به گزارش پایگاه 598 به نقل از مشرق، داخل گردان شایعه شده
بود که نماز نمیخواند! مرتضی رو کرد به من و گفت: «پسره انگار نه انگار که
خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی …، نماز نمیخونه…»
باور نکردم و گفتم: «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمیخونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی میخونه که ریا نشه.»
اصغر
انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشد و بخواهد برای غلبه بر من از آن
استفاده کند، گفت: «آخه نماز واجب که ریا نداره. پس اگه اینطور باشه، حاج
آقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه. آره؟»
مشهدی صفر با یک
نگاه سنگین، رو به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت هست که اگه حتی سه شبانه
روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید
بهش تهمت تارکالصلاه بودن را بزنی. گناه تهمت، سنگینتر از بار تمامی
کوهه.»
اصغر میان حرف مشهدی صفر آمد و گفت: «مشتی، من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو نخوند…»
گفتم:
«یعنی خودت هم نماز نخوندی؟» اصغر جواب داد: «مرد حسابی من نمازمو سریع
خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیکشو کشیدم.»
مشهدی صفر سرفهای کرد و دستانش را بر روی زانوهایش گذاشت، بلند شد و هنگام خارج شدن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه….»
سپس،
به سرعت از سنگر دور شد. اصغر کوتاه نیامد و رو به من اظهار کرد: «جواد
جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا
بدوره؟»
در جوابش گفتم: «بابا از کجا میدونی تو آخه؟! این بدبخت تازه یه هفته است اومده، کمکم معلوم میشه دنیا دست کیه…»
آدم
مرموز، ساکت و توداری بود. انگار نمیتوانست با کسی ارتباط برقرار کند.
چند باری سعی کردم نزدیکش شده و با وی ارتباط برقرار کنم، اما نتوانستم این
کار را انجام بدهم. تنها توانستم اسمش که «کیارش» بود را یاد بگیرم و
دریافتم که داوطلب به جبهه آمده است.
هنگام غذا
خوردن، از آشپزخانه غذایش را میگرفت و در گوشهای از خاکریز، به تنهائی
مشغول غذا خوردن میشد. به هیچ وجه با جمع، کاری نداشت. تنها برای رزم شب و
صبحگاه، همراه با سایر رزمندگان دیده میشد. اغلب دژبانی را برمیگزید و
به کمینها نمیرفت.
حاجی فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر
عملیات. پتو را که کنار زدم، دیدم کیارش هم توی سنگر نشسته. سلام کردم و
وارد شدم. حاجی طبق عادت همیشگیاش که موقع ورود همه، تمامقد میایستاد،
جلوی پایم تمامقد بلند شد و گفت: «خوش اومدی آقاجواد، بشین داداش.»
به
سمت کیارش رفته و دستم را به سوی وی دراز کردم و گفتم: «مخلص بچههای بالا
هم هستیم، داداش یه ده تومنی بگیر به قاعده دو تومن ما رو تحویل بگیر.»
این رزمنده دستم را با محبت فشار داد، در حالی که سرخ شده بود، گفت:
«اختیار دارید آقاجواد! ما خاک پای شماییم.» رو کردم به حاج اکبر و گفتم:
«جانم حاجی، امری داشتید؟»
حاج آقا در جوابم بیان کرد: «عرض شود
خدمت آقاجواد گل که فردا کمین با آقا کیارش، انشاءالله توی سنگر
حبیباللهی. گفتم در جریان باشید و آماده. امشب خوب استراحت کنید، ساعت سه
صبح جابجایی نیرو داریم. انشاءالله به سلامت برید و برگردید.»
در
حالی که سعی داشتم تعجب، خوشحالی و اضطرابم را از حاج اکبر و کیارش پنهان
کنم: از در سنگر بیرون رفتم. توی دلم قند آب شد که بیستوچهار ساعت با
کیارش، تنها توی یک قایق هستیم؛ هر چند دوست داشتم بدانم، چهطور حاج اکبر
راضی شده که کیارش را توی تیم کمین راه بدهد؟ فرصت خوبی بود تا سر از کارش
در بیارم. این پسر که نه بهش میآمد بد و شرور باشه و نه نفوذی، پس چرا
نماز نمیخونه؟ چرا حفاظت تأییدش کرده که بیاد گردان عملیات؟ خلاصه فرصت
مناسبی بود تا بتوانم برای سؤالهایی که چهار، پنج روزی ذهنم را سخت به
خودش مشغول کرده بود پیدا کنم.