کد خبر: ۲۷۰۰۴
زمان انتشار: ۱۱:۴۷     ۲۸ آبان ۱۳۹۰
گفتگو با مادر شهیدان اسکویی/
گفتم: من راضی نیستم. نمی گم نرو ولی کاری کن شهید نشی. برو صدامیان را بکش و پیروز شو اما اگر شما کشته بشید دیگه کسی مثل شما نیست.

 وقتی وارد منزلشان می‌شوی صمیمیتش چنان جذبت می کند که احساس غریبی نمی کنی. خانمی حدودا ۸۰ ساله نشسته روی مبلی که کنارش پر است از کتابهای دانشگاهی. وقتی ازش پرسیدم این کتابها چیست؟ می گوید کتابهای خودم هستند. راستش هم برایم جالب است و هم تعجب آور وقتی متوجه می‌شوم زنی در این سن دانشجوی رشته الهیات است. این زن مادر شهیدان میرعلی اسکویی، فرمانده طرح و عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء و سید حسن (مهرداد) اسکویی است که با ما به گفتگو می نشیند.

متاسفانه علی رغم پیگیری های فراوان، تصاویرزیادی از شهید مهرداد اسکویی به دستمان نرسید و عکسهایی که مشاهده خواهید کرد غالبا مربوط است به شهید میرعلی اسکویی.


مشرق: به نام نامی الله ، لطفا با معرفی خودتان و خانواده تان شروع کنید

اسکویی: من مادر شهیدان «میرعلی و حسن (مهرداد) اسکویی» هستم. در سال ۱۳۱۰ در یکی از روستاهای اسکو متولد شدم. ما اصالتا اهل اسکوی تبریز هستیم. خانواده ام مذهبی بودند و اهل حلال و حرام. پدرم آقا کاظم بازرگان بود و مادرم هم فاطمه سلطان خانه داری می‌کرد. ایشان بسیار زن مومنی بود و قرآن را هم حفظ بود. وضع مالی‌مان خوب بود و به همین علت خانواده بیشتر به تحصیل کردن ما اهمیت می‌دادند. پدرم خودش هم سواد کمی داشت اما عمویم علی اکبر تحصیلاتش زیاد بود و ایشان مشوق اصلی برای درس خواندمان بود. ده ساله بودم که  پدرم از دنیا رفت ولی عمویم جای ایشان را برای ما پر کرد.  

شهید میرعلی اسکویی، فرمانده طرح و عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء (نفر اول)-منصور کوچک محسنی(نفر نشسته بر ترک موتور)

 

شهید اسکویی، (نفر چهارم از سمت چپ تصویر) در کنار شهیدان حاج احمد متوسلیان ، علی اکبر حاجی پور ، کاظم نجفی رستگار ، ناصر شیری و مرتضی سلمان طرقی - پادگان زبدانی در سوریه (تابستان 1361)

مشرق: خاطره ای از پدرتان دارید؟

اسکویی: خاطره زیادی از ایشان ندارم اما یک خاطره به خوبی در ذهنم باقی مانده است. بچه بودم، در خانه کرسی داشتیم و دور هم می نشستیم و من بازی می کردم. یک روز به مادرم گفتم: برایم عروسک درست کن. مادرم یه عروسک که درست کرد گفتم: یکی دیگه هم می خواهم. دومی را هم که درست کرد گفتم: شما پاشو برو آن طرف بنشین، الان من مادرم باید جای تو بنشینم. برای این عروسک ها لالایی می خواندم و بازی می کردم. پدرم می گفت: خوب بگو ببینم ام قضی باجی اسم بچه هات چیه؟ گفتم: اسم این الله اکبر و اسم این هم بسم الله الرحمن الرحیم. پدرم به مادرم گفت: روی این حرف حساب کن که از زبان یک بچه کوچک درمی آید حتما حکمتی دارد. وقتی دو پسرم شهید شدند یاد آن خاطره افتادم.  

 

مشرق: بد از فوت پدرتان باز هم رفتید مدرسه؟

اسکویی: بله. همانطور که گفتم مادرم دوست داشت ما درس بخوانیم و عمویم هم خیلی تشویقمان می کرد. عمویم خودش اول معلم بود و بعد هم مدیر شد. من در مدرسه دخترانه «ناهید» درس می خواندم و بعد از تهیه که همان پیش دبستانی حالا است به دبستان رفتم. عموی هم مدیر مدرسه پسرانه « فرهنگ» بود. کلا همین دو مدرسه در شهرمان بود. تا کلاس ششم به درسم ادامه دادم که شوهرم دادند.

شهید مهرداد(حسن) اسکویی

 

شهید میر علی اسکویی

مشرق: عمویتان چطور آدمی بود؟ 

اسکویی: ایشان مرد مومنی بود و واقعا بعد از پدرم همه چیز ما بود. آن سالها درگیری هایی در تبریز بود که عمویم هم قاطی آن مسائل شده بود برای همین ماموران دنبالش بودند و ایشان هم فرار کرد آمد تهران. یکبار نزدیک بود یکی از مامورها ایشان را بکشد اما هفت تیرش کار نکرده بود. عمو وقتی رفت تهران ما کمتر ایشان را می دیدیم وسایل هم آنقدر فراهم نبود که بشود با ایشان ارتباط داشته باشیم.

 

مشرق: چطور شد ازدواج کردید؟

اسکویی: همسرم پسر دایی ام بود. دایی خیلی دلش می خواست من را بگیرد برای پسرش. روزی که امتحانات سال ششم را تمام کردم آمدم خانه، دیدم همه درها باز است اما کسی خانه نیست، تعجب کردم. دیدم برادرم که از من کوچکتر بود آمده و صدا می زند: خانم باجی! خانم باجی! گفتم: بله؟ گفت: ما خانه آقا دایی هستیم تو هم بیا. گفتم: چرا در باز است؟ گفت: آخه من خانه بودم. آماده شدم رفتم خانه دایی ام . سر ناهار بودیم که بعد از اتمامش دیدم دایی مادرم را صدا کرد و با زن دایی ام رفتند داخل اتاق اما من نشسته بودم سر سفره. خواهر زن  دایی با من هم کلاس و دوست بود. آمد گفت می خواهند تو را بگیرند برای میر عبدالله . من هم با مادرم قرار گذاشته بودم مرا ببرد بیرون روستا تا بروم دبیرستان. من خیلی علاقمند بودم به درس و معلم ها همه دوستم داشتند. حتی مدیرمان می خواست شناسنامه من را بزرگ کند تا در مدرسه تدریس کنم. به همین دلیل تا خواهر زن دایی این خبر را داد زدم زیر گریه. خواهرش گفت: چرا گریه می کنی؟ گفتم: چون من می خواستم درس بخوانم، مادرم قول داده بود من را ببرد تبریز. البته هیچکس به من محل نداد وخودشان بریدند و دوختند. یکسال هم نامزد بودیم و ۱۳ سالگی عروسی کردم و بعد از مدتی هم آمدیم تهران.

اوایل ازدواج شب ها خواب می دیدم روی نیمکت مدرسه نشسته‌ام. هر چند درس خواندن تا کلاس ششم در آن زمان از دیپلم گرفتن حالا هم مهمتر بود اما من دوست داشتم به درسم ادامه بدم.

 

شهید اسکویی، فرمانده طرح و عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء (سمت چپ تصویر)

مشرق: چه شد که آمدید تهران؟

اسکویی:  شوهرم تصمیم گرفت بیاییم تهران. در دروازه غاردر یک خانه اجاره ای ساکن شدیم.

 

مشرق: اولین فرزندتان کی متولد شد؟

اسکویی: سال ۱۳۳۹ در۱۹ سالگی اولین فرزندم میر علی به دنیا آمد. ۵ فرزند داشتم که دو پسرم شهید شدند. الان یک دختر دارم و دو پسر که یکی از پسرهایم به نام بهمن در سوئد زندگی می کند پسر دیگرم رضا و دخترم مریم که همسر شهید است نزدیکم زندگی می کنند. دامادم هم شهید شده.

 

مشرق: همسرتان در تهران چکار می کرد؟

اسکویی: حاجی مدتی که در بازار کار کرد یک مغازه گرفت و نمایندگی چرخ خیاطی داشت اما همه چیز در مغازه اش می فروخت. بچه هایم کوچک بودند که شوهرم بر اثر یک بیماری فوت کرد.


شهید اسکویی در کنار همرزمانش (در تصویر شهید حسین اسکندرلو دیده می شود)

مشرق: بعد از فوت ایشان چطور امرار معاش می کردید؟

اسکویی: خودم مغازه را می گرداندم. البته نمایندگی چرخ خیاطی را پس دادم. میرعلی ۱۱-۱۲ ساله بود که برای کمک به من صبح می ماند در مغازه و بعد از ظهرها می رفت مدرسه.

 

مشرق: چطور پای بچه ها به مسائل انقلاب کشیده شد؟

اسکویی: شرکت در انقلاب را اول بهمن شروع کرد و بقیه برادرهایش را هم وارد مبارزات کرد. بعد از بهمن هم میرعلی وارد مبارزات انقلابی شد و اعلامیه پخش می کرد. همه همسایه ها دائم به من می گفتند نذار بهمن برود، چون قدش بلند است جلوی ماشین ها را می‌گیرد و ساواک هم می کشدش. بالاخره هم ساواک یک روز دستگیرش کرد و ما مدتها از بهمن خبر نداشتیم. یک روز یکی از سربازها که در زندان بود آمد گفت: بهمن در زندان اوین است،  به من گفت برو مغازه ما به مادرم بگو من اینجا هستم. بیاید من را آزاد کند. رفتم سند خانه را گذاشتم وآوردمش. مهرداد هم آن دوران در مرز افغانستان سرباز بود. امام گفته بودند سربازها از سرباز خانه‌ها بیایند بیرون.  به همین دلیل یک روز میرعلی آمد گفت من می خواهم بروم پیش مهرداد و بیاورمش. میرعلی  تازه یک پیکان  خریده بود. آن شب زن عمویش هم مهمان ما بود، گفت: هر کس می خواد بیاد دستش را ببرد بالا. من اول با رفتنش مخالفت کردم گفتم:  بنزین گرفتنش مشکله، جاده خطر داره اما هر کاری کردم منصرف نشد. وقتی دیدم تصمیمیش را گرفته  با زن عمویش و مریم همراهش رفتیم.

وقتی رسیدیم پیش مهرداد هر چه میرعلی اصرار کرد برادرش قبول نکرد با ما برگردد. گفتم چرا نمی آیی؟ برایمان تعریف کرد که مافوقش بسیار آدم خبیثی است تا جایی که هر کس در آن روستا عروسی می کند عروس، آن شب اختیارش با این مرد است. به همین علتمهرداد گفت من می مانم تا تکلیف این مرد را روشن کنم.

از طرفی هم چون در این روستا کلا ۱۵ مرد هست که  همه شان می روند تظاهرات، من و یک نفر دیگر اینجا باید هوای آنها را داشته باشیم. بعد مهرداد گفت من  سوالی دارم که فقط مادرم باید جواب بدهد. گفتم: بپرس. گفت: مادر این چند مرد هر شعاری که از تهران می رسد می دهند و سعی دارند انقلاب را به اینجا هم بکشانند، اگر یک روز به من دستور دهند آنها را بکش چکار کنم؟ من هم بدون معطلی گفتم: اگر دیدی هیچ کاری ازت بر نمی‌آید خودت را بکش. تا این را گفتم مهرداد بلند شد یک چرخ زود و بشکن زنان گفت: همین را می خواستم از تو بشنوم!

 

شهید اسکویی، فرمانده طرح و عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء (نفر دوم از سمت راست)

مشرق: از پسرها کدامشان شیطان تر بودند؟

اسکویی: بهمن خیلی شیطان بود و از دیوار راست بالا می رفت. دستش را از فوتبال می کشیدم می آوردمش خانه.  تا می آمد می گفت: مامان دستشویی دارم  و می دوید می رفت فوتبال. اما میر علی برایم تکیه گاه بود، مثل یک پدر یا یک شوهر،  پسر بزرگم هم بود و خیلی کمکم می کرد.

 

مشرق: به درس خواندنشان چقدر اهمیت می دادید؟

اسکویی: خیلی. الان همه بچه هایم لیسانس  دارند. بهمن هم که برای ادامه تحصیل در سوئد زندگی می کند. مهرداد (سید حسن) هم دو ماه بود که وارد دانشگاه شده بود که رفت جنگ. وقتی آمد گفت: من دیگر درس نمی خوانم، گفتم: چرا؟ گفت: الان جبهه به ما احتیاج دارد.

شهید اسکویی در تشییع جنازه برادرش با دست مجروح دیده می شود

مشرق: قبل از پیروزی انقلاب  تلویزیون هم داشتید؟

اسکویی: بله. ما جزو اولین کسانی بودیم که تا تلویزیون آمد خریدیم. چون شوهرم علاوه بر نمایندگی چرخ خیاطی، نمایندگی تلویزیون «شابلورنس» را هم گرفته بود. وقتی تلویزیون خریدیم همسایه ها با بچه هاشان می آمدند خانه ما که در همین محله هم زندگی می کردیم.

البته همسرم قبل از فوتش بیماری سختی داشت که ما مجبور شدیم بعضی از لوازممان از جمله تلویزیون را بفروشیم و خرج درمان ایشان کنیم.

 

شهید اسکویی در کنار همرزمانش (شهید علیرضا موحد دانش در تصویر دیده می شود)

مشرق: بر اثر همان بیماری بود که فوت کردند؟

اسکویی: بله. یک روز صبح که رفت مغازه دیدم زود برگشت. گفتم: چرا برگشتی؟ گفت: سرم گیج رفت و افتادم. دکترها تشخیص ندادند اما مسموم شده بود و عوره داشت. هفت ماه به سختی مریض شد و ما  همه چیز را برای درمانش فروختیم. تا اینکه بالاخره سال ۴۲  شوهرم فوت کرد.  

 

مشرق: بزرگ کردن چند بچه بدون پدر برایتان اذیت کننده نبود؟

اسکویی: همان طور که گفتم میرعلی برای من تکیه گاه خوبی بود.  یکبار هم حتی نشد که به من حرفی  بزند که ناراحت شوم. اگر کسی هم می خواست به من بی احترامی کند زود جلویش می ایستاد. اما یکبار میرعلی خیلی اذیتم کرد، دایی ام از اسکو آمده بود خانه ما ولی او شب نیامد خانه. تا صبح من خواب نداشتم و دائم  پشت پنجره بودم یا سر کوچه. صبح که آمد تا در را باز کردم موهایش را گرفتم توی دستم و کشان کشان آوردمش داخل. دایی ام گفت: بچه تو کجا بودی؟! مادرت از شب تا صبح نخوابید. بچه ام معذرت خواهی کرد و گفت آقا دایی ماشین ما خراب شد و ماندیم در راه و قضیه را تعریف کرد.

مهرداد هم خیلی خوب و مهربان بود. مشکل همه را حل می کرد. اگر در یک جایی اختلاف بود با ورود مهرداد اختلاف ها حل می شد. واقعا دانشمند بود. یکدفعه مغازه بودم که رفتم دستشویی. حساب دخلم را داشتم برگشتم دیدم یک تومان از پول ها کم شده، گفتم مهرداد تو برداشتی؟ دیدم  از جیبش در آورد و برگرداند سر جایش. هر وقت آن روز  یادم می افتد خیلی دلم می سوزه.

 

مشرق: کدامشان بیشتر کتاب می خواندند؟

اسکویی: مهرداد کارگردان تئاتر بود و بسیار کتاب می خواند. یک کتاب که می آورد می گفت همه تان بخوانید. فلان شب دور هم می نشینیم و ازتان سوال می کنم. کتاب های دکتر شریعتی و استاد مطهری را می آورد می خواندیم.

 

مشرق: در قضیه مجاهدین خلق مشکلی برایشان پیش نیامد؟

اسکویی: نه. مهرداد خیلی زرنگ بود و همه را به دام می انداخت. یکبار  پسری آمد جلوی خانه ما که با مهرداد ساعت ها حرف زدند. وقتی تمام شد گفتم چه خبره این قدر حرف می زنید؟ دیدم با خوشحالی گفت درستش کردم. چپی بود و آمده بود مهرداد را جذب کند. بعد از شهادتش هم او آمد و خیلی گریه می کرد، می گفت مهرداد من را به راه آورد. وقتی فهمید مهرداد شهید شده خودش را رساند. جمعیت زیادی هم بود. همین که آمد خودش را انداخت روی خاک ها. گفت من در عمرم با همه بحث کردم، استاد دانشگاه بگیر تا کارگر اما هیچ کس رو مثل مهرداد ندیدم.

 

مشرق: در خرج خانه کمکتان می کردند؟

اسکویی: بله. میرعلی که ۱۷ ساله شد من را از مغازه باز نشست کرد و گفت برو درس بخوان. می دانست چقدر علاقه دارم. رفتم ۵ ترم زبان انگلیسی خواندم  بعد مریض شدم و ادامه ندادم. کمکم کرد دیپلمم را گرفتم.

همه شان همه چیز می خوردند اما میر علی کمی بد غذا بود. دلمه مو خیلی دوست داشت همیشه به من می گفت: تو هیچ کاری نکن فقط دلمه درست کن بذار توی یخچال من هر وقت آمدم بخورم.

 

شهید اسکویی، فرمانده طرح و عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء (نفر اول از سمت راست)

مشرق: میرعلی زودتر شهید شد یا مهرداد؟  

اسکویی: مهرداد. در اردیبهشت سال ۶۱ در آزادی خرمشهر شهید شد.

 

مشرق: آخرین باری که مهرداد را دیدید یادتان هست؟

اسکویی: مگر می شود یادم رفته باشد؟ آخرین دفعه ای که خواست بره جبهه آمد به من گفت: مامان راضی باش ازم من دارم می روم جبهه، ممکنه شهید بشم. گفتم: این حرفها را نزن. گفت: بالاخره ممکنه. گفتم: من راضی نیستم. نمی گم نرو ولی کاری کن شهید نشی. برو صدامیان را بکش و پیروز شو اما اگر شما کشته بشید دیگه کسی مثل شما نیست. من راضی نیستم شهید بشی. آخرش گفت: تو فقط راضی باش من با شهادت بمیرم حالا هر وقت شد. گفتم باشه. رفت و شهید شد.

 

شهید اسکویی (نفر اول از راست)، در کنار شهیدان مرتضی سلمان طرقی و حاج علی رضا موحد دانش

مشرق: چه کسی خبر شهادتش را برایتان آورد؟

اسکویی: دخترم تازه فرزند اولش به دنیا آمده بود و آورده بودمش خانه خودمان. یک شب خواب دیدم دندانم کنده شده. صبح دلم بابت خوابی که دیده بودم شور می زد. نزدیک ظهر بود که دو نفر آمدند گفتند: پسرت جبهه اس؟ گفتم: آره چه شده؟ گفتند: هیچی. ترسیده بودند بگویند. میرعلی و حسین (دامادم) هم جبهه بودند. من همینطور استرس داشتم تا اینکه میر علی و حسین از جبهه با آن دو نفر آمدند همین که نشستند فهمیدم. وقتی جسمش را بعد از شهادتش دیدم سر نداشت.

مهرداد که شهید شده بود من خیلی بی تابی می کردم. مهرداد را خواب دیدم، گفتم: پسرم خوبی؟ باید منو ببری پیش خودت من دیگه نمی تونم بدون تو اینجا زندگی کنم. گفت:  تو حالا درست را بخوان. گفتم: میام همانجا می خوانم. گفت: نه باید دیپلمت را بگیری.

هر کار می کردم نمی توانستم دوری مهرداد را تحمل کنم. دوباره آمد بخوابم گفت: مادر چرا اینقدر بی تابی می کنی؟ ما راضی نیستیم. از آن به بعد سعی کردم بیشتر تحمل کنم.

 

فرمانده طرح و عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء در کنار شهید حسین اسکندرلو

مشرق: از آخرین دیدارتان با میرعلی تعریف کنید.                  

اسکویی: من مریض بودم. میرعلی آمد از من خداحافاظی کرد، همین که رفت دیدم دوباره برگشت و باز خداحافظی کرد. چند روز بعد از ناحیه پا و چشم در کربلای ۵ زخمی شد که در بیمارستان ۵۰۱ ارتش بستری بود. پایش را عمل کردند و بعد که برای بار دوم بی هوش شد دیگر به هوش نیامد. هر وقت میر علی از جبهه می آمد خواب می دیدم.

خیلی سخته! آدم دو تا بچه ای که دسته گل هستند را از دست بدهد خیلی سخت است. میر علی شریک زندگی من بود. بعد از شهادتشان خواستم بروم دانشگاه گفتند: باید پیش دانشگاهی داشته باشی. نمی دانستم چکار کنم؟ آمدم نشستم جلوی عکس بچه ها و دامادم و شروع کردم به گریه گردن. گفتم: میر علی اگر تو بودی به من درس یاد می دادی و من پیش دانشگاهی را می خواندم. یک دفعه احساس کردم هر سه به من اخم کردند. گفتم: خدایا غلط کردم! رفتم ثبت نام کردم برای پیش  دانشگاهی و با موفقیت تمامش کردم. من درسم را برای آخرت می خواهم.


 

شهید اسکویی در کنار همرزمانش

مشرق: خواب میر علی را هم دیدید؟

اسکویی: بله. یک چلو کبابی نزیک خانه مان بود. خواب دیدم میرعلی جلوی در کبابی نشسته. تا رسیدم به او با گریه و التماس گفتم: تو رو خدا من را ببرید پیش خودتان. گفت: تا کلاس شش و هفت را نخوانی نمی توانی بیایی. منظورش را نفهمیدم که تا کلاس شش یعنی چقدر؟

 

مشرق: از حسین آقا دامادتان بگویید.

اسکویی: وقتی حسین آقا آمد خواستگاری دخترم من راضی نبودم، می گفتم سوادش کم است. مهرداد گفت: مامان این چه حرفیه؟ در سپاه بعضی ها هستند که ششم ابتدایی را هم ندارند اما آنقدر با سوادند که نگو. ببین اگر آدم خوبی است و خواهرم هم راضی است قبول کن. حسین بازاری بود اما کار را رها کرد و آمد پاسدار شد. در کارهای جهادی هم حضور داشت. بسیار آدم خوش اخلاقی بود. همیشه پنجشنبه ها از سپاه می آمد و با ما ناهار می خورد. به تمام معنی مرد بود. زمانی که مرخصی می آمد همه تلاشش این بود که به خانواده شهدا برسد و در کنار همسرش و زینب و محمدش باشد. حسین آقا دلش می خواست اولین بچه اش دختر باشد اما اول محمد به دنیا آمد. یادم هست که محمد را بغل می کرد و می گفت: کی گفته پسر بده؟ خیلی هم خوبه. خیلی به محمد علاقه داشت. دخترش هم که به دنیا آمد اسمش را خودش انتخاب کرد. می گفت این دختر زینبه، افتخار شانه پدرشه.

به من هم خیلی احترام می گذاشت به خصوص بعد از شهادت پسرهایم.  یک روز آمد دید من مریض هستم . رفت خرید کرد و به من رسید. دخترم هم مهمان داشت گفتم برو به مریم کمک کن. گفت: نمی روم! میر علی اینا قدر مادر را اندازه من نمی دانند چون بی مادری نکشیدند. بالاخره هم در فاو  به شهادت رسید و مفقود الجسد است. حسین برادرش هم به شهادت رسید.

گفتگو و تنظیم: اسدالله عطری

منبع:گروه جهاد و مقاومت مشرق

اخبار ویژه
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۱
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها