برنا،کامران نجف زاده، خبرنگار، در وبلاگ شخصی خود در مطلبی با
عنوان«مرثیه ای بر سی صد و سی» می نویسد:وقتی یحیی صبح با چمدانش آمد اداره
که یکساعت بعد برای همیشه برود،هنوز زخمی بود. با موتور جواد سرپیچ لیز
خورده بودند. جواد موهایش را آن روز تیفوسی زده بود اما از ترس اداره صبح
با سشوار افتاده بود به جانش. یحیی یعنی خدای کامپیوتر بود. اگر ده دقیقه
هم مانده بود به خبر و مینشستی با یحیی گزارش میزدی خیالت راحت بود که
نصف جان نمیشوی.
میدانی آن وقتها که جوان بودیم فکر میکردیم وقتی گزارشمان نمیرسد
یعنی دیگر زندگی به لعنت سگ هم نمی ارزد.بعدا فهمیدیم اگر همه گزارشهایمان
هم سر وقت برسد باز هیچ تپه ای را آباد نکرده ایم. یحیی زلال بود. با
آرزوهایی که برای دخترش داشت و من نمیخواهم و نمیتوانم او را الان قهرمان
قصهام کنم که چشمهای" دیگری" ویران میشود. یحیی تدوینگر ما بود...
بجز یحیی مجید هم بود. پیرمردی که داشت بازنشسته میشد و تمام فکر و ذکرش
این بود که جهاز دخترش را جور کند. یا طوران که تازه یک غده عجیبی روی
شانه اش در آمده بود و گفت شبیه جذامی ها شدم. عمل کرد و درش آورد و هنوز
به هفته نرسیده بود باز تا آمد سرکار دوربین را گذاشت روی همان شانه چپش.
از آنهایی بود که یک عمر تیپا خوردهاند و باز ایستادهاند. که راه تمام
مرد رند بازیها را آموخته بود اما هرگز در مروت،تیزی کشی نمی کرد.
***
وقتی خبر سقوط سی صد و سی را دادند اول شبیه طاعون زدهها بودیم. بعدها
فکر کردیم که ما اصلا بچهها را با سلام و صلوات فرستادیم؟ وقتی قیژقیژ
چمدانشان را شنیدیم آنها را از زیر قرآن رد کردیم؟
حالا سالها از آن روزها میگذرد. حالا چنان رو به زوالم که تعداد سالها
را قاطی پاتی کرده ام. اما یکچیزهایی آدم را داغان می کند. یعنی هنوز به
این عکس کنار دستم نگاه میکنم میبینم ما با همه این بچهها "زندگی"کردیم.
هرسال که میگذرد این غم پنهان به اندوهی شبیه شراب هفت ساله تبدیل
میشود...که هشت ساله میشود. که نه ساله،ده ساله و شاید چهل ساله شود.
***
از راهرو که رد می شوم بابای علیرضا را می بینم. ایستاده تا آسانسور
بیاید.این پا و آن پا می کنم. و بعد تا می بینم یک آهی میکشد که یعنی هی
زندگی(یا توی روحت آسانسور)...رد می شوم. خودم را می زنم به قانقاریا...به
آلزایمر...با موبایلم اولین شمارهای که به ذهنم می رسد الکی می گیرم. خب
چه کنم؟بروم جلو؟.
من چکار می توانم بکنم؟شما بگو،من دقیقا باید چکار بکنم؟...بعد توی مخم
یکهو میبینم انگار مثلا برای معلم دبیرستانم انشا می نویسم. یک متن مسخره
که بیشتر بدرد نامه های عاشقانه می خورد..
"ما،همکاران پسر تو، در قشقرق آدمهای سیاسی و غیر سیاسی، آدم های کله گنده،در هیاهوی انگشت نگاری شیث و بوگاتی کریم گرفتاریم."!
اتفاقا غربیها راست گفته اند که ژورنالیسم بی رحم است. این را یکبار می
خواستم به محمد پسر ایل بیگی بگویم که لالمونی گرفتم. یادم افتاد دارد
خبرنگار بزرگی می شود و این ماهی سیاه کوچولوی ببو که معلوم نیست از کدام
دریاچه آمده کنار واژه هایم شنا می کند، در شبی که تا اینجا، دقیقا تا
اینجا، برف آمده، او را یک آن، به راه بابای شهیدش مشکوک نکند...که یادش
نرود این مردم چطور جان بی جان پدر را، در روز تشییع، بر شانه های صبورشان
روانه کردند.
همین هم مگر دلخوشی کمی است؟.عاقبت بخیری ...اصلا یک چیز دیگر... حتی برای
این جماعت دلسوخته ،"خط آزاد"آن شب که از سردار پرسیدم"چند تا سی صد و سی
دیگر داریم"هم چه فایده ای دارد؟ ژورنالیست چقدر باید زور بزند خودش باشد و
حالا اگر شد یا نشد آخرش هم یک دیس پچ پچ بگذارند جلویش...مرگ به موقع هم
نعمتیست.
"اره"ابزاری در دست نجاران است که گاهی ما را هم دچار می کند....چرا؟که
یکی دیگر را نهایت پشت خط دراز میکنی و حکایت شوشتر و گردن و مسگری،اصلا
همو مگر خانواده و فک و فامیل ندارد؟ اصلا مگر این همه ما این سالها سقوط
داشتیم این همه ننه من غریبم بازی در آوردیم؟ اینها را لابد برخی ها می
پرسند و تو باید در برزخ عاطفه گری و حرفه ای گری بگویی من دوست دارم، حالا
که به اینجا رسید،"دوست دارم"یک آماتور محض باشم و از پنجره جادویی، برای
رفیقم که برای چشمهای تو عمری مایه گذاشت، مایه بگذارم نامرد!
ول کن حالا .
نگفتی چند سال است رفقای ما تک خوری کردند؟
چند سال است خلبان مقصر میشود؟
چند سال است ما یک گزارش نگرفتیم از دادگاههایمان که چقدر چرب و چیلی است...هیهات!دنیا جای جالبی نیست...