حاجي مي خواست با كمك مردم اين كاررو
انجام بده و همين مسيري رو كه تا حالا مي رفتيم شروع كنه از ابتدا تا آخر با بيل و
كلنگ و اين ها تسطيح كنه. كار خيلي سختي بود و شايد با عقل جور درنمي اومد، اما
چاره ديگه اي هم نبود با آن وضعيت راه، براي بشاگرد هيچ كاري نمي شد كرد. جواد
واثقي كه يه جوون پرانرژي بود و سرش درد مي كرد براي اين كارها، شد مسئول راه سازي.
1
صبح حاج عبدالله و جواد واثقي با چند نفر ديگر از بچه ها وسايل را برمي دارند و
ابتدا به ميان مردم چند روستاي اطراف مي روند. حاجي با آنها صحبت مي كند كه بيايند
و دركار ساختن راه مشغول شوند. برايشان توضيح مي دهد كه براي اين كه بتوانيم به شما
كمك كنيم و روستاييان از اين وضعيت بيرون بيايند و بتوانيد راحت تر رفت و آمد كنيد،
بايد خودتان دست به كار شويد و كمك كنيد تا اين راه ها را بسازيم. حاج عبدالله بنا
ندارد براي راه سازي به كساني كه كمك مي كنند حقوق دهد. در ازاي كارشان فقط به آنها
ناهار مي دهند و برنج و روغن و عدس كه به خانه ببرند. اين خودش براي بشاگردي ها كه
امكاناتي ندارند مزد خوبي است و برنامه غذايي آنها را به كلي عوض مي كند.
حدود بيست نفر از مردم به كمك بچه هاي امداد مي آيند و كار را شروع مي كنند. حاج
عبدالله خودش هم هر وقت باشد و بتواند به سراع راه سازي مي رود و با علاقه شروع مي
كند به بيل و كلنگ زدن. هر متر از راه كه جلو مي رود براي حاجي يك قدم به سمت آبادي
بشاگرد است و حالا خود بشاگردي ها در اين آباداني نقش پيدا كرده اند و مي توانند از
كارشان لذت ببرند.
آقاي جواد واثقي: كار عجيبي بود! يه جاهايي بايد با كلنگ و ديلم كوه رو مي
تراشيديم. تازه وقتي يه تيكه سنگ كنار مي رفت، يه مار درمي اومد و همه فرار مي
كردن!
خيلي با مردم صحبت مي كرديم و توجيهشون مي كرديم كه بيان تو كار راه سازي كمك كنن.
با ابتدايي ترين وسايل هم كار مي كرديم. مثلا وقتي مي خواستيم سنگ هاي خيلي بزرگ رو
كه تو مسير بود، جا به جا كنيم، يه ميله هاي بلند و پهن آهني داشتيم كه بهش مي
گفتيم «منتيل». منتيل رو مي گذاشتيم زيرسنگ و اهرم مي كرديم. از اين طرف چهار، پنج
نفر فشار مي داديم تا سنگ جا به جا مي شد. يه جاهايي هم چاله هاي بزرگ بود كه با
بيل خاك مي ريختيم تا پر بشه. يه جاهايي رو هم كه اصلا راه نبود، بايد با همون
وسايل راه باز مي كرديم، جاهايي رو كه شيب تند داشت هم با كندن و خاك ريزي شيبش رو
ملايم مي كرديم.
وقتي كار مي كرديم خاك بلند مي شد، چون آب نداشتيم تا بريزيم؛ به خصوص وقتي كوه رو
مي تراشيديم، اوضاع بدتر مي شد. انگار طوفان شده! سرتا پامون پراز خاك مي شد و نمي
تونستيم نفس بكشيم. بشاگردي ها هم تحملشون براي اين مسائل بالا بود، ولي خب چون
سوءتغذيه داشتن و بدن هاشون ضعيف بود، نمي تونستن زياد كار كنن.
ما هم فشار زياد بهشون نمي آورديم، همين كه داشتن كار مي كردن حاجي خيلي خوشحال بود
مسير كه باز مي شد، روستاها رو هم به راه اصلي وصل مي كرديم. به هر روستايي كه مي
خواستيم راه بزنيم، اول مي رفتيم تو روستا و آمار مي گرفتيم كه چند نفر مرد داريد؟
چند تا پير؟ چند تا جوون؟
اولش سختشون بود و راضي نمي شدن. مي گفتن آخه پيرها كه نمي تونند كار كنند. حاجي مي
گفت: اگر مي خواهيد كه بتونيم آرد و آذوقه رو به روستاتون برسونيم، خودتون بايد كمك
كنيد تا راه رو باز كنيم.
مي گفتيم؛ پيرها هم بيان كمك كن كه بارهارو با مال جابه جا كنيم و برامون آشپزي
كنن.
ما ناهار رو همون سركار مي خورديم. با خودمون روغن و برنج و عدس مي برديم و همون جا
ناهار درست مي كرديم. اين بندگان خدا كه اكثرشون اصلا برنج نديده بودن، بهشون ياد
داديم كه چه جوري عدس پلو درست كنن و ديگه آشپزهامون محلي شدن، ناهارهامون هر روز
عدس پلو بود. بعضي موقع ها كه كار خيلي سخت و طولاني مي شد و بشاگردي ها خيلي خسته
مي شدن، يه خاويار بادمجون هم تنگش مي زديم.
اذان ظهر كاررو تعطيل مي كرديم، نماز رو مي خونديم. بعد از نماز، ناهار رو مي
خورديم. يه مقدار كه استراحت مي كرديم و غذا به تنمون مي نشست بلند مي شديم مي
رفتيم سركار، تا نزديك غروب، اون ابتدا كه نزديك مقر بوديم، وقتي كار داشت تموم مي
شد يه نفررو با مال مي فرستاديم مقر كه خبر بده با ماشين بيان دنبالمون و وسايل رو
بار بزنيم و برگرديم. اما وقتي دور شديم، چادر هم مي برديم و همون جايي كه داشتيم
كار مي كرديم، شب رو هم مي خوابيديم و دوباره شروع مي كرديم. مواد غذايي و دبه هاي
آب و وسايل ديگه مورد نياز چند روز رو هم با خودمون مي برديم. بعد از چند روز تا يك
هفته، برمي گشتيم مقر.اسم من شده بود وزير راه و ديگه كاملا بشاگردي شده بودم و به
اون شرايط سخت عادت كرده بودم.
يه روز داشتيم كار مي كرديم، حاجي اومد سر بزنه، بهمون كمك كنه، اومد بين اهالي
پرسيد جواد كو؟
گفتند: اين جواده ديگه!
تو چند روزي كه رو راه كار مي كرديم آنقدر خاكي شده بودم و قيافه ام به هم ريخته
بود، كه حاجي نشناختم. گفت: جواد! اين چه قيافه ايه؟ نشناختمت.
يه دفعه كه من بعد از يه هفته برگشتم مقر، موقع شام بود. تا من نشستم پاي سفره.
حاجي گفت: هيچ كس با اين غذا نخوره!
گفتم: چرا حاجي؟
گفت: آخر اين هزار و يك مرض داره. من ديدم. يه جاهايي مي خوابه كه خود بشاگردي ها
هم نمي خوابن!2
براي اهالي بشاگرد، كار كردن سخت است، اما وقتي راه به يكي از روستاها مي رسد و
شادي اهالي روستا را مي بينند، روحيه مي گيرند و قوي تر كار مي كنند. مسئله ديگري
كه به آن ها روحيه مي دهد، كار كردن بچه هاي امداد و به خصوص خود حاج عبدالله همراه
آنان است، مي بينند از خودشان خيلي بيشتر كار مي كند. بشاگردي ها مي بينند كه حاجي
با اين كه بيمار است و تب دارد، خودش كلنگ برمي دارد و مشغول كار مي شود، خجالت مي
كشند و كلنگ را از حاجي مي گيرند، بيل را برمي دارد، بيل را مي گيرند، ديلم برمي
دارد. آن قدر جدي كار مي كند كه همه به وجد مي آيند و كار سرعت مي گيرد. كار راه
سازي هم گرچه دست ساز است اما الحمدلله راه افتاده است و حاج عبدالله اميدوار است
كه بتواند روزي راه هاي اساسي و مستحكمي براي منطقه بسازد.
حاج عبدالله بسترهايي را آماده مي كند تا بتواند كارهاي جدي تر و بزرگ تري در
بشاگرد انجام دهد. اين راه دست ساز هم در حد خودش رفت و آمدها را راحت و در بعضي
نقاط ممكن مي كند.
حاج عبدالله با اين زمينه ها، برنامه هاي زيادي براي نجات بشاگرد دارد، اما يك مشكل
بزرگ او را بسيار ناراحت كرده است. آن هم بالا بودن هزينه ها و نبود بودجه است.
حاجي به عنوان نماينده كميته امداد به كمك هاي كميته اميدوار بود. از طرفي هم در
ابتداي كار به چهار وزير معين3 استان نامه زده بود و در دولت هم قول هايي براي كمك
داده بودند، اما او هر چه پيگيري مي كند و به اين جا و آن جا مي رود به نتيجه اي
نمي رسد. آن ها هم حق دارند، كشور درگير جنگ است و منابع مالي محدود است. بودجه آن
چناني در اختيار كميته امداد و امثال آن نيست تا بتوانند كارهاي واجب و زيربنايي
امداد بشاگرد را پشتيباني كنند. حاج عبدالله در اين شرايط مانند يك مبارز قوي و
ماهر است كه به جنگ فقر و عقب ماندگي بشاگرد آمده است، اما دست هايش بسته است و
توان حركت ندارد.
تنها مسئله اي كه حاجي را از نااميدي نجات مي دهد توكل او بر خداست. هر جا هر مانعي
بر سر راهش پيش آمده، كمك از آن جا كه فكرش را نمي كرده رسيده و گره ها باز شده
اند. او كه از كمك هاي دولتي نااميد شده است به تجربه هاي خودش در خيريه ثامن
الحجج(ع) و بنياد امام صادق(ع) فكر مي كند. كار كردن در اين خيريه ها به حاجي ياد
داده است كه با تكيه بر كمك هاي مردمي و خيرين، كارهاي بزرگي مي توان كرد. اگر خدا
بخواهد گره بشاگرد را هم بايد با دستان مردم خير باز كرد.
در اين شرايط و وقتي كه حاج عبدالله به فكر چاره اي براي تأمين هزينه هاي كارهاست،
حاج محسن صراف زاده از طريق حاج محمود نجفي با بشاگرد آشنا مي شود.4
آقاي محسن صراف زاده: حاج آقا نجفي از نيروهاي كميته امداد بودند كه در ستاد كمك
رساني به جبهه ها فعاليت مي كردند و ما براي همين كار با ايشون رابطه داشتيم. ايشون
بشاگرد را به ما معرفي كردند و صحبت هايي درباره محروميت اون منطقه و لزوم كمك به
مردم شيعه اش داشتيم، گفتن كه آقاي والي از طرف كميته امداد حضرت امام مسئوليت
بشاگرد رو قبول كردن، قرار شد ما با آقاي والي ملاقاتي داشته باشيم.5
حاج محمود نجفي كه دوستي عميقي با حاج عبدالله دارد، خود را وقف كمك رساني به جبهه
ها كرده است. رابطه حاجي با ايشان طوري است كه حاج عبدالله وقتي به تهران مي آيند
در دفتر حاج آقا نجفي كارهايشان را انجام مي دهد.
آقاي محمود نجفي: ما از قبل انقلاب يه آشنايي مختصر با حاج عبدالله داشتيم. تو
منزلمون مجلس روضه بود كه هميشه پدر ايشون مي اومدن روضه مي خوندن، اواخر حاج محمود
يا حاج امير هم همراهشون بودن.
زمان جنگ من به خاطر مسئله پشتيباني جبهه ها با همه رابطه داشتم؛ مثلا با حاج
عبدالله كه تو وزارت بازرگاني بود، ولي آشنايي اصلي ما وقتي به وجود آمد كه حاج
عبدالله وارد امداد شد. وقتي رفت بشاگرد، من دفتر خيابان سميه بودم. حاجي كه مي
اومد.
تهران براي جلسات و كارهاش يه جايي لازم داشت. گفتم بيا پيش ما. روحيه مون يه جور
بود، هردومون دوست داشتيم با هم باشيم. من با خيرين خيلي ارتباط داشتم و حاج
عبدالله دوست داشت با هم باشيم. من هم مي خواستم كمكش كنم و اين خيرين رو به بشاگرد
وصل كنم.
ما با پدر حاج آقا صراف از قديم رابطه داشتيم، تو خيريه مسجد «لرزاده» براي عروس ها
جهيزيه جمع مي كرديم. من و آقاي ابرقويي تو خيريه بوديم، پر و پنبه رو مي خريديم مي
برديم پيش ايشون، براي ما لحاف و تشك درست مي كردن. خانمشون هم يه چادر نماز و
مقنعه مي گذاشت روش. تو جنگ آقاي صراف زاده خيلي به ما كمك مي دادن، خصوصا تو منطقه
«آبدانان» كه خونواده هاي جنگ زده خيلي وضع بدي داشتن. آقاي صراف زاده دو، سه بار
اومدن اون جا كمك هاي خوبي كردن.
يه روز به آقاي صراف زاده گفتيم: يه جايي هست به نام بشاگرد، خيلي وضع خرابي داره،
بريم اون جا رو ببينيم؟
گفت: ما جاي ديگه اي داريم كار مي كنيم.
خلاصه هر طوري بود، به واسطه چند تا از رفقا، آقاي صراف زاده رو راضي كرديم كه برن
بشاگرد رو ببينن. قبلش قرار شد حاج عبدالله بياد تهران و با آقاي صراف زاده صحبت
كنن.6
حاج عبدالله به تهران كه مي آيد، مي رود به ديدن آقاي صراف زاده در بازار. شخصيت
معنوي هر دوي اين افراد باعث مي شود رابطه اي عميق و خالصانه در همين ملاقات اول
بينشان برقرار شود. حاج عبدالله توضيحاتي در مورد بشاگرد و مشكلات آن مي دهد و حاج
آقا صراف زاده كه فرد دقيقي است، سؤالاتي در مورد بشاگرد و كارهايي كه حاجي قصد
دارد انجام دهد، مي پرسد. حاج عبدالله يك بار ديگر هم به بازار مي رود و حاج آقا
صراف زاده را مي بيند و قرار مي شود كه ايشان بيايند و بشاگرد را ببينند تا بررسي
كنند كه چه مي شود كرد.
آقاي محسن صراف زاده: حاج آقاي والي دو مرتبه اومدند و صحبت كرديم، متوجه شديم كه
ايشون بعد از اون استقامت وصف ناپذير در شرايط سخت منطقه و اون فعاليت ها حالا در
مسائل مالي مشكل دارند و از كميته امداد و چهار وزير معين استان هرمزگان هم جواب
منفي شنيده اند و از آن ها نااميد شدند. اين مسائل و اون اخلاصي كه ما در ايشون
ديديم باعث شد كه تصميمي اتخاذ كنيم تا از آقاي والي در بشاگرد حمايت بشه و ايشون
بتونن به خدماتشون در اون منطقه ادامه بدهند.
آقاي والي برگشتن به بشاگرد و چند وقت بعدش من و آقاي ابرقويي، كه تو كميته امداد
بودند و ما باهاشون ارتباط داشتيم، رفتيم بشاگرد. از تهران به نحوي به آقاي والي
خبر داديم. ايشون هم اومدن فرودگاه بندرعباس دنبالمون. شب بود كه به بندر رسيديم،
همراه آقاي والي رفتيم به هلال احمر بندرعباس و استراحت كرديم تا صبح راه بيفتيم
سمت ميناب و بشاگرد. از ميناب حدود هفده ساعت راه طول كشيد تا برسيم به ربيدون.
آقاي والي چند تا چادر زده بودند و چند نفر از دوستانشان هم آن جا مستقر بودند. ما
هم شب رو در همان چادرها بوديم و صبح به همراه آقاي ابرقويي و آقاي والي و آقاي علي
داستاني رفتيم به روستايي به اسم «دستگرد درگاز». عجيب اين بود كه وقتي به روستا
رسيديم اهالي خبردار بودند و به استقبال آمده بودند! ظاهرا در مسير هر پيچ و خمي كه
مي رفتيم از بالاي كوه ماشين را ديده بودند و خبر به روستا رسيده بود.
به خاطر فاصله زياد و نبود راه نزديك غروب بود كه به اين روستا رسيديم و بعد از كمي
گشتن در روستا و صحبت كردن با بعضي از اهالي، هوا تاريك شد و شب را همان جا در كپر
يكي از اهالي مانديم. روستا واقعا فقير بود و هيچ چيز نداشتند. اما با وجود اين
فقر، ديديم به خاطر مهمان نوازي بالايي كه دارند، براي شام ما، يك مرغ كشته اند!
وقتي كه وضعيت بشاگرد رو ديديم، همراه آقاي والي به بندرعباس برگشتيم و شروع كرديم
به صحبت كه چه كاري مي شود براي اين منطقه كرد. به آقاي والي گفتم كه بايد موجي
ايجاد كرد كه مردم بيان بشاگرد رو ببينن و كمك كنن تا بشه اين شيعيان بشاگرد رو
نجات داد، اما با اين وضعيت راه ها چنين امري غيرممكنه.
حرف كه به اين جا كشيد به آقاي والي گفتم؛ اگر به شما يك بولدوزر بدهند چه كار مي
كني؟
گفتند: بولدوزر رو مي بستم به هلي كوپتر، مي بردم آخر بشاگرد مي گذاشتمش زمين و از
اون جا راه مي زدم تا ميناب.7
حاج عبدالله يك جواب رويايي به حاج آقا صراف زاده مي دهد. اما در ذهنش همين برنامه
هست كه بايد راه را به تمام مناطق بشاگرد رساند، آن هم راهي فني كه با ماشين آلات
راه سازي ساخته شود.هر دو نفر به اين رسيده اند كه اين، واجب ترين كار است.
در اين دو، سه روز حاجي و حاج آقا صراف زاده بهتر همديگر را شناخته اند و اين شناخت
باعث علاقه و اعتماد بيشتر آن ها به هم مي شود. هم تهجدهاي شبانه همديگر را ديده
اند و هم در روز پابه پاي هم حركت كرده اند و تا شب با علاقه و انرژي و بدون خستگي
به روستاها رفته اند. حاج عبدالله فهميده است كه حاج آقا صراف زاده بسيار جدي و
دقيق است و كارها را با برنامه و حساب و كتاب انجام مي دهد. حاج آقا صراف زاده هم
مطمئن شده است كه حاج عبدالله سراسر اخلاص است و فقط براي خدا قدم برمي دارد و اين
مهم ترين ملاك براي اوست كه دست ياري به حاجي بدهد و او را پشتيباني كند تا اين راه
به نتيجه برسد. حاج عبدالله، حاج آقا صراف زاده و آقاي ابرقويي را به فرودگاه مي
رساند و با دلي پر از اميد و شكر خدا به بشاگرد باز مي گردد. حاج آقا صراف زاده با
ديدن وضعيت منطقه و شناخت حاج عبدالله تصميم مي گيرد كه نه تنها خودش به حاجي كمك
كند، بلكه افراد ديگري را هم جمع كند و به بشاگرد ببرد، تا بتوان كمك هاي بيشتري
جمع كرد و كارهاي بيشتري انجام داد. او هم مانند حاجي معتقد است كه دادن گزارش و
گرفتن كمك در تهران فايده اي ندارد و حتما بايد افراد را به بشاگرد برد، چون ديدن
يك روستاي بشاگرد از ساعت ها سخنراني موثرتر است.
حاج آقا صراف زاده به تهران كه مي رسد با يكي از دوستان خود، آقاي فروزان، كه او هم
در كارهاي خير و كمك رساني به جبهه ها فعال است صحبت مي كند و ماجراي سفرش را مي
گويد، تا با هم گروهي را جمع كنند و به بشاگرد ببرند.
آقاي محمد فروزان: حاج آقا صراف اومد يه صحبتي با من كرد در مورد يه جايي به اسم
بشاگرد. تعبيري كه ايشون گفت اين بود كه اون جا آفريقاي ايرانه!
گفتن: بايد چند نفر رو جمع كنيم بريم بشاگرد رو ببينيم. اون جا يه همچين وضعيتي
داره. ما هم رو حساب اعتمادي كه داشتيم گفتيم: چشم.
خب ما يه شركت داشتيم. رفقايي كه ما تو شركت داشتيم. بعضي هاشون خارج برو و اين
تيپي بودن. ما رفتيم پيش اين رفقا، زمستون هم بود، گفتم: يه بندرعباس مي آييد؟
گفتن: آره
گفتم:يه منطقه محرومي به اسم بشاگرد هم اون جا هست، بريم او جا رو هم ببينيم.
گفتن: باشه.
حدود هجده نفر شديم، بليط ها رو براي بندرعباس گرفتيم و آماده شديم براي سفر.8
حاج آقا صراف زاده به حاجي خبر مي دهد كه گروهي جمع شده ايم و مي خواهيم به بشاگرد
بياييم.
حاجي دست به كار مي شود و شرايط ربيدون را براي حداقل پذيرايي از مهمان ها و اقامت
آن ها آماده مي كند. با يكي كردن چند چادر، يك چادر بزرگ براي مهمان ها حاضر مي
كنند. حاج عبدالله همه بچه ها را توجيه مي كند و خودش هم به تهران مي رود تا از آن
جا همراه مهمان ها باشد.
آقاي كمال نيك جو: قرار بود چند تا مهمون بيان بشاگرد. حاجي داشت كارها رو آماده مي
كرد كه بره تهران. به من گفت: كمال بنزين نداريم.
گفتم: حاجي نگران نباش، شما برو، من مي رم بنزين مي آرم. با يكي از بچه ها، سه تا
بشكه گذاشتيم عقب لندكروز و حركت كرديم سمت ميناب. هفده ساعت رفتيم بنزين گرفتيم.
شب رو مونديم ميناب و دوباره فرداش هفده ساعت رفتيم تا ربيدون. خدا رحم كرد كه تو
اون راه بنزين ها نريخت. حاجي بنزين مي خواست تا بتونه مهمون ها رو تو بشاگرد
بچرخونه.9
كساني كه قرار است به اين سفر بروند نه بشاگرد را مي شناسند و نه حاج عبدالله را.
همراه حاج محسن صراف زاده، برادرش حاج حسن است و آقاي فروزان به همراه چند نفر از
همكارانش، مانند آقاي سعيدي، چند نفر از بازاري ها و كسبه و دو نفر از روحانيون،
حجج اسلام مسترحمي و واعظي.
آقاي سعيدي: آقاي صراف زاده و آقاي فروزان گفته بودن كه مي خواهيم شما رو به يه سفر
پرخاطره ببريم. مي ريم بندرعباس و از اون جا مي ريم بشاگرد. اسم بشاگرد براي همه
جديد بود و كسي اون جا رو نمي شناخت.
روز حركت رفتيم فرودگاه. اون جا آقاي صراف زاده همراه يه آقاي ديگه اي اومدن و
گفتن: ايشون آقاي والي، مسئول كميته امداد بشاگرد هستن. آقاي والي خيلي گرم با همه
ما سلام عليك كرد و تشكر كرد كه قبول كرديم به بشاگرد بريم.
حدود بيست نفري بوديم. رفتيم بندرعباس و از بندر هم مستقيم رفتيم ميناب. عصر بود كه
رسيديم به ميناب. گفتن شب رو ميناب مي مونيم و صبح راه مي افتيم سمت بشاگرد. با
خودم فكر كردم كه مگه چقدر راهه؟ چرا بايد شب رو بمونيم و صبح راه بيفتيم؟ 10
مهمان ها اصلا خبر ندارند كه فردا چه انتظارشان است، حاج عبدالله با حاج آقا صراف
زاده برنامه هاي سفر را مرور مي كنند و تا آخر شب در حال انجام هماهنگي ها هستند كه
فردا صبح زود ماشين ها آماده باشند و بعد از نماز و صبحانه، سريع راه بيفتند. تعداد
ماشين ها كم است و اكثرا هم وانت هستند.
1- مصاحبه با كمال نيك جو ، تهران 7/2/1388
2- مصاحبه با آقاي جواد واثقي، تهران، 6/2/1388
3- در آن زمان براي هر يك از استان هاي محروم كشور، چند وزير به عنوان وزير معين
براي رفع محروميت در نظر گرفته شده بود.
4- عكس شماره 31 و 32
5- مصاحبه با آقاي محسن صراف زاده، تهران، 11/11/1388
6- مصاحبه با آقاي محمود نجفي، تهران/3/12/1388
7- مصاحبه با آقاي محسن صراف زاده، تهران، 11/11/1388
8-مصاحبه با آقاي محمد فروزان، تهران، 11/11/1388
9-مصاحبه با آقاي كمال نيك جو، تهران، 7/2/1388
10-مصاحبه با آقاي سعيدي، تهران، 8/2/1388
کیهان