آقا
مجتبي ارجحيت دارد با توجه به اين كه شما كلي زحمات را متحمل شديد و
شايستگي شما در تربيت آقازاده شما، اجازه دهيد كه ايشان بيايند. گفتند: نه
اين كار شما است و شورا هم با من موافق هستند. آقايان حاضر صلوات فرستادند و
تأييد كردند تا اين كار صورت بگيرد، متن را به دست بنده دادند، متن را آن
روز به نحوي كه در آن جلسه مقدور بود بنده خواندم و كارتي هم صادر شد و
گفتند كه اين كارت شما هم دست كسي نيفتد؛ كارت مدعوين نزديك به امام بود.
گفتند مأموريت خود را هم به كسي اطلاع ندهيد تا فرودگاه مهرآباد، آنجا اين
برنامه اجرا شود. طبق تاريخ و ساعت مقرر، ما وارد فرودگاه شديم.