به خانه دختر بزرگم رفتم. خیلی زود فهمیدم جای من آنجا نیست، پسرم غیرتی
شد و مرا به خانهاش برد، او هم اسیر زنش بود و نمیتوانست مرا نگه دارد.
گفتم میخواهم خانه سالمندان بروم. بچههایم میگفتند فکر آبروی خودت
نیستی، آبرو و حیثیت ما را ضایع نکن. میخواهی مردم ما را با انگشت اشاره
نشان دهند و بگویند این بچهها ... پدرشان را به خانه سالمندان بردهاند؟
نمیدانستم چه کار کنم و واقعاً رنج میکشیدم که زن همسایه در مسیر زندگیام قرار گرفت.
او 48 سال سن دارد و چند سال پیش شوهرش را از دست داده است. برایم غذا
درست میکرد و لباسهایم را میشست. شیفته محبتهایش شدم و بدون اطلاع
بچههایم به خواستگاریاش رفتم.
با دو سکه بهار آزادی به عقد من درآمد. بچههایش را جمع کرد و به خانهام
آمد. بچههایم وقتی فهمیدند چه دسته گلی به آب دادهام داد و فریاد راه
انداختند. اما همسرم زرنگتر از آن چیزی بود که به کسی رو بدهد.
او با شارلاتان بازی آنها را از خانهام بیرون کرد. الان یک سال است که با هم زندگی میکنیم. روزهای نخست با محبتهایش فریبم داد و خانهام را به نامش سند زدم. بعد هم طلاهای سکینه خدابیامرز را که فکر میکنم 50 یا 60 میلیون تومان ارزش داشت به جیب زد و حالا میگوید ما با هم تفاهم نداریم و طلاق میخواهد.
با هم جر و بحث کردیم، مرا از خانهام بیرون انداخته و میگوید حتی از دو سکه مهریهاش هم نمیگذرد. حالا بچههایم نیز به صورتم نگاه نمیکنند و ارثیهشان را میخواهند. آمدهام از آقای وکیل مشاوره بگیرم. نمیدانم آخر عمری این چه مصیبتی بود که به سرم آمد. ای کاش بچهها بعد از مرگ مادرشان مرا تنها نمیگذاشتند. من برای آنها خیلی زحمت کشیدهام و این حقم نبود.