فارس، حمید داودآبادی یک از نویسندگان عرصه دفاع مقدس می باشد که به دلیل روزنگاری از آن روزگار برای مخاطب جوان بسیار زیبا و دلنشین است. این متن بخشی از خاطرات ایشان از عملیات الی بیت المقدس می باشد:
نیروهای پیادهی ارتش در خط بودند و همراه ما، اما هر چه چشم میانداختیم، خبری از تانکها نبود. با روشن شدن هوا در دید دشمن قرار گرفتیم. هلیکوپترهای عراقی منطقه را بهشدت هر چه تمامتر زیر آتش گرفتند؛ طوری که فرصت برخاستن و پیدا کردن پناهگاه هم نداشتیم.
شب قبل، به هر صورت که بود، در مصرف آب صرفهجویی کرده بودم و تنها اندازهی سه در قمقمه آب خورده بودم. بقیه را گذاشته بودم برای صبح. عقلم آنقدر قد میداد که در گرمای جانسوز روز و گرماگرم نبرد، ممکن است آبی برای خوردن پیدا نشود. در آن میان چشمم به یکی از بچهها افتاد که از تشنگی نقش بر زمین شده بود، با لبان خشک لهله میزد و درخواست آب میکرد. صورتش سرخ شده بود. چشمانش گود افتاده بود و لبهایش ترک ترک و سفید شده بود. سریع قمقمه را به او دادم و گفتم: بالاغیرتا تا اونجا که میتونی کمتر بخور.
ولی او فرصت را مغتنم شمرد و تا ته قمقمه را سرکشید. خیلی حالم گرفته شد. برای آن یک قمقمه آب، چه نقشهها که نکشیده بودم. ساعتی بعد، از فرط تشنگی به سوی بچهها دست دراز کردم، اما هیچکدام آبی در بساط نداشتند. گرمای اول صبح باعث شده بود همهی قمقمهها خالی شود. مدتی به همان حال گذراندم تا اینکه وارد یکی از سنگرهای دشمن شدم. قوطیای فلزی را برداشتم که هیچ مارک و برچسبی نداشت تا نشان بدهد که کمپوت باشد یا چیز دیگر. به سرعت با سرنیزه دو سوراخ روی آن درست کردم و شروع کردم به سرکشیدن مایع داخلش. کمی که سر کشیدم، شوری و تندی مایع متوجهم کرد که کمپوت نیست، بلکه کنسرو آبگوشت است با نمک و فلفل زیاد.
با خوردن آن مایع شور و تند، عطشم بیشتر شد. کلافه شده بودم. از سنگر بیرون آمدم و به طرف ظرفهای ماستی رفتم که آنطرفتر بود. سعی کردم با خوردن ماستهای گرم و جوشیده از تشنگیام بکاهم، ولی عطش و سوزش دهانم همچنان بود.
بعد از ساعتی که به خاطر تشنگی، بسیار طولانی گذشت و قبل از رسیدن تانکهای خودی، ماشینی را دیدم که از دور به طرفمان میآمد. نزدیک که شد، دیدم تویوتایی است که عقبش یک تانکر آب دارد. جلویمان که رسید، متوجه شدم تانکر آب یخ است. انگار دنیا را بهمان داده باشند. واقعا که عجب رانندهی دلیری بود. در جایی که حتی تانکها از جلو آمدن خودداری میکردند، او بدون ترس از هلیکوپترها یا گلولههای مستقیم تانک، تا آخرین قطرات آب را به نزدیکترین نقطهی خط نیروهای خودی با دشمن آورده بود. وقتی رفت جلوی عراقیها و آب یخ را بین بچهها تقسیم کرد و برگشت، جلوی پایم ایستاد و در جواب من که بهش گفته بودم: «اگه بری جلو، با تیربار آبکشت میکنن.» خندید و در حالی که به بدنهی ماشین اشاره میکرد، گفت: «بفرما آقاپسر گل، اگه یه سوراخ روش پیدا کردی، جایزه داری» و من مات و مبهوت به او و تانکر آب نگاه میکردم.
هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی از ارتفاع بسیار کم، بچهها را زیر آتش کالیبرهای خود میگرفتند. هنگام حملهی آنها چون جانپناهی نداشتیم، به چالههایی پناه میبردیم که بر اثر انفجار خمپارهها و راکتها روی زمین ایجاد شده بود. اولین جنازهی عراقی را آنجا دیدم. رانندهی تانکی که کنار تانکش روی زمین افتاده بود. یکی از بچهها گفت: ببینیم توی جیبش چی داره ... به خودم جرأت دادم، جلو رفتم و دکمهی جیب پیراهنش را باز کردم. ناگهان دستهای اسکناس عراقی ریخت بیرون. آنها را برداشتم. اسکناسهای 50 دیناری نو را بین بچهها به عنوان یادگاری پخش کردم. به هر نفر دوتا رسید. دوتا هم خودم گذاشتم توی جیبم.
بچهها سوار بر تانک او، سرمستانه گاز میدادند و به جلو میرفتند. عدهی زیادی روی آن نشسته بودند. همانطور که میرفتند، از خوشی متوجه نشدند که اشتباه رفتهاند و به مواضع دشمن نزدیک شدهاند. آنقدر جلو رفتند که گلولههای دشمن باعث شد تانک را جا بگذارند و فرار کنند. تانک دوباره به دست دشمن افتاد، ولی بچهها همچنان میخندیدند.
اوضاع سنگرها و کشتههای دشمن نشان میداد بدجوری غافلگیر شده. حاج آقا کریمیان مرا به سنگری برد و داخل آن را نشان داد. یک نفر سیاهپوست با شورت و زیر پیراهن سفید، روی تخت خوابیده بود. دیگری با هیکلی درشت، پشت میز قوز کرده بود و سرش افتاده بود روی نامهای نیمهنوشته. یکی دیگر که لباس پلنگی به تن داشت، در حالی که جلوی قفسهی کتاب افتاده بود، کتاب در دستش ورق ورق شده بود. قضیه را که پرسیدم، حاج آقا گفت: «درگیری خیلی شدید شده بود. انفجار همه جا رو میلرزوند. بچهها با نارنجک سنگرها رو پاکسازی میکردند و جلو میرفتند. من دیدم نوری از سنگر بیرون میزنه. فهمیدم باید کسی داخلش باشه. دویدم جلو. در سنگر رو که باز کردم، متوجه این سه نفر شدم. اونا هم اصلا انگار نه انگار که جنگه و خبری شده. قشنگ ایستاده بودم و نگاهشون میکردم، ولی اونا توی حال خودشون بودند. یک آن فکر کردم نکنه حیلهای توی کارشون باشه. ضامن نارنجک ساچمهای رو کشیدم و با فریاد الله اکبر پرت کردم وسط سنگر که حالا میبینی چی شدند.»
ماشین تویوتا لندکروزی که معلوم بود مال فرماندهشان بوده، در حالی که روشن بود، سوراخ سوراخ شده بود و جنازهی رانندهاش روی فرمان خم شده بود.
آنجا بود که یاد حرف رضا علی نواز افتادم؛ وقتی که خود را به عنوان کمکآرپیجی برادرم علی معرفی کردم، رضا مرا به گوشهای کشید و گفت: «حمید، این کار رو نکن، بیا کمک من وایسا. نمیخواد با برادرت همراه باشی و دوش به دوش همدیگه.» ولی من به خاطر تعصب برادرانه قبول نکردم.
در بیابان برهوت و خشک که از کف دست هم صافتر بود، سرگردان شده بودیم. از نیروهای گردان ما، شاید 15 نفر میشدیم که همدیگر را میشناختیم. فرمانده گردان دیگر هر چه سعی کرد، نتوانست با فرماندهان تماس برقرار کند. آنچه را که گفته بودند، فقط این بود: با رسیدن به خاکریز، از خطی که بچهها شکستهاند، میگذریم و وارد بیابان میشویم. پس از طی حدود دو کیلومتر، به جادهی آسفالتهی اهواز - خرمشهر و ایستگاه حسینیه میرسیم.
جاده به چشم میآمد، اما آنچه که ما میخواستیم و میجستیم، نبود. با روشن شدن هوا جادههای خاکی زیادی نمایان شدند که بر روی آنها تانک و ماشین تردد میکردند. نمیتوانستیم تشخیص بدهیم کدام جادهی آسفالت است. سرگردان شده بودیم. بنا را بر این گذاشتیم که هر چند نفر به جهتی برویم تا نیروها را پیدا کنیم. آنجا بود که از رضا علی نواز جدا شدم. هر چه اصرار کرد، با او نرفتم و به دنبال برادرم راه افتادم. من، علی و «بهروز قربانی» به کنار سنگرهای عراقی رفتیم. علی دستم را گرفت و گفت: حمید، اینقدر بیکله نباش. یه مقدار مواظب خودت باش. از من دور نشو ... هر جا که من میرم، تو هم بیا.»
اول معنی حرفش را نفهمیدم و نتوانستم بفهم. قانعم کرد. هر جا که میرفت، مرا هم دنبال خودش میکشید. یک آن متوجه شدم قصد عقب رفتن دارند. هر چه کردم، قبول نکرد و گفت: ببین، الان اینجا سرگردون شدیم. معلوم نیست چی میشه. احتمالا محاصره شدیم و شاید اسیر بشیم. من تو سوسنگرد این چیزا رو زیاد دیدهام. باید زود خودمون رو بکشیم عقب.
نمیدانم، شاید ترس محاصره و مجروحیت در سوسنگرد، اینگونه از او زهر چشم گرفته بود. اصلا توقع نداشتم. علاقهام به برگشتن به خط زیاد بود، ولی اضطرابی که حرفهای علی در وجودم ایجاد کرد، باعث شد رضایت بدهم و همراهش بروم. هر قدمی که برمیداشتیم، نگاهی به پشت سر میانداختم. انگار داشتم به بهشت پشت میکردم. احساس کردم دارم همهی آن اجری را که از جبهه بردهام، از بین میبرم، ولی اضطراب ترسم را زیادتر کرد و رفتم.
در آن میان متوجه نفربری شدیم که از جلو و سمت چپ، به طرف ما میآمد. یک آن حرف علی برایم سندیت پیدا کرد که دارند محاصرهمان میکنند. گلولههای آرپیجی را در قبضه گذاشتم و آمادهی شلیکش کردم. علی هم آرپیجیاش را مسلح کرد و نشانه گرفت. نفربر هر آن نزدیکتر میشد و با سرعت زیاد پیش میآمد. بهش نمیآمد عراقی باشد. نزدیک که شد، یک پرچم آبی اللهاکبر بر رویش به چشممان خورد. فهمیدیم خودی است. به طرفش رفتیم. جلویش را که گرفتیم، پرسیدیم: کجا میرفتی؟
هراسان گفت: اوضاع خرابه. جلو که بریم، زودی میزنندمون. نمیشه موند. باید بریم عقب.
هر چه گفتیم نرو، قبول نکرد و رفت. شاید رفتن او بود که فکر عقب رفتن را در سر من هم زیاد کرد.
وانت تدارکات، مقابل سنگرهای عراقی میایستاد و کنسروهای مکعبی گوشت گوساله را که میگفتند فرانسوی است، جمع میکرد. جلو رفتیم و گفتیم: یکی دو تا از این کنسروها رو بده بخوریم.
با قیافهای اخمکرده گفت: چی؟ همهاش حرومه. مگه نمیبینی فرانسویه؟ مگه حلال و حروم سرتون نمیشه؟ اینا نجسه.
عقب وانت پر بود از کنسرو گوشت حرام، او هم رفت!
چند تانکی که بچهها میگفتند از غنایم عملیات فتحالمبین و متعلق به سپاه است، از سمت راست، روی جادهی خاکی جلو آمدند و شروع کردند به شلیک به طرف مواضع مستحکم دشمن. هنوز چند گلوله پرتاب نکرده بودند که هواپیماهای دشمن که طعمه خوبی پیدا کرده بودند، به آنها هجوم آوردند. احساس اینکه خدمهی آنها الان چه حال و روزی دارند، گریهام را درآورد. اشک از گوشهی چشمانم جاری شد.
علی مچم را گرفت و به طرف خودش کشید. یک جیپ لشکر 21 حمزه به طرف عقب میرفت. علی دست بلند کرد. جیپ ایستاد. من و علی و قربانی سوار شدیم. دو سرباز جلوی جیپ نشسته بودند که انگار قصد عقب رفتن نداشتند، چون جلوی هر سنگری میایستادند و دنبال غنیمت میگشتند. علی اصرار کرد که زودتر برویم عقب، ولی آنها گفتند: نه، حیفه این غنیمتها رو ول کنیم و بریم، بذار ببینیم پول پیدا میشه؟
جلوی یکی از سولههای نیمهساز که سقفش را با پلیت نازک پوشانده بودند، جیپ را نگهداشتند. آنها پیاده شدند و رفتند داخل سنگر. از ترس اینکه نشستن داخل جیپ خطر دارد و هدف خوبی برای هلیکوپتر یا هواپیماست، بیرون آمدم. دستم را سایبان کردم و به بیابان چشم دوختم. ناگهان متوجه سیاهیای شدم که نزدیک به زمین پیش میآمد. اول فکر کردم تانک است، ولی بعد دیدم که از زمین فاصله دارد. کمی که نزدیک شد، متوجه شدم هواپیمای عراقی است که منطقه را زیر آتش گرفته. آنهایی که بیرون بودند، به طرف سوله دویدند. پایم به سنگی گیر کرد و افتادم. دیگر فرصتی نبود. خودم را به دیوارهی سنگری چسباندم و نگاهم را به آسمان دوختم. هواپیمای سیاهرنگ و مخوف، از ارتفاع کم شلیک میکرد و میرفت. چند گلوله به پلیت روی سقف و چندتایی هم در کنار جیپ خورد. خوشبختانه به کسی آسیب نرسید. با رد شدن هواپیما، سربازها عزمشان را جزم کردند و راه عقب را در پیش گرفتند. کمی که رفتیم، ایستادند و گفتند: مقر ما اینجاست، از اینجا حق نداریم عقبتر بریم.
پیاده شدیم و شروع کردیم بیهدف در خاکریزها گشتن. چشمم به خاکریزی افتاد که چند ماشین داخلش ایستاده بودند. وارد آنجا که شدیم، چند کامیون ایفا پر از سرباز در حالی که خون از آنها جاری بود، پشت سر هم ایستاده بودند. جلوی آنها یک جیپ فرماندهی قرار داشت در حالی که چهار نفر داخلش و همانطور نشسته کشته شده بودند. فقط راننده فرصت کرده بود از ماشین پیاده شود که او هم جسدش از در آویزان بود. صحنهی عجیبی بود. داخل خاکریز هم پر بود از اجساد سربازان عراقی که لباس تکاوری به تن داشتند. عدهای از کشتهها داخل کامیونها، همانطور افتاده بودند. همهی اینها نشان میداد که بسیار غافلگیرانه و سریع به آنها حمله شده است. به طرف سنگرهای اطراف رفتیم. آنها هم دست کمی از ماشینها نداشتند. داخل آنها پر بود از جسد. تانکها، ساکت و سالم، در گوشه و کنار خاکریز افتاده بودند. بچهها منتظر رانندههای زرهی بودند تا کارشان بیندازند. قضیه را که از بچههای آنجا پرسیدیم، گفتند: اینجا یکی از پایگاههای تکاوران عراقی بود که بچهها دیشب بی سر و صدا محاصرهاش کردند. تا خط شکست و درگیری شروع شد، این بخت برگشتهها ریختند بالای ماشینهای تا برن کمک نیروهای دیگهشون که بچهها همهشون رو درو کردند. حتی فرصت نکردند محض دلخوشی یک تیر شلیک کنند.
سرانجام سوار بر وانتی که عقب میرفت، به دارخوئین رفتیم. در دژبانی شهید جهانآرا، وقتی اسلحههامان را تحویل گرفتند، دلم خیلی سوخت. احساس کردم جانم را گرفتهاند. در دلم از علی کینه پیدا کردم. بغض گلویم را میفشرد. میخواستم همانجا کنار دژبانی بنشینم و زار بزنم. احساس میکردم دیگر با هیچ رویی نمیتوانم پایم را در جبهه بگذارم و فقط باید بروم بمیرم. آن هم دوشادوش برادر بزرگترم.
یکراست به اردوگاه خودمان برگشتیم. جای دیگری نداشتیم که برویم. آنجا متوجه شدم چند نفر دیگر هم مثل ما داخل چادرها هستند. همه در دو چادر خیمهای جمع شدیم. من روی جبعهای بیرون چادر نشستم و به سوی خط نگاه کردم؛ آنجا که دود بر میخاست و صدای انفجار میآمد. دلم هوای آنجا را کرده بود. با خودم کلنجار رفتم که چرا آمدم؟ اگر داوطلبانه و مثلا عاشقانه آمدهام، پس نباید اینگونه برمیگشتم. خودم را خیلی ذلیل احساس کردم. در برابر بقیه سرم را میانداختم پایین. هر چند آنها هم مثل من بودند، ولی انگار یک بار بزرگ بر دوشم بود که داشتم تنهایی میکشیدم.
غروب که شد، آمبولانسی وارد اردوگاه شد. حاج احمد کاظمی فرمانده تیپ نجف اشرف، با جثهای لاغر و سر و صورت باندپیچی به اردوگاه آمد. ظاهرا همان شب اول از تیر و ترکش دشمن بینصیب نمانده بود. همه را جمع کرد. دهنی بلندگوی آمبولانس را به دست گرفت و شروع کرد به صحبت و نصحیت. اصلا باورم نمیشد. خیلی خونسرد و برادرانه حرف میزد. آنقدر دلنشین که میخواستم بروم بغلش و گریه کنم. با اینکه غروب دلگیری بود، ولی از خوشحالی اینکه میتوانم دوباره برگردم، در پوست خودم نمیگنجیدم.
حاج احمد انگار نه انگار که این جماعت کار خطایی مرتکب شده باشند، گفت: برادرا، هیچ اشکالی نداره. زیاد ناراحت نباشید. انسان جایزالخطاست. هیچ مسئلهای نیست. اشتباهی است که شده. هنوز هم میتونید دوش به دوش بقیهی بچهها به نبرد ادامه بدید. فقط هر کس میبینه که توان نداره بیاد جلو، میتونه از همین جا بره خونهاش و من هیچ مانعی براش نمیذارم.
پس از صحبتهای حاج احمد، تصمیمم را گرفتم. راست میگفت. هنوز دیر نشده بود. اشتباه را میشود جبران کرد، ولی هر چه بیشتر به آن اصرار کنیم، بدتر میشود. باید میرفتم. من هم باید مردانه میرفتم تا مردانه زندگی کنم. مثل بقیهی غیرتمندان، عزمم را جزم کردم و سعی کردم فقط به خدا توکل کنم و به خودم متکی باشم.
اما علی قصد داشت برگردد تهران. زیر پایم نشست تا مرا هم با خود به ببرد، ولی دیگر اجازه ندادم بیش از آن افسارم را در دست بگیرد. همان یک بار که دل به او سپردم، بس بود. عاقبت راضیاش کردم تنها به تهران برود و رفت. همان شب همراه دیگر بچهها به جلو رفتم؛ به خاکریز عقبهی خط که همهی نیروهای گردان آنجا بودند.
یکشنبه دوازدهمین شب اردیبهشت تبدار، کنار خاکریز پشت خط جمع شده بودیم و به سخنان حاج احمد کاظمی گوش میدادیم. «حسین محرمک»، رضا علی نواز و امیر محمدی با دیدن من خیلی خوشحال شدند. رضا مرا به گوشهای کشید و گفت: یادته بهت گفتم با برادرت نرو؟ هر چی باشه، داداش هستید و همین مسئله ایجاد میکنه. حالا بیا کمک خودم وایسا. دوش به دوش هم جلو میریم.
هیچی نداشتم بگویم جز اینکه: به روی چشم آقا رضا. تا آخرش کنارت میمونم.
دستم را در دستش گذاشتم. با هم عهد بستیم و دعا کردیم که خدا ما را تا دیدن دروازههای خرمشهر زنده نگهدارد. از آنجا به بعد تکه تکه هم اگر شدیم، راضی هستیم به رضای خدا. از اول هم راضی به رضای خدا بودیم، ولی عشق دیدن خرمشهر در وجودمان شعله میکشید. با برخورد جالب و برادرانهی رضا و امیر محمدی، از اینکه برگشته بودم خوشحال شدم. دست خدا را شکر کردم و در دل به حال برادرم تاسف خوردم.
صحبتهای حاج احمد کاظمی که تمام شد، هنوز از روی کپهی خاکی پایین نیامده بود که ناگهان انفجار شدیدی وسط ستون نیروها رخ داد. همه هراسان پخش شدند. ظاهرا یکی از بچهها، حواسش نبوده و اتفاقی انگشتش را روی ماشهی آرپیجی خودش فشار داده بود. موشک بغل پایش شلیک شده بود و انفجار شلیک موشک، دو سه نفری را سوزانده بود؛ از جمله خود او را که صورت و چشمانش داغان شده بود. شانس آوردیم که گلولهی شلیک شده، مستقیم پایین نیامد و دهها متر آن طرفتر، پشت خاکریز افتاد و منفجر شد.
ساعت حدود 10 بود که سوار مینیبوس به خط مقدم رفتیم. در اطراف جادهی اهواز - خرمشهر در سینهکش خاکریز، ساعتی را به استراحت گذراندیم. پشتم را به خاکریز تکیه دادم و ستارههای آسمان را میپاییدم. رضا گفت: صبح که از هم جدا شدیم، ما اومدیم اینجا توی همین سنگرا. دشمن هم پشت خاکریز بود. با نارنجک میجنگیدیم. حیف! جات خیلی خالی بود. دوست داشتم تو هم بودی.
در سمت راستم، «سیدمحمود میرعلیاکبری» در خاکریز دراز کشیده بود. جلویش هم محسن بود که خیلی با هم رفیق بودند. با هم «عقد اخوت » بسته بودند. محسن نشسته بود و چشمانش فقط به سیدمحمود خیره بود. ناگهان سیدمحمود از جا پرید، رو کرد به من و حلالیت طلبید و خداحافظی کرد. نه فقط با من، با هر کسی که دور و برش بود. با محسن که روبوسی کرد، او مبهوت و وحشتزده نگاهش کرد: چی شده محمود ... چرا اینجوری میکنی؟
- چیزی نشده ... من باید برم. همین.
- باید بری؟ کجا؟
- خب معلومه ... وقتم تمومه ...
- وقت چی تمومه؟
- ببین محسن جون ... من امشب شهید میشم ... وقت رفتنمه میفهمی؟
این را که گفت، محسن زد زیر گریه. سیدمحمود دست در جیب پیراهنش کرد و کاغذی درآورد. آن را به محسن داد و گفت: این وصیتنامهی منه ... این رو بده به مادرم ...
محسن گریهاش شدیدتر شد. با هق هق گفت:آخه از کجا معلوم من شهید نمیشم که میدی به من؟
سیدمحمود خندید و گفت: تو کاریت نباشه ... فقط این رو بده مادرم ...
همدیگر را در آغوش گرفتند و زار زار گریستند. اشک من هم درآمد. سعی کردم خودم را کنترل کنم و بقبولانم که سیدمحمود احساساتی شده! اشک هر دوشان جاری بود. روبهروی هم نشسته بودند و زل زده بودند به هم.
دقایقی به همان حال گذشت. ستون نیروها راه افتاد. با اشارهی نفرات جلویی، بلند شدیم و از کنار خاکریز شروع کردیم به دویدن. دوشکاهای دشمن و حتی ضدهواییهای تکلول 57 که روی جادهی آسفالت و بالای خاکریز بودند، بیوقفه به سمت ما شلیک میکردند. بچهها با ایمان و بی هیچ ترسی جلو میرفتند و سنگرهای دشمن را یکی پس از دیگری منهدم میکردند. باورم نمیشد که سنگرهای بالای خاکریز، متعلق به عراقیهاست و ما داریم پایین آنها میدویم.
چند کیلومتر از جادهی اهواز - خرمشهر در دست دشمن بود که آن شب باید فتح میشد. در گیر و دار نبرد، در حالی که کنار جاده جلو میرفتیم، امیر محمدی آمد کنارم و گفت: ببینم ... این پسره محسن کجاست؟
گفتم: همین دور و براست چهطور مگه؟
آرام در گوشم گفت: رفیق جونجونیش شهید شد؛ سیدمحمود میرعلیاکبری.
امیر سراسیمه به بالینش رفته و محمود لحظات آخر را در آغوش او گذرانده بود. آنطور که امیر گفت، با دستان خودش چشمان او را بسته بود. پیکرش را در کنار خاکریز خوابانده بود و برای اینکه بچههای آشنا و بهخصوص محسن او را نبینند، پتویی رویش کشیده بود.
ساعتی بعد، فرمانده گردان، امیر محمدی را صدا زد و گفت: هرچه سریعتر بچههای دستهات رو بکش اون طرف جادهی آسفالت، تعدادی از نیروهای دشمن اونجا هستند که باید خفهشون کنید.
از بریدگی خاکریز به آن طرف جاده رفتیم. با مشاهدهی نیروهایی که فاصلهشان با ما خیلی کم بود، احتمال دادیم عراقی باشند. از عربی صحبت کردنشان اطمینان کردیم که دشمن هستند. شروع کردیم به تیراندازی و درگیری با آنها. شلیک گلوله و آرپیجی از دو طرف بالا گرفت. فاصلهی چندانی با هم نداشتیم. یک گلولهی آرپیجی در نزدیکیمان منفجر شد. «رضا عالمیان» بر اثر اصابت ترکش آن به پایش مجروح شد. رضا در لحظهی مجروح شدن فریاد زد: امیر ... من زخمی شدم ...
با فریاد او ناگهان از مقابلمان صدای نیروهای خودی را شنیدیم که به فارسی میگفتند: تیراندازی نکنید ... ما هم ایرانی هستیم، اشتباه گرفتهاید.
یکی از آنها جلو آمد. لباس و شکل و شمایلش خودی بود. قضیه را که جویا شدیم، فهمیدیم از بچههای دزفول هستند. خوشبختانه تلفات زیادی به هیچیک از دوطرف وارد نشد، جز اینکه چند مجروح دادیم. با روشن شدن قضیه، برای حرکت به شرق جاده و پیوستن به نیروهای گردان راه افتادیم. یکی از بچهها زیر بغل رضا را که درد میکشید، گرفت و شروع کردند به دویدن.