کد خبر: ۷۰۴۷۱
زمان انتشار: ۱۳:۰۲     ۱۰ مرداد ۱۳۹۱
می‌گفتیم چرا پابرهنه می‌ری؟ می‌گفت راحت‌ترم، اما واقعاً چیز دیگری را می‌دید که ما نمی‌دیدیم. افسوس سال‌های از دست رفته را می‌خورد. شب‌ها با پای برهنه در بیابان پر از خار پرسه می‌زد. زمزمه‌ها و فریادهای شبانه او آشناترین صدا برای نزدیکانش بود.

فارس، گویند که معرفت بیست و هفت حرف است، ولی همه آنچه پیامبران به بشر آموختند دو حرف بیشتر نیست و تا ظهور حجت حق آن حروف بر انسان مکتوم خواهد بود. هزاران سال از عمر انسان در روی کره خاکی گذشته است ولی هنوز بشر از درک آن دو حرف عاجز است. آیا هستند کسانی از نسل بشر که از مرز دو حرف گذشته و به مرز سوم رسیده باشند؟

 

 

از سنگر که آمدیم بیرون، من نشستم پشت ترک حاج همت. حاجی هم موتور من را روشن کرد. یه لحظه حاج قاسم من رو صدا کرد. از سنگرم اومدم بیرون. فاصله‌ای نبود از سنگر تا موتور حاج همت. فاصله سنگر من تا موتور حاج همت فقط دو متر بود. سیدحمید با قدم سوم ترک موتور همت نشست و رو به من که با حسرت نگاه می‌کردم اشاره کرد. یعنی دفعة بعد نوبت تو. از اسفند 62 تا به حالا بیش از بیست سال به انتظار نشستم. آیا روزی نوبت ما هم خواهد رسید؟

 

 

سال 1335 در قریه‌ای کوچک به نام قطب آباد از توابع رفسنجان به دنیا آمد. پدر نامش را غلام‌رضا نهاد ولی بی‌بی مخالف بود. آخر سید را هیچ‌گاه غلام صدا نمی‌کنند. همیشه حمید صداش می‌زدند. هیچ وقت غلام صداش نمی‌زدند. از آن پس همه او را با نام حمید شناختند. سیدحمید پنجمین فرزند آسید جلال و بی‌بی فاطمه بود و آخرین آنها یعنی ته‌تغاری. ولی حمید از کودکی ناآرام بود. گوش به حرف کسی نمی‌داد. اهل هرچیز بود جز درس. می‌گفت دوست دارم کار کنم ولی کار بهانه‌ای بود برای فرار از دیوار‌های تنگ مدرسه و کلاس. از هر آنچه او را محدود می‌کرد گریزان بود. دوست داشت آزاد باشد؛ آزاد و رها از هر قید و محدودیتی. سرکش شده بود. از هر کس که قصد نصیحتش را داشت بیزار بود و برادر بزرگ‌تر آسیداحمد هر چه کرد نتوانست آرامش کند. بالاخره خسته شد و رهایش کرد.

(مهدی شفازند)

 

 

حمید موقعی که بچه بود یه عالمی داشت که اگر یه چیزی رو می‌خواست، می‌رفت تا آخر برسد بهش. وقتی حمید بزرگ شد دیگر قلدری او محدود به چهار دیواری خانه و مدرسه نبود. از هرکس خوشش نمی‌آمد پاپیچش می‌شد. اهل محله همه از او گریزان بودند. از رودررویی با او واهمه داشتند. همه نگران بودند و ناامید. فقط دعا می‌کردند.

(آسید احمد)

 

 

همه نذر کرده بودند که روضه پنج‌تن برا سیدحمید بخونن تا سید خوب بشه. بالاخره سید بودند و تو شهر آبرویی داشتند.

خیلی ناراحت بودند از اینکه بچه‌شان سربه‌راه نبود. کلمه اهلیت برای حمید مصادف بود با محدودیت. قصد داشت برای خودش کسی شود و به خیال خودش شده بود. دوست داشت دیده شود. فکر می‌کرد با دیده شدن و نیش چاقو نشان دادن می‌تواند احترام را بفهمد. همه پول توی جیبش را خرج کفش و لباس و ظاهر خودش می‌کرد تا شاید با آراستن ظاهر، همه او را صاحب کمالات بدانند، ولی نتیجه برعکس شد.

(خانم میرافضلی)

 

 

مادر ما اون موقع رو پا بود. یه روز گفته بود: حمید، برادرت گفته اگه مدرسه نری می‌زنتت. حمید گفته بود نه. مادر ما هم بلندش کرده بود و پیراهنش رو درآورده بود، شلوارش را هم درآورده بود و از خانه بیرونش انداخته بود و گفته بود حالا هرجا می‌خوای بری برو. گفته بود: نه، ننه من مدرسه می‌رم، هرجا که می‌گی می‌رم، فقط آبروی منو نبر. حمید برای همه قلدر بود به جز بی‌بی. خشم مادر او را به وحشت می‌انداخت. از عاق شدن می‌ترسید.

 

 

به بی‌بی قول داد درس بخواند و خواند. بعد از دیپلم ادامه داد و فوق دیپلم مکانیک را گرفت. ولی در همه این سال‌ها ناآرام بود. قُد بود، سرکش بود، خودش نمی‌دانست به دنبال چیست. از آنچه بود ناراضی بود. گمگشته‌ای داشت که تا آن را نمی‌یافت آرام نمی‌گرفت. در سال‌های 56 و 57 قریة کوچک آنها شکل و شمایل دیگری به خود گرفت. همة اهل محل از زن و مرد خود را به رفسنجان می‌رساندند که در شلوغی شهر شریک شوند. مردم فریاد می‌کشیدند، درهای ادارات را می‌شکستند و خیابان‌ها را به آتش می‌کشیدند و در مقابل نیروهای شاه می‌ایستادند و حتی برادر آرام و سربه‌راه او شده بود سردسته همه. گاه حمید هم در مقابل شلوغی‌ها دیده می‌شد؛ البته نه از سر همراهی، بلکه از سر کنجکاوی و از درک و حال مردم بی‌خبر بود.

یک‌روز وقتی به خانه برمی‌گشت. جسد غرق در خون سیدرضا را در حیاط منزل دید. به جای پدر و بی‌بی دیگران را گریان و عزادار دید. آنچه در مقابل چشمانش بود باور نمی‌کرد. به یک کابوس بیشتر شباهت داشت تا حقیقت. طاقت نیاورد، نعره کشید و بر سر و صورت خود کوبید. هیچ‌کس نتوانست او را آرام کند، جز بی‌بی.

بی‌بی خود آرام بود و راضی. حمید از رفتار بی‌بی متعجب بود. آخر برادرش رضا کشته شده بود. بی‌بی آرام گفته بود کشته نه، شهید شده. حمید قادر به تحلیل اتفاقات دور و برش نبود. خود را درمانده‌تر از گذشته یافت گاه ساعت‌ها در گوشه‌ای می‌نشست و خیره می‌شد. شهادت رضا و رفتار بی‌بی در قبال شهادت فرزند، حمید را به شدت تکان داده بود. او در مقابل یک سؤال بی‌جواب قرار گرفته بود: به راستی چه باوری در اعماق دل بی‌بی نهفته بود که او را در قبال مرگ فرزند جوانش به آرامش دعوت می‌کند؟

حمید دانست بی‌بی صاحب معرفتی است که او فاقد آن است. این آگاهی سرآغاز فروریختن همه باور‌های حمید شد. دانست که شناختش از خود و حوادث پیرامونش آنقدر کم است که دیگر نمی‌تواند مثل گذشته در مقابل انتقاد‌هایی که از او می‌شد دفاع کند. حمید می‌دانست دچار بحران شده است. همین بحران او را به تنهایی و انزوا کشاند. سیدحمید که فکر می‌کرد بزن‌بهادر محله است، دنیا را در همین محله می‌دید؛ حالا درمانده و حیران شاهد شجاعت کسانی بود که همواره آنها را بزدل و ترسو می‌دانست؛ کسانی که از نزدیک شدن به او تردید داشتند و حمید تردید آنها را از ترس آنها می‌دانست.

قبل از اینکه حمید فرصت یابد که خود را از حیرت اتفاقات دوران انقلاب و شهادت برادر برهاند، عراق به کشورش حمله کرد. خیلی زود جوان‌های هم‌سن و سال و حتی کوچک‌تر از حمید دسته‌دسته راهی جبهه‌ها شدند.

حمید هر روز در کوچه و محله به بچه‌های آشنایی برمی‌خورد که لباس خاکی ساده‌ای بر تن و ساکی بر دوش راهی مسجد یا محل اعزام نیرو بودند تا اعزام شوند. بچه‌هایی که تا حالا در هیچ یک از دعوا‌های محلی حمید دیده نشده بودند. بچه‌هایی که در جیب هیچ‌کدامشان چاقوی ضامن‌دار دیده نمی‌شد. بچه‌های آرام و سربه‌راهی که در مدرسه درس‌خوان بودند. کسانی که حتی یک بار در مقابل معلم خود نایستاده بودند؛ برای هیچ‌یک از هم‌شاگردی‌های خود چشم‌غره نرفته بودند؛ اما مدتی بعد عکس خندان آنها بر در و دیوار محله نصب می‌شد و جسد تکه‌تکه آنها را به عنوان شهدای جنگ تشییع می‌کردند و در قطعه‌های ویژه به‌نام «مزار شهدا» دفن می‌نمودند.

حتی برادر‌هایش را می‌دید که به جبهه می‌رفتند. بی‌بی را می‌دید که با زن‌های محله به مسجد می‌روند تا کلاه و دستکش و لباس گرم برای آنها ببافند. در تمام این دوران، سید حمید در سکوت به تماشا ایستاده بود. نسبت او با مردم مثل گذشته گسسته بود، اما آنچنان در مقابل بزرگی جوانانی که مشتاقانه به استقبال مرگ می‌رفتند خود را کوچک می‌پنداشت که جسارت نزدیک شدن به آنها را در خود نمی‌دید. تنها پناه سیدحمید، دوستان سابقش بودند که سید در کنار آنها هم احساس غربت می‌کرد. دیگر تاب خنده‌های آنها را نداشت. حس می‌کرد در میان جمع مترسک‌ها نشسته است؛ مترسک‌هایی که دستشان برای کلاغ‌های مزاحم هم رو شده است. خلاء درونی سید، هرروز بیشتر می‌شد. باید کاری کرد. باید از پیله خودش بیرون می‌آمد و به پیله‌ای که حتی بی‌بی جزئی از آن است می‌رسید. باید راز این سرگشتگی را بیابد؛ باید شجاعت از نوع دیگر را تجربه کند؛ اما چگونه به آنها نزدیک شود؟ آیا سیدحمید را با سابقه و ذهنیتی که از او دارند خواهند پذیرفت. در همین دوران اولین پیشنهاد، هرچند به شوخی، به او شد.

 

 

یکی ازکامیون‌دار‌ها که کاروان کمک‌های مردمی به جبهه را بار زده بود. سیدحمید را دور میدان دید و به شوخی به او گفت: تو دیگه نمی‌خوای آدم بشی؟ سید: گفت چه جوری؟ راننده گفت: چه جوریش با من.

شب رفته بود پشت در توی سرما خوابیده بود. راننده کامیون که قول حمید را باور نداشت، خود را در مقابل عمل انجام شده می‌دید. او را با اکراه با خود به جبهه‌های جنوب برد.

اولین سفر حمید به جنوب، سفر از نقطه‌ای جغرافیایی به نقطه‌ای دیگر نبود. هجرتی بود دایمی و مستمر از عالم اوهام به عالم معنا. او به راهی رفت که تقدیر برایش رقم زده بود. رفتار حمید در روزهای نخست همانند کسانی بود که سال‌ها در تاریکی زیسته و از نور گریزانند. اما سید توانست چشمان خود را باز کند و با حیرتی آمیخته به شوق، نظاره‌گر دنیایی باشد که از کودکی به دنبال آن بوده است.

حمید خیلی زود دریافت آنچه که سال‌ها در دنیای پیرامون به دنبال آن بوده است، در وجود خودش نهفته بوده است. دانست در تمام این سال‌ها بیهوده خدا را با حواس ظاهری‌اش می‌جسته. خیلی زود شیدا شد.

(آسید احمد)

 

 

نفس خودش رو به حساب می‌کشید. «حاسبوا قبل ان تحاسبوا و موتوا قبل ان تموتوا»؛ بمیرید قبل اینکه شما را بمیرانند و حساب کنید قبل از اینکه از شما حساب بکشند. همیشه و همه‌جا با پای برهنه می‌رفت.

(سیدبرهان حسینی)

 

می‌گفتیم چرا پابرهنه می‌ری؟ می‌گفت راحت‌ترم، اما واقعاً چیز دیگری را می‌دید که ما نمی‌دیدیم. چه دیده بود که ما نمی‌دیدیم؟

افسوس سال‌های از دست رفته را می‌خورد و همیشه خود را سرزنش می‌کرد. شب‌ها با پای برهنه در بیابان پر از خار پرسه می‌زد. زمزمه‌ها و فریادهای شبانه او آشناترین صدا برای نزدیکانش بود. اندک‌اندک برهنگی پا برایش عادت شد تا جایی که به سید پابرهنه شهرت یافت.

جبهه، خط مقدم، دشمن، کمین و عملیات، همه برای سید بهانه‌ای بود برای انسانی دیگر شدن. او گمشده خود را یافته بود. سید به ندرت مرخصی می‌رفت؛ یا باید کار مهمی داشت که به عقب برمی‌گشت، یا باید زخمی می‌شد که آن وقت به عقب منتقلش می‌کردند. وقتی می‌رفت دوستان قدیم به سراغش می‌آمدند.

(جواد کامرانی)

 

 

آمده بود سر میدان شهدا. رفقا هم نشسته بودند. معمولا صحبت کم می‌کرد. درباره خودش داشت صحبت می‌کرد، ما هم داشتیم گوش می‌کردیم. بهش گفتیم جبهه چه جور جایی است؟ سید حادثه‌ای را که به چشم دیده بود برایش تعریف کرد.

جریان زن جوان سوسنگردی که نوزاد بغلش را از داخل وانت به بیرون پرتاب کرد. سید وقتی عصبانی به آن شخص اعتراض کرد، زن گریان اعتراف کرد این بچه ثمره تجاوز عراقی به اوست، باید با او چه کنم. سید به دوستش گفت رفتم تا این اتفاق در کوچه و محلة شهرم رخ ندهد. دوستش به هم ریخت. خاک بر سر من که اینجا بنشینم تا دشمن با ناموس هم‌وطنم این‌طور رفتار کند. سید که سال‌ها طعم تلخ نصیحت‌های مداوم را چشیده بود، از نصیحت کردن پرهیز داشت، فقط قصه‌هایی را که می‌دید برای دوستانش تعریف می‌کرد.

سیدحمید برای دوستان، حکم دریچه را داشت در میان دیوار قطور و بلند جهالت که آنها در مقابل خود می‌دیدند. با عبور از این پنجره بود که دوستان حمید خود را در عالمی دیگر می‌یافتند که همة باورهای قبلی را در خود فرومی‌ریخت و نوعی دیگر مردانگی و فتوت را تجربه می‌کرد.

آنگاه بود که دوستان سید فهمیدند سیدحمید صاحب موفقیت ویژه‌ای است. سید از زبده‌ترین نیروهای اطلاعات و عملیات شده بود تا جایی که سمت فرماندهی اطلاعات‌وعملیات قرارگاه کربلا را برعهده‌اش گذاشته بودند تا در رکاب سردار سرلشکر جاویدالاثر شهید علی‌هاشمی به میهن خویش خدمت کند و به‌ندرت می‌توانستیم او را در میان خود ببینیم.

گاه چندین بار در میان یگان‌های دشمن گم می‌شد. حتی به شهر‌های مختلف عراق سفر می‌کرد که در همین سفرها بود که همراه یاران خویش به کربلا رسید. کمتر کسی خبر داشت که سید بارها به زیارت عتبات نائل شده بود. سید به هیچ‌کس جز اهل سرّ چیزی نمی‌گفت.

(فضل الله میرزایی)

 

 

اولین باری که شیمیایی زدند، سید شیمیایی شد. خیلی جالب است که اولین تجربه در حملةهشمیایی بود. زیر گلویش تاول زده بود. گفتیم سید چی شده؟ می‌گفت هیچ چی. می‌دانست چیه. گفتم سید خیلی عجله داری، کجا می‌خوای بری؟ گفت محمود ان‌شاالله طولی نکشه که با جدم فاطمه زهرا(س) محشور شوم. فکر کنم اون بعدازظهر که دیدمش دو روز بعد به شهادت رسید.

هور، مدینه فاضله‌ای بود که واعظان آن را در آینده وعده می‌دادند، اما رزمندگان شهروند این مدینه فاضله بودند که شب‌ها حاکم شهر را به چشم می‌دیدند. شاید یکی از همین شب‌ها سید برات خود را از حاکم شهر گرفته بود. حاج همت خود را به سنگر بچه‌های کرمان رساند. با بدن خاکی و چشم‌های قرمز. هیچ کس نمی‌دانست او همت است. گفت نیرو می‌خواهیم. بی‌سیم‌چی، حاج قاسم را گرفت. حاجی بعد از اینکه فهمید همت است، دستور داد هر چه می‌خواهد در اختیارش بگذارند.

(حاج محمود امینی)

 

 

سید تو جبهه طراح و فرمانده‌مان بود. ما هیچی نداشتیم. عراقی‌ها هم می‌آمدند جلو. آمدیم به سید گفتیم: این‌ها حمله کرده‌اند. گفت: مسئله‌ای نیست. انگار نه انگار که حمله است. خدایا چه کنیم. هی دلهره، هی اضطراب. آمدیم و گفتیم: دارند می‌آیند.

گفت خوب برسند. عراقی‌ها حسابی رسیدند نزدیک. سید تیربارش را برداشت و حمله کرد. باور نمی‌کنید که عراقی‌ها چقدر سلاح و مهمات جا گذاشتند. عدة زیادی از آن‌ها یا کشته شدند یا زخمی. همان‌جا بود که هم تفنگ دستمان آمد، هم فشنگ، هم ماشین.

(بختیاری، از دوستان حمید)

 

 

زندگی‌نامه سیدحمید به روایت بی‌بی:

 

سر حمیدم که آبستن بودم، یک شب خواب دیدم که دست کردم تو جیبم و دیدم یک سکه‌ای تو دستم هست که روش اسم پنج‌تن نوشته شده. در جیبم را محکم گرفتم تا اینکه از خواب پریدم. صبح بلند شدم و گفتم: این بچه‌ام هم پسر است. اسمش را گذاشتیم غلام‌رضا و تو خانه صداش می‌کردیم حمید. حمید از بچگی پرجنب و جوش بود. سر نترسی داشت. رضا دو سال از او بزرگ‌تر بود همبازی حمید فقط او بود، با هم شمشیر بازی می‌کردند. کشتی می‌گرفتند و هر دو مواظب بودند دست از پا خطا نکنند. حمید معلم شد. او با خواهر و برادراش خوب بود. همه دوستش داشتند. از وقتی رضا شهید شد، حمید دیگر دل به چیزی نداد. مشوقش را از دست داده بود. رفت تو تظاهرات و راهپیمایی و جنگ و این چیزها. رفت یک دوره چریکی دید و رفت جنگ. لباس‌هایش را می‌آورد که بشوییم و جاهایی را که پاره است بدوزیم. می‌گفتم: این دیگه پاره شده باید یک لباس دیگر بخری. می‌گفت: نه اسراف می‌شه، هنوز می‌شود از این استفاده کنم.

یک‌جا بند نمی‌شد. این آخر‌ها دیگر به خورد و خوراک و لباس خود هم نمی‌رسید. وقتی می‌دانست کسی احتیاج دارد می‌رفت هرچی داشت به آنها کمک می‌کرد. چند بار بهش گفتم: ازدواج کن. گفت: اگر جنگ تمام شد و من زنده ماندم چشم! با اصرار زیاد من راضی شد که ازدواج کند. گفتم حالا کی را می‌خواهی؟ گفت: فرقی نمی‌کنه. فقط می‌خواهم خانواده‌اش خوب و با ایمان باشند و شرایط من را که در حال رفت‌وآمد به جبهه هستم درک کند. من حرفی ندارم. شل شدم سکوت کردم از آن به بعد حرفی از دامادی نزدم.

بعضی وقت‌ها دوستانش را می‌آورد خانه و به آنها آموزش نظامی می‌داد. بچه‌ام وقتی می‌رفت، نمی‌گذاشتم گریه‌ام را ببیند. قرآن می‌خواندم و می‌سپردمش دست خدا. می‌دانستم ایستاده سینة تیر تا شهید بشود. خبر آوردند حمید شهید شده. دلم شکست. آوردنش در خانه تا ببینمش. رفتم بالا سرش گفتم: ننه علیک سلام، به آرزوی خودت رسیدی. خوش به سعادتت!

مردم که برای شهداشون مراسم می‌گرفتند ماهم می‌رفتیم مراسم. همة مادرای شهدا می‌آمدند می‌گفتند حمید شهید آنها هم بوده. بعد فهمیدم چون می‌رفته به آنها می‌رسیده، خودشان را مادر او می‌دانستند.

حمید موقع رفتن رضا خیلی شکست. دلش می‌خواست زودتر برود. خیلی گریه می‌کرد. گفتم چرا گریه می‌کنی؟ گفت مگه برادرم کشته نشده؟ نباید گریه کنم؟

گفتم: کشته نشده، شهید شده. اگر اشتباه می‌کرد کشته حساب می‌شد. چون راست و صداقت گفته، شهید شده. دست از گریه برداشت. گفتم حالا دیگر نوبت شماست. همه باید بروید شهید شوید. اسلام دارد از دستمان می‌رود. می‌بایست آن‌قدر بروید و بیایید تا شهید شوید. من وقتی این حرفهارا زدم، جراتش بیشتر شد. دست از گریه برداشت.

 

 

آسیدحمید را همه با هم دفن کردیم. حسین باقری بعد از او شهید شد. من و یک حاجی، دوتایی داوطلب شدیم که قبر حسین را پایین پای سیدحمید بکنیم. گفتم: حالا دیگر قبرکن نمی‌خواهد که ثوابش هم به ما برسد.

وقتی قبر را کندیم و رسیدیم به لحد، شروع کردیم به کندن پایین پای سیدحمید. یک لحظه آنجا سوراخ شد و من دیدم یک بوی عطری آمد. من دیگر نفهمیدم چی شد.

آن حاجی گفت: این بوی عطر از کجا آمد؟ گفتم: از اینجا.

گفتم برود بالا. بعد دست کردم تو آن سوراخ که ببینم بدن آن سید اولاد پیغمبر سالم است. حس کردم انگار همین یک ساعت پیش او را دفن کرده‌اند، به این تازگی بود.

(حاج محمد آذین)

 

 

سردار رضایی به ما دستور داد که قرارگاهی به نام نصرت را سازماندهی کنیم و یک محور اطراف هویزه و هورالهویزه باز کنیم. ما تقریبا از شهر کنده شدیم. و توی منطقه امیدیه و جفیر مستقر شدیم. همان جا بود که میرافضلی وصل شد به بچه‌های اطلاعات. شاید درست یک سال با تشکیلات حاج علی ناصری کار صرف اطلاعاتی می‌کرد و بعد که جاهای دیگر عملیات می‌شد حالا یا با مجوز یا بی‌مجوز، از بچه‌ها منفک می‌شد و خودش را می‌رساند به معرکة جنگ.

من سید را کم می‌دیدم با توجه به کارم که آن زمان جانشین قرارگاه نصرت بودم و بچه‌های اطلاعات را هم کنترل می‌کردم ولی با این حال می‌شنیدم که می‌خواهد دست‌مان را بگذارد توی حنا و برود. خوب مسلم بود که مخالفت می‌کنیم. کار به جاهای باریک می‌کشید. این جور وقت‌ها قسمی می‌داد که که هیچ‌کس نمی‌توانست حریفش بشود. می‌گفت: به جدم زهرا(س)... خدا می‌داند وقتی این را می‌گفت، دیگر جرات نمی‌کردم حرفی بزنم یا اعتراضی بکنم.

(عباس هواشمی)

 

 

وقتی می‌آمد خانة ما، دلم می‌خواست کنارش باشم. بیشتر می‌رفتم تو نخ کارش ببینم چه‌کار می‌کند. نمازش جور عجیبی شده بود. می‌رفتم کناری می‌ایستادم ببینم چطور نماز می‌خواند. قنوت‌هاش و گریه‌هاش خیلی دلم را می‌سوزاند. نه که بسوزم، بیشتر حسودیم می‌شد که این عمو از اون عمو‌هایی است که زیاد ماندنی نیست. سعی می‌کردم هر کاری از دستم می‌آید برایش انجام دهم. معمولاً لباس‌هایش را می‌آورد خانة ما که بشوییم. مادرش مریض بود و نمی‌توانست. به خودش می‌رسید. بخصوص وقت نماز. به خودش عطر می‌زد موهایش را شانه می‌کرد. بیرون هم که می‌رفت، به مرتب و تمیز بودن اهمیت می‌داد. بعد از شهادت رضا اراده کرده بود که هر روز بهتر از دیروزش باشد.

یک بار که می‌رفت جبهه، وقت بدرقه دم در به همه گفت: دوست ندارم فکر کنید که این جنگ برای ما بلا و مصیبت است. به خداوندی خدا قسم که ما وقتی جبهه هستیم، ساخته می‌شویم. همین جنگ است که باعث شده جوانان ما ساخته شوند. چرا راه دور بروم. یکی‌اش خود من. آنجا برایم از صدتا دانشگاه بهتر است. به من می‌گفت: اگر پسر بودی با خودم می‌بردمت جبهه.

(خانم میرافضلی برادرزاده حمید)

 

 

بیشتر بچه‌های تیپ ما، تیپ 27 نور؛ غیر بومی بودند. از بچه‌های خوزستان کم بودند. فرماندهی گردان ما سیدحمید بود. وقتی علی‌هاشمی آمد مسئولیت‌ها را مشخص کرد، بچه‌ها گفتند: خدا رحم کند به این گردانی که این دو نفر مسئولش شده‌اند!

توی دهلاویه با بچه‌ها می‌رفت کانال می‌کند! سید با جعفرنیا و چند نفر دیگر کانال می‌کندند. گرما بیداد می‌کرد. من که بچة اهواز بودم طاقت نمی‌آوردم. صبح‌ها همه می‌آمدند جواب پاتک را می‌دادند. سید آرپی‌جی‌زن خوبی بود. راستش سلاحی سنگین‌تر از آرپی‌جی نداشتیم. توی عملیات «ام‌الحسنین(س)» بود که من کنارش بودم. سید آن شب به من گفت: بیا برویم روضه! چند نفری را هم جمع می‌کنیم با هم می‌رویم عقبه، پادگان دوکوهه. من دلم گرفته. دلم لک زده برای یک روضة درست و حسابی. رفتیم. فکر کنم حاج‌آقا هاشمیان آنجا بود، با یک سید دیگر به نام سید برهان و روضة خوبی خواند که دل همه را صفا داد. سید خیلی گریه کرد. بعد انگار که بار سنگینی را از دوشش برداشته باشند، احساس سبکی می‌کرد.

جانشین محور بود. خیلی قبل از عملیات زحمت کشید. عملیات ایذایی بود. یعنی جوری بود که باید دشمن را منحرف می‌کرد که عملیات اصلی اینجاست تا بقیة نیرو‌ها خودشان را برای فتح‌المبین آماده می‌کردند. عراق دو روز بعد پاتک زد. با تانک‌هاش خاکریز را گرفت. همان روز دو نفر از بچه‌های شناسایی را موج گرفت.

سردار ناصری آمد به من گفت: با سید برو جلو! من حقیقتش ترسیده بودم. عراقی‌ها آمده بودند و با تانک چسبیده بودند به خاکریز. سنگری هم برای پناه گرفتن نبود. پیش خودم گفتم: سقوط اینجا حتمی است.

بچه‌هایی مثل سید و جعفرنیا، از بس آرپی‌جی زده بودند، از گوششان خون می‌آمد. سید را دوبار در این حال دیدم: یک بار همین عملیات ام‌الحسنین(س) بود، یک بار هم بیت‌المقدس. ما افراد انگشت‌شماری داشتیم که توانستند این‌طوری جواب تانک‌های عراقی را بدهند. کارشان واقعا کارستان بود. حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم گوشت در مقابل تانک بوده. سید آنقدر آنجا ماند تا دستور دادند که: آماده باشید برای عملیات دیگر.

سید کسی نبود که فقط اسمش فرمانده گردان باشد. هر باری که رو زمین بود برمی‌داشت. یادم است با بولدوزر تا صبح کار می‌کرد. با بچه‌های شناسایی، با بچه‌های لجستیک، با بچه‌های تدارکات، با همه بود. همه‌کاره بود. بعضی وقت‌ها به او می‌گفتم: بابا تو مثلا فرمانده گردانی. چه کار داری به شناسایی؟ آن موقع هنوز مهندسی نبود. ما فقط یک لودر داشتیم و یک بولدوزر. می‌رفت با آنها کار می‌کرد. تو همین عملیات بود که سید سه روز نخوابید. همه می‌دیدن که غذاش را در حال راه رفتن می‌خورد. خلاصه اینکه قبل از بیت‌المقدس و بعد از ام‌الحسنین(س) آمدند به ما گفتند: باید تا نزدیک عراقی‌ها کانال بکنید. سید آمد تقسیم‌مان کرد و به من گفت: امشب تو برو این قسمت را نظارت کن و من می‌روم آن قسمت.

گفتم: سید! بچه‌ها که هستند.

گفت: هستند. خسته هم هستند.

شناسایی را با خود سردار ناصری می‌رفت. می‌خواست ببیند شب عملیات باید کجا برود. این خیلی مهم است. می‌خواست بهترین راه را برود و کمترین تلفات را داشته باشد. الان که آمدیم توی تشکیلات، می‌فهمم که چقدر ذهنش از ما جلوتر حرکت می‌کرده و کار اساسی را واقعا او انجام می‌داده.

شب عملیات رفتیم جلو و بعد دستور دادند: برگردید!

عملیات موفق نبود.

سید گفت: خواست خدا بود.

همه را جمع کرد و گفت: باید بیشتر بررسی کنیم. نشستیم و تبادل نظر کردیم. بالاخره عملیات انجام شد. هر چند که علی هاشمی دستور داده بود که فقط ناظر باشیم و حق نداریم جلو برویم، ولی سید قبول نمی‌کرد. می‌گفت: چطوری به بچه‌ها بگویم بروید جلو و خودم نروم؟ ما سه محور بودیم. محور ما و محور جعفرنیا و محور علوی. محور ما به این بن‌بست برخورد. تلفات هم دادیم. حمید از بس آرپی‌جی زده بود از گوشش خون می‌آمد و چیری نمی‌شنید. گفت: باید بزنیم که جرأت نکنند بیایند جنازه‌هایشان را ببرند. او به اجساد مطهر شهدا نگاه می‌کرد و می‌گفت: چرا ما این همه آدم را نتوانستیم نجات دهیم؟ حالامن چه‌جوری نگاه کنم به علی هاشمی.

دشمن بعد از عملیات از جفیر عقب‌نشینی کرد و سید روی جاده نماز خواند.

(محمود احمدی)

 

 

حمید برای اولین بار بود که می‌رفت برای شناسایی. با دو نفر از نیرو‌های چمران می‌رفته که همان اوایل دوره دیده بودند. یک افسر ارتش هم با آن‌ها همکاری می‌کرد. دو نفر بسیجی و حمید و یک نفر دیگر، شب حرکت می‌کنند. صبح می‌فهمند وسط عراقی‌ها گرفتار شده‌اند.

افسر ارتشی می‌گوید: یعنی چه بلایی سر‌مان می‌آید؟ حمید می‌گوید: راحت باشید!

یک آیه قرآن می‌خواند و می‌گوید: مطمئن باشید که آن‌ها دیگر ما را نمی‌بینند.

حاج احمد امینی هم آنجا بوده. آیة وجعلنا... را می‌خوانند و حرکت می‌کنند.

حمید می‌گفت: بعد از چهار کیلومتر پیش‌روی در جبهة عراقی‌ها، تازه آنها متوجه شدند که ما عراقی نیستیم. شروع کردند به تیراندازی. آن افسر این چیزها برایش معجزه بود. آن‌قدر سجده کرد و گریه کرد و «یا حسین(ع)» گفت که دل همه شکست. دیگر ولمان نکرد. همیشه همه جا فقط با ما می‌آمد.

(محمود فاضلی)

 

 

سیدحمید را نه من، نه هیچ‌کس دیگر نمی‌شناسد. ما یک چیز ظاهری ازش دیده بودیم. در باطن نمی‌شناختیمش. او کسی بود که جنگ به برکت او و امثال او پیروز شد. تنها رزمنده‌ای که می‌توانم قسم بخورم که تک بود. هرجا حمله بود او را می‌دیدی. بعضی وقت‌ها از دوستانش می‌شنیدم که فرماندهان از دستش ناراحت می‌شدند که چرا ول می‌کند و می‌رود. سید گفته بود من نمی‌توانم یک‌جا بایستم.

روزهای اول به سید خیلی سخت می‌گرفتند. بعد دیدند نمی‌شود مهارش کرد، آزادش گذاشتند. روحش نمی‌توانست آرام بگیرد.

عبدالحسین سالمی

 

 

چند بار همان اوایل جنگ رفتم جبهه. در جبهه طراح بود. یک روز او را دیدم که تازه از خط آمده بود. این قدر خسته بود که نمی‌شد با‌هاش حرف زد. شنیده بود من آمده‌ام، شب آمد پیش من. نشستیم با هم به حرف زدن. او از خستگی خوابش برد. من خوابم نمی‌برد و مرتب نگاهش می‌کردم. می‌گفتم: خدایا این انسان چقدر عزیز است! من همیشه سید را یک شهید از شهدای آینده می‌دیدم. می‌گفتم: شما اگر علی‌اکبر(ع) را و ابوالفضل(ع) را ندیده‌اید، در عوض این هست. او از تبار همان‌هاست. تو همین فکر‌ها بودم که سید از خواب بیدار شد. اوایل جنگ بود و اوضاع درهم برهم. ماشین و اسلحه نبود. با این حساب بلند شد و با همان خستگی رفت. بارها گفته‌ام سید یکی از اعجوبه‌های خلقت بوده. خیلی مهم بود که انسان از فرش به عرش اعلا برسد؛ آن هم در یک مدت کوتاه.

 

 

خود سید تعریف می‌کرد. می‌گفت: عملیات فتح‌المبین بود. شبی وارد یکی از سنگر‌های عراقی شدم. دیدم آقایی روی تخت خوابیده. نگاه کردم دیدم مرده. بچه‌ها او را کشته بودند. از تخت انداختمش پایین و رفتم تا صبح راحت روی آن خوابیدم و تا صبح هم بلند نشدم.

برهان حسینی

 

 

صبح زود آمدیم سر کار، تو پمپ بنزین خودمان. همکار‌ها بودند و گفتند: برادر شما به غیر از حمید داداش دیگری هم داشته؟ حمید دو اسم داشت. اسم شناسنامه‌اش غلام‌رضا بود، ولی حمید صدایش می‌کردند.

می‌گفتند صبح ساعت شش اعلام کرده چند تا شهید آورده‌اند.

ما آن لحظه می‌آمدیم سر کار و رادیو ماشین خاموش بود. گفتم: خب؟ گفتند: راست و دروغش گردن خودش، ولی می‌گفت اسم یکی‌شان سید غلام‌رضا میرافضلی است.

باور نکردم، رفتم پی‌گیر شدم. دیدم راست می‌گویند. هر چند که همه‌مان انتظارش را داشتیم. دلم شکست؛ با اینکه در هر عملیات انتظار شهید شدنش را داشتیم. اما حیف‌مان می‌آمد این آدمی که این قدر کاری و مخلص است زود از دست‌مان برود. آدمی که هر وقت مرخصی می‌آمد با ده نفر برمی‌گشت. همیشه می‌گفت: دعایم کنید. شب آخر که می‌خواست برود، آمد خانه ما روز اول رفتنش و روز آخر جبهه رفتنش آمده بود خانة ما برای خداحافظی. گفت: حلالم کن، چی داشتم که بگم. گفتم باشه حمید. نماند. رفت جنازه‌اش را که آوردند، آقای شهرام‌آبادی زنگ زد به آشیخ محمد که فلانی شهید شده. می‌خواهند تشییع‌اش کنند، تا شما نباشید هیچ‌کس به جنازه دست نمی‌زند. مادر خانة آسید احمد بود. شانس آوردم، نمی‌خواستم به آقام بگویم. اول از زخمی شدنش گفتم و شک به جانش انداختم، بعد از آقام شنیدم که گفت خدا رحمتش کند. انگار به آقام الهام شده بود. به همان خونسردی روز رفتن رضا.

دست دعا به طرف آسمان بلند کرد و گفت: خدایا از ما قبول کن! مادرم هم همین را گفت. حتی محکم‌تر و خونسرد‌تر از آقام.

حاج احمد امینی سروکله‌اش پیدا شد. با یک پیکان آمد. دو سه نفر همراهش بودند. تا ما را دید سلام‌وعلیک کرد و گفت: «از حمید عکس ندارید بدهید به ما؟»

فکر می‌کرد ما هنوز خبر نداریم. گفتم: عکس که داشته. بچه‌ها آمده‌اند برده‌اند که بدهند بزرگش کنند. گفت: کدام بچه‌ها؟ جوری گفتم کدام بچه‌ها که بفهمد ما از ماجرا خبرداریم. حال خودش هم خوب نبود. زخمی بود. سر گذاشت روی شانه‌ام و گفت: خدا صبرتان بدهد!

(مهدی میرافضلی، برادر حمید)

 

 

آن روز فقط حمید را تشییع کردند. آشیخ محمد آمد برایش نماز خواند. خود آشیخ محمد بود که گفت حمید وصیت کرده او برایش نماز بخواند. حمید را بردیم کنار رضا دفن کردیم. جنازه‌اش را هم دیدیم. آدم صحنه را مستقیم ببیند خیلی ناراحت می‌شود. دل و جرأت و نفس می‌خواست که آدم ببیند برادرش، پارة تنش، نه چشم دارد، نه دست، نه پهلو... چی بگویم من آخر؟

(محمود میرافضلی، برادر حمید)

 

 

وقتی جنازة بقیة شهدا را آوردند، تا فلکه بیشتر تشییع نمی‌شد. اما تابوت این شهید، هم به خاطر سید بودنش، هم به خاطر خوبی‌هایی که داشت و رشادت‌های بی‌شمارش، تا گلزار شهدا بدرقه شد. ما هیچ چیز از کار‌هایی که در جبهه کرده بود نمی‌دانستیم. حتی نمی‌دانستیم چه‌کاره است. هر وقت که می‌رفت جبهه، با کاروان بسیجی‌ها نمی‌رفت. تنها می‌رفت. نمی‌خواست کسی از کارش سر دربیاورد که آنجا چه کار می‌کند. البته این را الان فهمیدم. الان نبودنش بین ما عجیب حس می‌شود.

(شایسته میرافضلی، برادر زاده حمید)

 

 

در دوران دبیرستان خاطرم هست که آقا سیدرضا صبح‌ها دیر می‌آمد. من دو سه مرتبه به عنوان مواخذه به او گفتم: کجا بودی؟ چرا دیر آمدی؟ چیزی نگفت. تحقیق کردم دیدم آن سید بزرگوار می‌رود کمک آقاش و هر کاری داره انجام می‌ده و برمی‌گرده مدرسه.

سیدرضا که شهید شد، سیدحمید زنده بود. زنده‌تر شد. بیشتر آمد تو جمع مردم. روزی به گوش من رساندند که تو مدرسه اعلامیه‌ها را لای کتاب‌های کتاب‌خانه گذاشته بودند و بین بچه‌ها پخش کردند. کار کتاب‌دار‌های مدرسه بود. سیدحمید هم کمک‌شان می‌کرد. من البته آزادشان گذاشته بودم.

جایی که الان ایستگاه امام حسین(ع) است، یک دکان بقالی بود. پمپ بنزین آنجا آتش می‌گیرد و آتش می‌رود به آن بقالی می‌رسد. خانه آن بقال چسبیده به مغازه‌اش بوده و آتش می‌رود به خانه‌شان هم می‌رسد. زن و بچه آن مرد بیچاره می‌مانند تو محاصرة آتش. حمید و دوستاش ایستاده بودند سر فلکه به حرف زدن که آتش را می‌بینند. و صدای زن و بچه را می‌شنوند. حمید خودش را می‌زند به آتش، می‌رود بچه‌ها را از آتش می‌کشد بیرون. وقتی آمد خانه دیدم یک دستمال کشید روی دستش و اصلا به روی خودش نیاورد که سوخته! از او پرسیدم: چی شده؟ فقط گفت: چیزی نیست. بعدها که دستش خوب شد بالاخره به حرف آمد و گفت: نمی‌شد دکان بقالی را بذارم بسوزد. اگر زن و بچة آن بیچاره طوری‌شان می‌شد، من تا آخر عمر خودم را نمی‌بخشیدم.

توکلی

 

 

جنازة شهدا را که می‌آوردند، رفتم دیدم اسم آسیدحمید هم بین آنهاست. جنازه را آوردند. او را آوردند جلوی کوچة منزلشان و نماز را همان‌جا خواندند. حال خودم را نمی‌فهمیدم. من معلم کجا؛ سید کجا! یک روز من با افتخار می‌ایستادم بالای سر امثال حمید و افتخار می‌کردم که دارم به بچه‌ها چیز یاد می‌دهم، ولی آن روز احساس کمبود داشتم و بی‌تابی می‌کردم. یک نفر که پیش من نشسته بود و سید را نمی‌شناخت گفت: کی بود این آقا؟ نمی‌خواستم جوابش را بدهم. گفت: از بستگان شما بود؟ نتوانستم طاقت بیاورم. گفتم: شاگردم بود. گفتم: جای اولادم بود. گفتم: نور چشمم بود.

(توکلی، معلم حمید)

 

 

باید اعتراف کنم که اسلام را از دوران انقلاب به بعد شناختم. با تحمل درد‌ها و آلام و سختی‌ها و شاهدی بر شهادت‌های بهترین برادرانم توانستم اندکی، این قلب سیاه و مکدر خود را با نور الهی و جلوه‌ها و آیات آن سرور و مولای کربلا و با درس گرفتن از چهره‌های نورانی همسنگران شهیدم مقدار کمی موفق باشم، به توفیق خدا.

به این مسئلة مهم هم واقفم که ازدواج یک تکلیف الهی است. مخصوصاً ما اولاد رسول الله(ص) که باید در تکثیر و پرورش فرزندانی شجاع و عاشق شهادت و برای تداوم راه جد بزرگوار‌مان امام کربلا پیشتاز باشیم. ولی نظر به اینکه با تجربة تلخی که از ازدواج بعضی از برادران تاکید می‌کنم (بعضی از برادران ضعیف‌النفس)، همچون خود داشته و دارم، خوف آن داشتم که با توجه به ایمان ضعیفم آن شور و هیجان حسینی مبدل به عشق ماندن و خواسته‌های دنیا و سستی در نیامدن به جبهه و عدم استقامت به بهانه‌های واهی و به اصطلاح شرعی گردد. بنابراین ازدواج برای من به جز روسیاهی در پیش جدم حسین(ع) و دیگر شهدای هم‌پیمانم چیزی دیگر را برایم به ارمغان نمی‌آورد و باید بگویم که این روش و تصمیم را توجیهی برای فرار از ازدواج قرار نداده‌ام، چرا که اگر بعد از جنگ، خدای ناکرده زنده ماندم و باز مجبور به زندگی شدم، در اولین فرصت به این تکلیف الهی می‌پردازم.

(قسمتی از وصیت نامه سردار شهید سیدحمید میرافضلی)

 

---------------------

 

1. «جای پای هفتم» نوشتة حسن بنی‌عامری، لشگر 41 ثارالله، کرمان، 1367

 

*سیدعلی حسینی

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها