صادق کرمیار
اشاره: اصل اينكه يك استاد حوزة علميه قم كتابي در نقد آثار گابريل گارسيا ماركز شهرنوش پارسا پور، محود دولت آبادي و... بنويسد آنقدر جالب توجه است كه حتي بدون ارزيابي محتوايي به خواندنش راغب شويم چه رسد به اينكه مرحوم صفايي از موضع يك منتقد ادبي به نظريه پردازي در حوزة ادبيات ايران و جهان بپردازد.
نسل صد سالة نويسندگان نابالغ
شايد يكي از عمده ترين دلايلي كه ادبيات داستاني ما با وجود تلاش و عرق ريزان طاقتفرساي نويسندگان در طول صد سال گذشته نتوانسته به رشد و بلوغ برسد، نبود مقولة جدي و تأثير گذار نقد ادبي است. گرچه برخي منفعلانه معقتدند فرا مرزي نشدن ادبيات داستاني ما به دليل ماهيت زبان فارسي و همهگير نبودن اين زبان در عرصة ادبيات جهاني است، اما آقاي صفايي بر اين باور است كه صغير ماندن ادبيات داستاني ايران به اين علت است كه نويسنده بينش و ذهنيت فراگير به پديدههاي گوناگون هستي ندارد. شايد به همين جهت نقد ادبي ايشان بيشتر نقد تفسيري است تا ساختاري. ريشة بيان هنري را نه در فرم و زبان كه در اين بينش و نگرش ميداند و معتقد است كه اگر نويسنده بينش و ذهنيت و شهود و معرفتي داشته باشد كه همه اينها به شعور و درد و احساس بينجامد، بيان او به هر شكل كه باشد، هنري است؛ حتي اگر زبان او مستقيم و صريح باشد و از ابهام و ايهام و ناخودآگاه و جريان سيال ذهن هم بهرهاي نداشته باشد، باز وجهة هنري خود را خواهد داشت. و بر عكس، شگردهاي نويسندگي در بيان هنري اثر دخالت ندارد، كه اين شگردها هر كدام در جايي و با هدفي هماهنگ يا ناهماهنگ، و زشت يا زيبا خواهد بود، ولي بدون اين زاويه ديد و اين برش حتي تمامي اين شگردها و عناصر، بيان هنري را تضمين نميكند.
ايشان همچنين در كتاب ذهنيت و زاوية ديد در تحليل نهايي خود از رمان "بلوا" انتظار و توقع خود را از داستان و رمان بيان ميكند و ميگويد:مادام كه تفكري و نگاهي و طرحي نو از زندگي و مرگ و روابط و برخوردهادر ميان نباشد، اين تدوينهاي نو و كهنه و اين تحليلهاي ضعيف و قوي، هنري را كه بتواند دريچهاي به سوي دنياي مطلوب باشد و راهي به سوي آنچه كه بايد بسازيم و طرح برزيم و نشان بدهيم، مشاهده نخواهيم كرد.
البته برخي از منتقدان و نويسندگان با اين نوع نگرش نسبت به رمان و داستان موافق نيستند و ميگويند وظيفة نويسنده نشان دادن روابط پيچيدة انساني و حتي روابط انسان با طبيعت و يا اشياء در دروههاي گوناگون است و هيچ تعهدي براي ترسيم دنياي مطلوب ندارد. اما نكتة مهم اينجاست كه آقاي صفايي نشان دادن اين روابط پيچيده را هم مستلزم داشتن زاويه ديد و ذهنيت شكل يافته و تفكر نويسنده ميداند و التبه معتقد است كه تفكر در حوزة فلسفه كاملاً با تفكر در حوزة رمان و ادبيات داستاني متفاوت است. ميلان كوندرا نيز معتقد است كه انديشه وقتي وارد عرصة رمان و داستان ميشود، ماهيت خود را تغيير ميدهد و شكلي از جست و جوها و پرسش و قياس به خود ميگيرد و از درون اين مقايسهها و جست و جوها ماجراها و شخصيتها شكل ميگيرند و بارور ميشوند. در اين باره استاد صفايي ميگويد: آنچه صبغة هنري اثر را تضمين ميكند، بيان ناخودآگاه و يا سيال و يا آگاهانه و عكسالعملي نيست، بلكه نوع نگرش و زاوية ديدي است كه تو نسبت به يك واقعه و يك حادثه داري. آنجا كه تو تمامي ايثار آدم را در تاريخ،يكجا شهود ميكني و ميان اين ايثار با آنچه كه در كنار علقمه روي داده،رابطه برقرار ميكني، اين زاوية ديد هنرمندانه است، گرچه ذهن تداعيگري نداشته باشي.
از اين رو وقتي صد سال تنهايي ماركر را تفسير ميكند و تفكر و ذهنيت و زاويه ديد ماركز را از لابهلاي ماجراها و شخصيتها بيرون ميكشد، نشان ميدهد كه رئاليسم جادويي وقتي از زيبايي برخوردار است كه تفكر به شكل تجريدي آن و شهود و شعور در نويسنده ذاتي شده باشد و به نگاه گستردهاي نسبت به هستي و آدمي رسيده باشد، وگرنه جز تصنع و بازي با كلمات چيز ديگري نخواهد داشت. اين نگرش را در مقايسه نقد "صد سال تنهايي" و "سگ و زمستان بلند" بهتر درمييابيم كه ميگويد: مشكل خانم پارسي پور در همين است كه نه بينشي دارد و نه فلسفهاي و نه ميتواند در برخورد با واقعيتها از احساس زندگي و از سرماية عاطفه و تحمل روستايياش بهره بگيرد و از بدها خوب استفاده كند و از موقعيتهاي خوب و بد، به موضع گيري خوب و مناسب روي بياورد... اين نثر و اين تخيل و اين پرداخت، بدون اين بينش چه ميآفريند؟ حتي اگر با رئاليسم جادويي پيوند بخورد و دريچة غيب و آدمهاي اساطيري را به صف، قطار كند؟
البته اين نقد تطبيقي و اين مقايسه، از بي توجهي ايشان به تفاوتهاي نقد نيست، چرا كه در نقد داستان "سگ و زمستان بلند" اهداف و ديدگاههاي نويسنده در واقع نقد فلسفي است و از حوزة نقد ادبي خارج ميشود؛ اما تأكيد ميكند كه به دليل ضعف در نقد ادبي در كشور و نداشتن متر و معيار سنجيده در نقدهاي موجود ادبي، شايد نقد فلسفي، هم بتواند پشتوانة نقد و تحليل منتقد باشد و هم براي نويسنده پشتوانهاي فكري و فراهم شدن زمينه انتخابي تازه.
برخي بر ايشان خرده ميگيرند كه نوعي آموزگاري براي رمان و داستان قائل است كه البته در تقسيم بنديهاي رمان جايگاه خود را دارد، امام تفاوتهايي هم با تعريفهاي رايج از رمان و داستان دارد. نويسنده جست و جوگر است، نه معلم. قهرمان رمان همواره در تقابل و تعارض با وضع موجود است، اما اين بدان معنا نيست كه در اين تقابل و جستوجو به واقعيت مطلوب دست يابد. اما نكتهاي كه صفايي در نقد صد سال داستان نويسي ايران مطرح ميكند، اين است كه همين جست وجو و تقابل و تعرض هم نياز به نگرش و برش و خيزش دارد. همين واقع گريزي نياز به شناخت درست از واقعيت دارد. او ميگويد: هنر در دست انساني كه رونده است و در دنياي كه راه است، يك طرح است، كه سرگرمي و تفنن و تصعيد و تخلية ارسطويي و يا آموزش برشتي برايش كفاف نميدهد،گرچه براي اينها كه آدم را بيپا و سرگردان و در بن بست خيال رها كردهاند، هنر طراح است و دريچهاي است به سوي دنياي مطلوب و مفري از دنياي موجود، كه هنر هميشه و همه جا واقع گريز است. گريز از فقر، گريز از پوچي،گريز از عصيان. در هر حال، هنر از آن چه داري تو را به سوي آن چه نداري، ولي ميخواهي، بال ميدهد و پرواز را ميآموزد. بگذر كه پرواز اينها تلاوت تكرار است.
با همين نگاه است كه صفايي نسل صد سالة نويسندگان ادبيات داستاني ايران را نابالغ ميداند و منتقدان ادبي را هم با همين معيار به نقد ميكشد و تأسف ميخورد از اينكه منتقد ادبي ما هم پشتوانة فكري و بينش و معيار وسيعي ندارد تا با نقد همه سويه نويسنده را ياري دهد و پيش پايش راههايي نشان دهد كه امكان انتخاب را براي او فراهم كند. وقتي نتيجة كار فيلسوف و نويسنده يكي است و هر دو ميكوشند كه منظري از جهان را به ما نشان دهند كه تاكنون از ديد ما پنهان بوده، بايد خود منظري داشته باشند و اندازة وجود انسان را بشناسند تا بتوانند جهان و نظام موجود در آن را بشناسند.
همين نگاه را كوندرا و لوكاچ گلدمن هم مطرح ميكنند، اما نتيجهگيري هر كدام متفاوت است. كوندرا معتقد است كه دكارت و سروانتس هر دو به يك ميزان در شناخت جامعة معاصر خود نسبت به جهان پيرامون اثر داشتهاند. امام لوكاچ تلاش نويسنده و قهرمان داستان او را براي كشف روابط ميان پديدههاي موجود پوچ و بيثمر ميداند و معتقد است ارائه شناخت تازه از واقعيت مطلوب كار نويسنده نيست و از همين جا ديدگاه او با كوندرا تفاوت پيدا ميكند. گلدمن هم هنوز در بند روابط توليد و مصرف است و ميكوشد اين ديدگههاي متفاوت را با ماركسيسم علمي تطبيق دهد و معيار تازهاي براي نقد و بررسي رمان ارائه دهد. او فرم رماني را در حد برگردان زندگي روزمره در عرصة ادبي محدود ميكند، آن هم زندگي جامعهاي كه زادة توليد براي بازار است.
تفاوت ديدگاه صفايي در اين است كه او از نويسندة انتظار دارد كه براي ارائه شناخت درست از انسان و نظام هستي بايد به فلسفه و عرفاني رسيده باشد كه بتواند گريز او را از جهان واقع جهت دهد تا بتواند موضعگيري مناسب را در موقعيتهاي مطلوب ارائه كند.