سردار حیات مقدم به نقل از سردار محرابی
می گفت: شب رحلت پیامبر اکرم (ص) احمد از مجلس روضه به خانه برگشته بود و
در گوشه ای به دیوار تکیه داده بود ، غرق معنویت مجلس عزا بود ، هنوز زمانی
نگذشته بود که سکته می کند و بی هیچ درد و آه ی راهی می شود . همسر احمد
می گوید : همه متحیر مانده بودیم و اصلا فکر رفتن احمد را نمی کردیم. احمد
بچه هیئت بود . او با روضه و توسل زنده می شد. احمد جبهه هم وقتی نام اهل
بیت برده می شد حالش عوض می شد. چه روزی عزم رفتن کرد ، روزی که همه عزادار
رسول خدا(ص) بودند . آن شب هیچ کس فکر نمی کرد که این آخرین بار است که
احمد را می بینند . شاید خود احمد هم فکر نمی کرد که دیگر دوستانش را
ملاقات نکند و این آخرین بار است که در مجلس عزا و روضه شرکت می کند. احمد
هرچه بود و هرچه کرد با نام نامی رسول خدا (ص) راهی دیار آخرت شد. امروز
وقتی
عکس های دوران جنگ احمد را که همراه شهید علی هاشمی ، سردار جعفر اسدی،
سردار مرتضی قربانی نگاه می کردم ، محاسن سیاه او و خنده های او هزار خاطره
را برایم زنده کرد. عکس دیگری از احمد را دیدم که با سر و صورت و محاسن
سفید، از چهره اش غم و غصه می بارید . این احمد کجا و آن احمد کجا؟
احمد را همه
می شناسند ، هرکس مرد جنگ بود خوب احمد را می شناسد. اصلا دلاوری و رشادت
های احمد قابل کتمان نیست . من کی می توانم شجاعت و مردانگی احمد را در زیر
باران گلوله های دشمن در جزیره شمالی مجنون فراموش کنم؟ هرکس مرد آن روز
عملیات بدر بوده، بی شک چهره متلاطم احمد را در میان آبراه ها به یاد دارد
که لحظه ای آرام و قرار نداشت . عراق با تمام توان جزیره را زیر آتش قرار
داده بود ، به قول سردار رشید طبل می زدند .
عملیات فتح فاو بهترین لحضات
عمر احمد بود . در قرارگاه کربلا بیشترین کسی بود که جنب و جوش بسیار داشت و
از یگان های عمل کننده در کنار احمد غلامپور سراغ می گرفت . امیدوارم احمد
غلامپور ، احمد سوداگر، غلام محرابی ، شمعخانی و هرکس محبت احمد را دارد،
خاطرات احمد را نقل کند و نگذارد احمد در پشت پرده های سکوت مخفی بماند.
یادش بخیر هر بار که صدای فرمانده لشگرهای درگیر در خط مقدم را احمد از
بیسیم می شنید چقدر چهره اش در قرارگاه گل می انداخت ... .
احمد هرچه بود، عاقبت ما را با تمام دنیای مان تنها گذاشت و راهی آخرت شد.
اولین بار در قرارگاه کربلا تو را دیدم .
لباس خاکی به تن داشتی و روی کالک خم شده بودی و تند تند حرف می زدی .
ازهمراهم که حجت الله قره سواری بود سوال کردم حجت این آقا کیه ؟ و او با
خنده گفت حضرت آقای احمد سیاف زاده. تو تا این حرف و خنده را شنیدی سرت را
از روی نقشه بلند کردی و سلام کردی و من خجالت زده گفتم سلام آقا.
آن روز گذشت ولی بیشتر موقع ها در گلف (محل بازی گلف آمریکایی ها بود که در
زمان جنگ تحمیلی به پایگاه منتظران شهادت تغییر نام داد و مرکز فرماندهی
عملیات جبهه های جنوب گردید) تو را می دیدم که یا با احمد غلامپور بودی یا
غلام محرابی یا عده ای دیگر . تو را نمی شناختم و اکنون هم نمی شناسمت !
اصلا مگر قرار است که همه کس تو را بشناسد . من که قد و قواره با تو بودن
را نداشتم و ندارم ولی بگذار از زبان دوستانت بگویم که چه بوده ای ؟
یعنی گاهی از اخوی گرامت حاج سعید در مورد تو سوال می کردم ولی او جواب سر
بالا میداد. احمد سوداگر که این روزها دارد از غصه تو دق می کند، می گفت
احمد سیاف ،
حاضر غایب بود. هر کجا اراده می کردی او بود ولی به چشم نمی آمد . احمد
غلامپور فرمانده قرارگاه کربلا که جانم فدایش باد می گوید احمد سیاف ،
عاقبت ناشناخته می ماند . صبر و تحمل او در برابر مشکلات ، از او یک انسان
خستگی ناپذیر و الگویی تمام عیار پرورده بود . احمد غلامپور اهل غلو و درشت
گویی نیست . او نیروهایش را بهتر از هر کس می شناسد. احمد و تمام احمد های
دو رو برش بهترین گواه صداقت و اخلاص بودند . تو و او
و همه تان با عمل تان نشان می دادید که بایستی زندگیمان را با جنگ هماهنگ
کنیم نه جنگ را با زندگی !
احمد می ترسم حرفهایی بزنم که غلامپور ناراحت بشود ولی مگر تا کی باید از
خوبی نگفت و به صد بهانه انکارش کرد. به قول احمد سوداگر ، از زمانی که
پایت به جبهه باز شد ، لیاقت و کاردانی
تو ، همه مانع ها و سدها را کنار زد . تو انسان شایسته ای بودی. حاج آقا
وارثی می گوید قبول مسئولیت برای سیاف قبول بار امانت بود که از
عهده همه کسان بر نمی آمد و نمی آید . احمد چشم تیزنگر و هوشیار مبارزه
بود .
گوش می دهی احمد این ها حرف های من نیست ، حرف های بچه های
قرارگاه کربلا و دانشکده دافوس است . حاج آقای محقق نماینده امام در
قرارگاه کربلا می گوید احمد سیاف بیشتر مواقع از من می خواست دعا کنم شهید
شود . او در پایان هر ماموریتی ، خستگی او نه از کار و ماموریت و مشکلات
راه ،
بلکه جاماندن از قافله شهیدان بود که کوچ می کردند . او هرگاه داغ شهیدان و
دوستانش بر دلش می نشست سردر گریبان می برد و می گریست که چرا این بار هم
جاماندم .
امروز که خبر رفتن تو در بین بچه ها مثل بمب منفجر شده ، حسابی دیدنی است .
احمد چقدر خوب می شد که آدم حرفهای مانده در سینه اش را بی هیچ ترسی بگوید
ولی می دانم تو راضی نیستی . آخرین بار که تلفنی با هم صحبت کردیم گفتم اگر مایل باشی دوست دارم یک دوره
خاطرات جنگ را با هم بحث کنیم . تو در حالی که قدری مراعات حال مرا می کردی
گفتی : فرصت زیاد است، باشه خبرت می کنم . آن روزها من خوب می دانستم که
مدعیان بی هنر با تو چه کرده اند، ولی تو کریمانه لب به شکوه نگشودی و در
عزلت خود بی هیچ حرف و حدیثی ماندگار شدی .
احمد بگذار برای آنها که ترا نمی شناسند و یا ندیده اند و یا دیدند و چشم بستند ، از فضایل تو بگویم و لو بلغ ما بلغ.
احمد ! موقع صحبت کردن هیچ وقت سرش را بالا نمی گرفت که به صورت کسی نگاه
کند. احمد نه فقط جنگ را بر درس کرسی دانشگاه ترجیح داد که حتی در چگونه
زیستن و
چگونه مردن هم به انتخاب بزرگ همیشگی دست زد . او آن گونه زیست که مردان
خدا می زیند و آن گونه رفت که ...
احمد عشق نابی به بچه های جنگ داشت. تجلی این صفت محبت را در کارهای او می
توانستی ببینی . وقتی به او مسئولیت می دادند قبول نمی کرد . با شکوه و
مستدام بود . عاشق احمد غلامپور بود . احمد هرگاه یکی از نیروهایش مجروح می
شد و در میان نیروهای دشمن جای می
ماند خواب از چشم او ربوده می شد و قرار از جانش می رفت . برای او طاقت
فرسا بود که حتی پیکر بی جان عزیزی در میان آتش و خون باقی بماند . احمد از
هیچ کس و هیچ چیزی هراس نداشت . در زیر باران گلوله مخصوصا در
عملیت والفجر مقدماتی ، فاو و خیبر که در چشم او به نوعی آتش بازی حقیر و
معمولی بود ، راست قامت می ایستاد و جانبازی می کرد به طوری که هوش از همه
می برد .
احمد ! عاری از تعلقات بود و طبیعی است که دل در گرو هیچ چیز نداشته باشد .
البته باور این مسائل برای ظاهر بینان مشکل است و هضم آن بسیار سخت .
البته احمد ! محتاج معرفی و توصیف نیست . اگرچه با هزاران لفظ و قلم و
امثال این ، او شناخته نمی شود . او در حصار لفظ های حقیر و محدود نمی گنجد
. او در راهی قدم گذاشت که افهام و الفاظ و قلم ها را بدان مسیر راهی نیست
.احمد ما عاقبت با تمام رنج ها و بی مهری های دنیا ، در تلاقی آسمان و
زمین ، سوار اسب سپید گشت و راهی شد.
احمد عزیز! عشق قصه تکراری همیشه ماست . عشق زمزمه تا همیشه زیستن است ...
ولی ، چقدر این کلمات همیشه مختصرند ! نمی توان از عشق ، از تو حرفی زد!
نمی توان از لحظه های ناب تو گفت ، نمی توان خواند. نمی توان از این شگفت
واره خلقت ، چیزی گفت . احمد جان ! چقدر واژه ها حقیرند و من... . به قول
او که من و تو عجیب دیوانه وار او را دوست داریم ، عشق ، دریغ تلخی
مانده به کام گمشده ما که از حوالی آن جاده بازماندیم ؛ آه ! چقدر این
کلمات ، چون همیشه مختصرند ... . چه میتوان گفت ؟! هرچه تلاش کردم نتوانستم
از تو بگویم و فرجامی روشن و ابدیتی استوار را برای خویش رقم بزنم . لااقل
دست مرا بگیر.