سرویس فرهنگی پایگاه 598/در سومين روز برگزاري همايش «روشنفکري ديني» ـ که کانون انديشه جوان وابسته به پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي متکفل برگزاري آن بود ـ قرار بود ميان آقايان دکتر صادق زيباکلام استاد علوم سياسي دانشگاه تهران و حجتالاسلام و المسلمين دکتر احمد رهدار دبير «گروه تاريخ و انديشه سياسي معاصر» مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني (ره) و مدير «گروه مطالعات اسلام و غرب در پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي»، در موضوع «سهم جريان روشنفکري ديني در تحول فکرديني در عقبه تاريخي ما»، مناظرهاي در تالار اجتماعات دانشکده شيمي دانشگاه صنعتي شريف تهران صورت گيرد که به دليل عدم حضور آقاي دکتر زيباکلام، بحثي مقدماتي و يکطرفه با عنوان «سير حرکت تاريخي شيعه از حاشيه به هسته قدرت سياسي» توسط آقاي دکتر رهدار به شرح ذيل ارايه شد.
قرار بود دستگاه سياسي «نبوت» در دستگاه سياسي «امامت» تداوم يابد، اما انحرافي که در سقيفه افتاد، خط نبوت ـ امامت در دستگاه سياسي «خلافت» ادامه يافت. دستگاه خلافت به مدت هفت قرن به عنوان دستگاه سياسي محوري در جوامع اسلامي حضور داشت. با سقوط بغداد در سال 656 ق، دستگاه سياسي «سلطنت» در عرض دستگاه سياسي خلافت روي کار آمد و به مدت هفت قرن در ايران اسلامي تداوم يافت. با ظهور کماليسم در ترکيه، دستگاه سياسي خلافت و با پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 ش، دستگاه سياسي سلطنت به ترتيب در جهان اسلام و ايران براي هميشه رخت برستند و جاي خود را به دستگاه سياسي «ولايت فقيه: مرجعيت» دادند. دستگاه سياسي ولايت فقيه، در طول دستگاه سياسي نبوت و امامت بود و از اين حيث انقلاب اسلامي را بايد به منزله پايگاهي دانست که خط سياسي مديريت ديني را به جايگاه اصلياش برگردانده است و از همينروست که ميتوان انقلاب اسلامي را در طول و از سنخ انقلابات و بعثتهاي انبياي الهي دانست.
گذار از دو دستگاه سياسي خلافت و سلطنت به دستگاه سياسي ولايت فقيه، چندان هم به سادگي صورت نگرفته است. ميتوان هفت حلقه علمي که در آنها مجاهدتهاي تئوريک براي نيل اين مقصود توسط بزرگان شيعه صورت گرفته است را به شرح ذيل شناسايي کرد:
1) فارابي: فارابي در فلسفه سياسي خود طرحي ريخت که در آن، شخصي به نام «رئيس اول» در رأس هرم قدرت سياسي بود. مشخصات اين رئيس اول در حکمت اسلامي فارابي به گونهاي تعريف شده بود که مشابه مشخصات نبي و امام به زبان وحي بود. تئوريپردازي فارابي در حوزه فلسفه سياسي موجب شد تا در لايهاي کاملاً تئوريک، آموزههاي شيعي ـ آن هم نه به زبان وحي که به زبان فلسفه ـ وارد حوزه انديشه اسلامي شود.
2) سهرودي: مشکل رئيس اول فارابي اين بود که نه از بالا و به زبان وحي آسماني، بلکه از پايين و به زبان فلسفه بشري ساخته شده بود و اين امر باعث شده بود تا رئيس اول فارابي از حيث آسماني و زميني بودن از نبي و امام شيعي متمايز باشد. اين محظور در فلسفه نور و اشراق سهروردي حل شد. شيخ اشراق با وارد کردن مفهوم «فره ايزدي» از حکمت خسرواني ايران باستان به حوزه حکمت اسلامي باعث شد تا به گونهاي ديگر به بسط آموزههاي شيعي در حوزه انديشه اسلامي کمک کند. چه، فره ايزدي در حکمت خسرواني ايراني به معني خداي منزّل بود، همچنان که نبي و امام نيز در انديشه شيعي مظهر صفات الهي بودند.
3) خواجه نصيرالدين طوسي: وي با ورود خود به دستگاه سلطنت ايلخاني و ارايه نوعي حکمت عملي مبتني بر حکمت نظري اسلامي و نيز آموزههاي شيعي، به گونهاي ديگر زمينه اجتماعي شدن انديشههاي شيعه را فراهم کرد.
1) ابن عربي: در تصوف دو مکتب کلي داريم: مکتب سُکر (به معني مستي) يا مکتب خراساني که معتقد است از آنجا که هدف از انجام مناسک اسلامي رسيدن به خداي متعال است، سالکي در مقام «فناي فيالله» به اين درجه رسيده است، لازم نيست که در مقام «بقاي بعد الفناء» امتثال مناسک داشته باشد و مکتب صحو (به معني بيداري) يا مکتب شريعتمحور تصوف که معتقد است سالک حتي در مقام بقاي بعد الفناء ناگزير از امتثال مناسک ديني است. ابن عربي نقطه اوج عرفان نظري در مکتب صحو تصوف است که تکيه وي بر شريعت به عنوان حصهاي از دين که متکفل مديريت رفتار مکلفين است، خودبهخود موجب افزايش قدرت شيعه شده است و در اين قصه، سني و شيعي بودن خود ابن عربي چندان تفاوت نميکند؛ زيرا مراد صوفي با فقيه شريعتي متفاوت است؛ زيرا فقيه شريعتي به محضي که فتوا دهد (مثلاً حکم به حرمت تکتف يا باطل بودن سجده بر سجاده) مشخص ميشود که وي فقيه سني يا شيعي است. اين در حالي است که مراد صوفي که همواره دستورات اورادي و اذکاري براي مريدان خود صادر ميکند، مشخص نميکند که شيعه استيا صوفي. اين پنانسيل تصوف باعث شده است تا جريان تصوف ـ برخلاف اهل سنت که بدان به عنوان يک «مقرّ» نگاه کردهاند ـ به خوبي بتواند از آن به عنوان يک «ممرّ» استفاده کند، بهويژه اينکه موتور محرک اين حرکت، همچنان پايگاه شريعت است.
2) شيخ صفيالدين اردبيلي: جريان مرادي در تصوف از جهتي شبيه جريان مرجعيت در تشيع است؛ چه در هر دو پس از فوت رهبر ديني (مراد يا مرجع) کسي ميتواند جايگزين آن شود که در زمان حياتش نزديکترين شخص به وي بوده است نه اينکه ضرورتاً فرزند وي باشد (در مواردي نيز که فرزند يک مرجع يا مراد پس از وي به عنوان مرجع يا مراد انتخاب ميشود، نه به دليل فرزند بودن وي، بلکه به دليل صلاحيت وي بوده است). اما اين فرايند در تصوف پس از شيخ صفيالدين اردبيلي عوض شد و او براي اولين بار جريان تصوف را به روندي موروثي تبديل کرد به گونهاي که پس از او پسرش و پس از او نيز پسرش و... همينطور تا زماني که شاه اسماعيل از احفاد وي سلسله صفويه را تأسيس کرد، مرشد کامل تصوف شدند. موروثي کردن تصوف توسط شيخ صفي باعث شد که نوعي تمرکز قدرت در جريان تصوف ايجاد شود که به دليل شيعي بودن شيخ صفي و تبارش، بهطور طبيعي به قدرت شيعه و هرچه بيشتر اجتماعي شدن انديشه آن ميافزود. طرح اين مطلب که خاندان شيخ صفي شافعي بودند ـ آنچنان که کسروي در کتاب شيخ صفي و تبارش مطرح ميکند ـ نقض و نقصي بر اين تحليل وارد نميکند؛ چه، حتي اگر چنين باشد، در تشيع خود شيخ صفي و فرزندانش ترديدي نيست.
1) سيد مرتضي: همچنان که از صفويه تا کنون، مسأله محوري در فقه سياسي شيعه مسأله «ولايت فقيه» است، از زمان غيبت امام دوازدهم (عج) تا زمان صفويه مسأله محوري فقه سياسي شيعه، مسأله «العمل مع السلطان الجائر» بوده است که به عنوان مثال؛ اگر سلطان جائر براي يک شيعه صله و هديه بفرستد يا به وي پيشنهاد يک منصب حکومتي بدهد و يا از وي تقاضاي پرداخت ماليات کند و... تکليف شيعه چيست؟ به اين مسأله در ابتداي عهد غيبت، سيد مرتضي پاسخ مثبت داد اما به دليل شرايط خاص عهد سيد مرتضي و پس از آن که نوعي خصومت شديد عقديتي و فقاهتي ميان تشيع و تسنن بود، اين فتوا مبناي عمل اجتماعي بهويژه به شکل گسترده قرار نگرفت و پس از وي نيز، فتواهايي صادر شد که پاسخ صريح منفي به مسأله پيشگفته ميدادند.
2) علامه ابن مطهر حلي: در قرون اخير حدّ فاصل غيبت امام دوازدهم (عج) تا تأسيس سلسله صفويه (7 قرن)، يک پاسخ مثبت ديگر نيز به مسأله «العمل مع السلطان الجائر» توسط علامه حلّي داده شد، اما اين بار اين فتوا مبناي عمل اجتماعي قرار گرفت و به نوبه خود باعث قدرت گرفتن هرچه بيشتر تشيع شد؛ چه بر اساس آن، تشيع وارد مناسبات مناصب سياسي قدرت ميشد و اين بار ديگر نه با واسطه و احتياط، بلکه مباشرتاً و بدون ملاحظات پيشيني برنامههاي سياسي خود را پيش ميبرد.
نتيجه هفت حلقه تئوريک ـ سه حلقه فلسفي، دو حلقه عرفاني و دو حلقه فقهي ـ در حدّ فاصل زماني رئيس اول فارابي تا مرشد کامل صفويه اين شد که همزمان با تأسيس سلسله صفويه، پازل قدرت سياسي شيعه حداقل در شکل تئوريک خود کامل شد. اما بهرغم اينکه شاه طهماسب، محقق کرکي را براي جلوس در رأس قدرت سياسي دربار دعوت کرد، به دليل مهجويت تاريخي شيعه در قرون متمادي تا آن زمان، و نيز بهرغم اينکه او خود را لايق و مشروع براي تصدي اين منصب ميدانست، از پذيرفتن اين دعوت ابا کرد. از اين پس، تفکر شيعي که در نخستين گام تلاش کرد تا جريان تصوف را تبديل به جريان تفقه کند، همّ خود را براي تربيت نيروهايي کرد که علاوه بر احراز مشروعيت به لحاظ نظري از چنان قوتي برخوردار شوند که به لحاظ عملي نيز از عهده مديريت سياسي ـ اجتماعي جامعه به معني خاص حکومتي آن برآيند، اما بهرغم اينکه هرچه از زمان تأسيس صفويه ميگذشت، چنين افرادي از جمله شيخ بهاء و علامه مجلسي ظهور کردند، بنا به دلايلي چند، همچنان اين مهم عملي نشد.
1) دليل نخست، ريشه در مسايل دروني فکر شيعه داشت؛ در عصر صفويه نزاع ميان متکلمين و فلاسفه از سويي و نزاع فقيهان و صوفيان از سوي ديگر و حتي نزاع فقيهان و فلاسفه از سوي سوم شدت گرفت و به نوبه خود مانع از تمرکز انديشه سياسي شيعه و حرکت به سوي قله قدرت سياسي شد.
2) دليل دوم ظهور انديشه اخباريگري بود که آن نيز به مسايل دروني فکر شيعه برميگشت. بر اساس انديشه اخباريگري، عقل در استنباط احکام فاقد اعتبار تلقي ميشد و به اين دليل دست شيعه از استدلال و استنباط بهويژه مسايل مستحدث کوتاه ميگشت.
3) دليل سوم به ظهور مانعي خارجي برميگشت. با کمي مسامحه ميتوان گفت که صفويه ـ که خود رنسانسي ايراني محسوب ميشود ـ همزمان با رنسانس اروپاست. در آن عصر، روابط ديپلماتيک و حتي مذهبي ايران و اروپا بنا به دلايل داخلي و خارجي برقرار و روز به روز شدت مييافت. اين روابط تا مادام که بر اساس تعهد طرفين به قواعد بازي سياست شکل ميگرفت، مشکلي ايجاد نميکرد، اما از زماني که اروپا احساس کرد که از قدرت برتري نسبت به شرق و از جمله ايران برخوردار است، رعايت چنين شرطي را براي خود الزامآور نميديد و به همين علت هم به فکر استثمار کشورهاي شرقي افتاد. قدرت برتر نظامي، اقتصادي و سياسي اروپا وقتي در عهد قاجار به قدرت فرهنگي آن ـ که روشنفکران حاملان آن بودند ـ ضميمه شد، غرب و انديشه غربي را به چنان مانعي بر سر تداوم و بلکه تطور و تکامل انديشه شيعي تبديل کرد که چندين قرن احراز عملي کرسي قدرت سياسي توسط آن را به تعويق انداخت.
اما مشکلات فوق، يکي پس از ديگري ـ هرچند با تأخير نسبتاً طولاني ـ برطرف شد؛ انديشه غربي که در سه مرحله متوالي و هر بار با يک چهره غالب در ايران ظهور کرده بود ـ در صفويه تا ابتداي قاجار در چهره کلام مسيحي، در ابتداي قاجار تا آستانه مشروطه در چهره سياسي، اقتصادي و نظامي و نهايتاً در آستانه مشروطه در چهره فکري و نرمافزاري ـ با هوشياري عالمان ديني و عکسالعمل مناسب آنها با چهره قاهر و غالب غرب در هر زمان، هرچند با سختي کنار زده شد و انقلاب اسلامي خود مهمترين سند گذار ما از کليت غرب در هر سه چهره پيشگفته ميباشد؛ نزاع فقيهان و صوفيان با برتري انديشه فقهيان، نزاع فيلسوفان و فقيهان با تبيين و تثبيت انديشه متعاليِ حکمت متعاليه صدرايي و نزاع فقيهان و اخباريان با ظهور مکتب اصولي علامه وحيد بهبهاني خاتمه يافت يا حداقل از شدت آنها کاسته شد.
ظهور «مکتب اصولي» علامه وحيد بهبهاني باعث ميشود تا کمي بعد از وي توسط دو تن از شاگردان باواسطه وي به نامهاي ميرزاي قمي و شيخ محمدحسن نجفي (شاگرد شيخ جعفر کاشفالغطاء) دو «نرمافزار» مهم در اصول و فقه به ترتيب به نامهاي «قوانين» و «جواهر الکلام» توليد شود. اين دو نرمافزار به بهترين نحو توسط شاگرد صاحبجواهر، شيخ انصاري در دو «قالب» آموزشيِ اصولي و فقهي به نامهاي «رسايل» و «مکاسب» بسيار هنرمندانه پيريزي شد به گونهاي که از زمان تا کنون به عنوان مهمترين منابع آموزشي اصول و فقه در حوزههاي علميه مورد استفاده قرار ميگيرد. در گام بعدي، شاگرد برجسته شيخ انصاري، ميرزاي شيرازي بزرگ با تکيه بر نرمافزارها و قالبهايي که در اختيار داشت، طرحي بنيادين براي کسب عملي رأس هرم قدرت سياسي ريخت که بر اساس آن، شاگردان وي در نهضت مشروطه ـ اعم از رهبران برجسته مشروطهخواه و رهبران برجسته مشروعهخواه ـ تا چند قدمي اين منصب جلو رفتند. اما، بهرغم اينکه آنها توانستند از فضاي شاهمحور صفويه به فضاي قانونمحور مشروطه حرکت کنند، آنها به دلايل زيادي نتوانستند موفق به کسب رأس هرم قدرت سياسي شوند. فاصله سه ربع قرنيِ نهضت مشروطه تا انقلاب اسلامي، فرصتي در اختيار انديشه سياسي شيعه داد تا در پيکر غرب (اين ميهمان ناخوانده) که اينک به تمام قامت خود در ايران ـ هرچند نه به شکل فعال و يگانه ـ حضور داشت، تأمل ورزند. انقلاب اسلامي و فلسفه سياسي آن که در تقابل با جوهره فلسفه سياسي غرب است، نتيجه اين تأمل شد.
در انقلاب اسلامي آخرين حلقه قدرت سياسي شيعه تکميل شد و کرسي قدرتي که پنج قرن قبل از آن در صفويه به لحاظ تئوريک در اختيار آن قرار گرفته بود، به لحاظ عملي نيز بدان تسليم شد. حضرت امام خميني (ره) با کسب بالاترين جايگاه در هرم قدرت سياسي، نه تنها کار ناتمام ميرزاي شيرازي بزرگ را تمام کرد، بلکه با ايجاد «نهادسازي» جديد، گامي بزرگ در تأسيس «نظام اسلاميِ» کاملاً متمايز از نظامهاي موجود در جهان اسلام سنّي و نيز جهان غرب برداشت.
آنچه مهم است اين است که در اين سير طولاني انديشه شيعه از دستگاه خلافت به سلطنت و نيز تحولات مهم آن در درون دستگاه سلطنت، سهم جريان روشنفکري ـ که جرياني کاملاً متأخر و زاييده از شکم جريان غربِ بيگانه است ـ به معني دقيق کلمه، «هيچ = صفر» ميباشد و اين هشداري است براي خلف اين جريان که از سويي، چشمانداز خود را در خلأ بيگانه از گذشته تاريخي بيريشه خود در اين مرز و بوم ترسيم نکند و از سويي، نسبت به حضور زنده، پررنگ، پويا و رو به جلوي تفکر ديني خود را به تجاهل و تغافل نزند و همچنان بر طبل رسوا و پوچ غرب نکوبد.