ایسنا: گاهی وقتی
میشنویم یک نفر کلیهاش را برای فروش گذاشته، کلی توی دلمان به او بد و
بیراه میگوییم و مدام به این و آن میگوییم: "میبینی چه دوره و زمانهای
شده، مردم به خودشان هم رحم نمیکنند؛ خوشی زده زیر دلشان؛ نمیدانند چکار
کنند، کلیهشان را میفروشند." بعد هم به خودمان میبالیم که عجب آدمهای
خوبی هستیم که فکرمان اصلا به طرف این چیزها نمیرود و برای به دست آوردن
پول، دست به چنین کارهایی نمیزنیم.
حتی یکبار به خودمان تلنگر نمیزنیم که
چرا یک نفر باید از خیر کلیه کوچولوی دوست داشتنیاش بگذرد. فکر نمیکنیم
که وقتی انجام چنین کاری برای ما سخت است، خوب برای او که کلیهاش را
میفروشد هم سخت است؛ این همه سختی کشیدن به خاطر چیست؟
معمولا وقتی افراد میخواهند ازدواج
کنند، خوشحال هستند؛ سر و سامان میگیرند و از بلاتکلیفی راحت میشوند؛
آرامش آنها بیشتر میشود؛ ولی انگار بعضیها نمیخواهند این خوشحالیها
دوام داشته باشد. میخواهم درباره "حامد" بگویم؛ او که یک روز نشست و با
خودش فکر کرد که باید زن بگیرد و مثل بقیه جوانهای هم سن و سال خودش زندگی
تشکیل بدهد و در نتیجه ازدواج کرد، ولی حالا به نظر نمیرسد حامد از
ازدواجش خوشحال باشد. وقتی شنید باید یخچال "سایدبای ساید" بخرد، یا اجاق
گاز گران قیمت و به قول مادر زنش، "چشم درآر" بخرد، وقتی شنید باید
عروسیاش مجلل باشد و توی بهترین تالار شهر؛ حتما توی ذوقش خورد؛ حتما خانه
و ماشین هم ضمیمه این لیست بلندبالا بوده است. خوب عروس است، حق دارد،
آرزو دارد؛ ولی به چه قیمتی؟ به قیمت فروش کلیهاش؟ به قیمت از دست دادن
عضوی از بدن؟
حتما با خودش فکر کرده که طلاق بگیرد و
خودش را از دست این هزینهها راحت کند، ولی مهریه 1000 سکهای کاملا راه
جدایی را بسته و فقط باید پول عروسی را جور کند. شاید حامد هیچ وقت فکر
نمیکرد که زن گرفتن اینقدر دردسر داشته باشد. نمیدانم وجود یخچال
"سایدبای ساید" و تلوزیون LCD و انواع کالایهای گران قیمت میتوانند جای
کلیه حامد را بگیرند؟
حامد دلش نمیخواهد برای گرفتن پول به
کسی رو بزند؛ شاید هم میخواهد، ولی میداند جواب مثبت نمیگیرد، پس کاری
نمیکند؛ تنها امیدش شده همین یک کلیه. 12 میلیون تومان روی آن قیمت
گذاشته؛ دقیقا همان مقداری که برای خرج عروسی و تهیه لوازم زندگی مشترک
احتیاج دارد. به کسی هم نگفته که چنین قصدی دارد. نمیدانم باید دعا کنم
برای کلیهاش مشتری پیدا شود یا نه.
نمیدانم سارا توی زندگی چقدر سختی
کشیده؛ پدر ندارد تا مثل من و خیلی از دانشجوهای دیگر خرج تحصیل را بدهد.
دوبار رفته دانشگاه و هربار به خاطر مشکلات مالی انصراف داده، حالا هم به
این نتیجه رسیده که تنها راه، فروش کلیه است. فقط 21 سال دارد و برای او
خیلی زود است که به این مسایل فکر کند، ولی به هر حال سارا در این سن رسیده
که کلیهاش را حراج کند! نمیدانم بعدها که ازدواج کرد و خواست مادر شود
برایش مشکلی ایجاد میشود یا نه؟ این سوال را از او میپرسم و میگوید:
"میدانم، ولی میخواهم تا ته این خط بروم! نمیدانم انتهای این خط کجاست و
نمیخواهم که بدانم." سارا درس خواندن را دوست دارد و تا حالا هم تنها درس
خوانده و کار دیگری بلد نیست که بتواند از آن طریق درآمدی داشته باشد.
نمیدانم پدر سارا اگر بشوند که دخترش
برای تامین هزینههای دانشگاه قصد دارد کلیهاش را بفروشد چه حسی پیدا
میکند؟ خوشحال میشود که بالاخره هزینه تحصیل دخترش تامین شده و یا نگران
سلامتی او میشود؟ نمیدانم چرا انگار هیچ کس افرادی مثل سارا را
نمیبینند؛ شاید هم نمیخواهند ببینند.
دوست ندارم جای تو باشم مسعود! وقتی
طلبکارها با یک عالمه چک برگشتی آمدند جلوی خانهات و زن و بچهات را تهدید
کردند؛ وقتی همسرت زنگ میزند و به تو میگوید که چطور آبرویت را توی کوچه
و خیابان بردند و به تو تهمت دزدی زدند، چه حالی شدی؟ ریختی به هم؟ به همه
رو زدی شاید کسی کمک کند و مشکل حل شود، ولی نشد که نشد. حتما فکرت پیش
پسرخالهات بود که با اطمینان پولت را به او سپردی و او رفت؛ رفت که رفت.
حالا تو ماندهای و طلبکارها. چارهای نماند؛ مجبور شدی آگهی بزنی و
کلیهات را بگذاری برای فروش؛ آن هم برای پرداخت قرض و حفظ آبرو.
وقتی داشتی آگهی را مینوشتی حتما یاد
این هم افتادی که 15 بار رفتی و خون اهدا کردی و گفتی در راه خدا. به این
هم فکر کردی که دوست داشتی اگر روزی خواستی کلیهات را بدهی، آن را به
بیماری که نیاز دارد اهدا کنی، ولی انگار تقدیر چیز دیگری خواسته و حالا تو
اینجایی؛ در جایگاه یک فروشنده کلیه! به خانوادهات هم نگفتی که ناراحت
نشوند و از این بیشتر نگران گرفتاریهای تو نباشند.
خیلی سخت است که مادرت توی بیمارستان
باشد و با درد، شب را روز کند. خیلی سخت است وقتی میروی خانه و سلام
میکنی، مادر جواب سلام تو را ندهد؛ نباشد که بدهد! روی تخت بیمارستان باشد
و با درد، شب را روز کند. هر روز به او سر بزنی و ببینی که دارد آب میشود
و تو هیچ کاری نمیتوانی بکنی.
هر روز به خودت ناسزا بگویی که چرا
آنقدر پول ندارم که مادرم را نجات بدهم. آخرش خودت و خواهرت مینشینید و
تصمیم میگیرید؛ جان مادرتان را میخرید، آن هم به ازاء کلیهتان.
میگویید: "وقتی مادر بفهمد حتما ناراحت میشود، ولی اصلا مهم نیست، مهم
این است که مادر داخل خانه باشد و روشنی بدهد، امید بدهد؛ باشد و زیر
سایهاش زندگی کنیم. مهم این است که باشد و مادری کند." به این ترتیب
"مریم" میآید و آگهی فروش کلیه خودش و خواهرش را توی اینترنت منتشر
میکند. مریم فقط 25 سال دارد و خواهرش دو سال از خودش کوچکتر است. حالا
این دو خواهر اهوازی منتظر نشستهاند تا تلفن زنگ بزند و مشتری قیمت بدهد؛
برای آنها مهم نیست که کلیهها را چند بفروشند؛ فقط هزینه عمل مادر باید
تامین شود.
"وقتی میبینی شوهرت 400 ميلیون تومان
بدهکار است، چه میتوانی بکنی؟ دست روی دست بگذاری تا شوهرت را ببرند
زندان؟" این پاسخ "فاطمه" است، وقتی از او میپرسم که چرا کلیهاش را برای
فروش گذاشته. ناراحت است، خیلی ناراحت. نمیتوانم او را درک کنم. حتما
زندگیاش را دوست دارد، شوهرش را دوست دارد. میگوید: "به دلایلی شوهرم
مجبور شد از افرادی زیادی قرض بگیرد؛ تقصیر خودش نبود، برایش مشکل درست
کردند. تا حالا توانستهایم پول را جور کنیم، فقط مانده 30 ميلیون تومان که
آن هم اگر کلیههایمان را بفروشیم درست میشود و از دست هرچه طلبکار و قرض
و قوله است، راحت میشویم. کلیهام را میدهم، در ازای زندگی مشترکمان."
راست میگوید؛ راحت میشوند، ولی قیمت این راحتی خیلی گران است؛ به این
راحتیها به دست نمیآید.
یک روز برایت اتفاقی میافتد که به کسی
نمیگویی؛ بین خودت و خدا نگهش میداری، ولی با خدا یک عهد میبندی؛ یک
عهد بزرگ. بعد منتظر مینشینی تا زمانش برسد و عهد خود را عملی کنی. استوار
پای عهد خود ایستادهای و هیچ چیز و هیچ کس نمیتواند تو را منصرف کند.
وقتی شرایط فراهم شد، میروی و آگهی میزنی که "من مرتضی، 26 ساله، کاملا
سالم، میخواهم کلیهام را به کسی که واقعا نیازمند است، اهدا کنم. گروه
خونی O+ هر جای ایران هم که باشد، میآیم."
نمیدانم زمانی که این آگهی را نوشتی
چه حسی داشتی. نمیدانم با خدای خودت چه عهدی بستی که بابت آن عهد چنین
کاری میکنی. راستش منتظر دیدن هر نوع آگهی بودم، به جز این آگهی. فهم این
موضوع برای ذهن من دشوار است. دلم میخواهد باور کنم، ولی نمیتوانم. زمانی
که گفتی عازم مشهد هستی و میروی تا به پدر و نانآور یک خانواده که حالا
به خاطر دیالیز نمیتواند کار کند، کلیهات را اهدا کنی، تازه باورم شد که
راست میگویی. نمیدانم شاید تو خیلی مرفه هستی که بابت دادن کلیهات حتی
یک ریال هم نمیخواهی؛ شاید هم تو در دنیای دیگری سیر میکنی که من و امثال
من از آن بیخبرند؛ دنیایی که مردانگی هنوز توی رگهایش جریان دارد.
توی دنیای مادی ما که چنین چیزی ممکن نیست؛ میدانم که به مشکلات بعد از اهدا کلیه هم فکر کردهای.
داغ میشوی وقتی پای حرفهای این افراد
مینشینی؛ جوش میآوری. حس میکنی اکسیژن هوا ناگهان تخلیه شده و هیچ راهی
برای نفس کشیدن نداری. انگار زمین و زمان به هم ریخته. دلت برای کلیهات
تنگ میشود و دست میگذاری گوشه پایین قفسه سینهات. کلیههایت را لمس
میکنی و خیالت راحت میشود که سر جایشان هستند، ولی حامد، سارا، مسعود و
فاطمه را فراموش نکنیم؛ حقیقت همین است که میبینی؛ در همین همسایگی ما چند
نفر کمک میخواهند و خودشان را به آب و آتش میزنند که فردی پیدا شود و به
آنها کمک کند تا مشکل آنها حل شود.
همین نزدیکیها پدری شرمنده دخترش شده و
مادری کنج بیمارستانی خوابیده و محتاج تنها چند هزار تومان پول درمان است؛
ولی انگار همه چیز عادی شده و درد و رنج مردم، مال مردم است، نه مال ما.
وقتی از نزدیک میبینی کسی مشکلی دارد و برای حل آن مشکل راضی میشود عضوی
از بدن خود را حراج کند، تازه میفهمی آگهی فروش کلیه یعنی چه؟ دل بزرگی
میخواهد نوشتن این آگهی. در همین نزدیکیها، توی همین شهر شلوغ و رنگارنگ،
مردمی هستند که برای مرهم گذاشتن روی دردها، از جان هزینه میکنند.