فوئنتس كه نامش همچون «بارگاس يوسا»، «گارسيا ماركز» و «خوليو كورتازار» در جهان به عنوان يكي از بزرگترين نويسندگان آمريكايي لاتين بر زبانها رانده ميشود، يكبار در سال 1987 و بار ديگر در سال 1994 با راديو «هواي تازه» انگليس مصاحبه كرد. وي در مصاحبهي سال 1987 دربارهي ديدگاههاي ادبي و سياسي خود با «تري گراس» صحبت كرده است.
گراس به عنوان اولين سوال از فوئنتس ميپرسد: تو به زبانهاي انگليسي، فرانسوي و ايتاليايي كاملا تسط داري، چرا تمام داستانهايت را به زبان مادريات اسپانيولي مينويسي؟
فوئنتس نخستين سوال را اين چنين پاسخ گفت: من تمام خوابهايم را به اسپانيولي ميبينم. توهين به من فقط به زبان اسپانيولي ممكن است، در فرانسوي و انگليسي به من توهين نميشود. بياحتراميها در زبانهاي ديگر برايم بيمعنا هستند. كلمات قدرتي ندارند، در حالي كه يك توهين به زبان اسپانيولي مرا به نقطهي جوش ميرساند. اين زبان براي من زبان عشق است. تنها كلامي است كه ميتوانم با آن عشقم را ابراز كنم.
فوئنتس در جواب اين سوال كه با توجه به رشد يافتن در آمريكا و ديپلمات بودن پدرش، او واقعا حس آمريكايي بودن ميكند يا خود را يك مكزيكي ميداند، گفت: كودكان آمريكايي من را مكزيكي ميدانستند. زماني كه نام مكزيك در اخبار زياد تكرار ميشد، برخوردشان با من خشنتر ميشد. اگر به ياد بياوريد، مكزيك براي آمريكاييها مانند نيكاراگوئه دههي 1920 و 30 بود. مكاني كاملا جنوبي، كشور انقلابيها، كمونيستها و ماركسيستها.
وي افزود: اما من با كشورم همزادپنداري ميكردم، اگرچه تنها يك بچه بودم. با برخوردهاي كودكان آمريكايي بود كه احساس همزادپنداري با كشورم در درونم شكل گرفت.
گراس در اين لحظه گفت: وقتي 11 ساله بوديد به مكزيك بازگشتيد، آيا مكزيك همان كشوري بود كه فكر ميكرديد؟
فوئنتس گفت: نه، من در 16 سالگي به مكزيك بازگشتم. زيرا پس از زندگي در آمريكا به شيلي و آرژانتين رفتم تا شغل پدرم را به عنوان يك ديپلمات ادامه دهم. در 16 سالگي وقتي يك جوان كم سن و سال بودم به مكزيك برگشتم و اين برايم كشف بزرگي بود، زيرا تصورم از مكزيك با آنچه در واقعيت با آن روبرو شدم، بسيار متناقض بود. در تضاد بين واقعيت و تصور، قريحهي ادبي من به عنوان يك رماننويس جان گرفت، زيرا من با تناقض و برخورد واقعيت و توهم به عنوان يك نوجوان دست و پنجه نرم ميكردم.
وي در ادامه گفت: پيش از آن فكر ميكردم كشورم فراي هر نوع انتقادي است، زيرا آمريكاييها به آن حمله ميكردند. فكر ميكنم بايد دائما از آن دفاع كنم، اما زماني كه آمدم و ديدم كه مكزيك كشوري بينقص نيست، به اين نتيجه رسيدم كه علاوه بر ايدهآلها بايد نقيصههاي كشورم را هم بپذيرم. پس از مدت كوتاهي فهميدم انتقاد نوعي خوشبيني است و اين كه وقتي شما نسبت به كمبودهاي جامعه سكوت ميكنيد، خيلي منفيگرا به آن نگاه ميكنيد.
سپس گراس دربارهي تكرار تم همزيستي واقعيت، غيرواقعيت و جادو در ادبيات آمريكاي لاتين از فوئنتس سوال كرد و او گفت: فكر ميكنم نبايد اين موضوع را تعميم داد، زيرا خيلي از نويسندگان شامل اين مساله نميشوند. ما واقعا درگير چيزي فراتر از آنچه حرف ميزنيم، هستيم؛ تم مهمي براي نوشتن داستان و رمان كه «دن كيشوت» سروانتس سرآغاز آن بود. جايي بين واقعيت و خيال يا بين تصورات و زندگي روزمره.
به گزارش روزنامهي گاردين، اين نويسندهي فقيد افزود: مشكل بزرگي كه از زبان «دن كيشوت» مطرح شد، امروز هم در همه رمانها مطرح ميشود. شايد فقط به خاطر مشكلات حل نشده جامعهي ماست كه رماننويسان آمريكاي لاتين درگير چيستي واقعيت و توهم و جستوجوي سوزان هويت در جوامع هستند. جذبهاي كه جغرافياي كشورمان دارد، فواصل ما و شرايط وخيم سياسي ماست كه نويسندگانمان را به اين سمت سوق ميدهد.
گراس سوال پاياني خود را اين چنين مطرح كرد: شما هميشه به گونهاي با سياست درگير بودهايد. در اين زمينه از نويسندهي ديگر الهام گرفتهايد؟
نويسنده بزرگ مكزيكي در پاسخ گفت: نميدانم كسي الهامبخش من بوده يا نه. حس ميكردم در آمريكاي لاتين اين امري كاملا عادي محسوب ميشود و من آن را نه به عنوان يك نويسنده، بلكه در مقام يك شهروند دغدغهدار انجام ميدادم. و اين كه من نويسندگيام را با افكار سياسيام در نياميختهام؛ به نظرم اين مطلب دربارهي اكثر نويسندگان آمريكاي لاتين صدق كند.
نويسندگان چپي و راستي زيادي در آمريكاي لاتين دست به قلم هستند، اما وقتي يك نويسنده خوب باشد، شما حس نميكنيد او افكار سياسياش را از طريق رمانهايش به شما القا ميكند؛ برعكس آنها بسيار محترم هستند. براي مثال نگاه سياسي «گابريل گارسيا ماركز» و «خورخه لوييس بورخس» كاملا با هم متفاوت است، اما كداميك از رمانهايشان بيانگر ديدگاه شخصي آنها راجع به امور سياسي است؟
بنابراين منظور اصلي من اين است كه فرد بايد در جايگاه يك شهروند، ديدگاه و فعاليتهاي خود را داشته باشد و در حوزهي نويسندگي آنچه مهم است كتابها هستند، نه عقايد سياسي. اگر ما «بالزاك»، «ارزا پاوند» يا «پي.جي. وودهاوس» را براساس ديدگاههاي سياسيشان مورد قضاوت قرار دهيم، بسيار در اشتباهيم.
كارلوس فوئنتس متولد 11 نوامبر 1928، يكي از پرآوازهترين نويسندگان اسپانياييزبان ادبيات معاصر بود كه در عرصهي سياست نيز به عنوان سفير مكزيك در هلند، پاناما، پرتغال و ايتاليا فعاليت ميكرد.
فوئنتس كه سابقهي تدريس در دانشگاههاي معتبر آمريكا و اروپا از جمله هاروارد، كلمبيا و كمبريج را داشت، اولين رمانش را در سن 29 سالگي بهنام «منطقهي بسيار آزاد» منتشر كرد كه از رمانهاي كلاسيك معاصر شد. فوئنتس تاثير بهسزايي بر ادبيات آمريكاي لاتين گذاشت و آثارش به شكل گستردهاي به زبانهاي زندهي دنيا ترجمه شدهاند.
رمان «آئوران» در سال 1962 و «مرگ آرتميو كروز» در همين سال بهدليل بهكارگيري شيوههاي داستانگويي بديع با استقبال فراواني همراه شدند. از ديگر آثار او به «روزهاي دلتنگي» (1954)، «وقتي هوا صاف است» (1959)، «مكان مقدس» (1967)، «پوست انداختن» (1967) و «درخت پرتقال» (1993) ميتوان اشاره كرد.
اين نويسندهي سرشناس كه كسب نوبل ادبيات يكي از آرزوهاي هميشگي او بود، در سن 83 سالگي بدرود حيات گفت.