به گزارش گروه
«حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، هر وقت به مشهد میآمدیم پدرم مرا به
دیدن او میبرد. کوچه باریکی بود در یکی از محلههای قدیمی. نمیدانم چرا
وقتی وارد کوچه میشدیم بوی سیب همه مشامم را پر میکرد. آنقدر از این
رایحه خوشم میآمد که دلم میخواست این کوچه انتهایی نداشت.
پدرم، کنار در خانهای میایستاد و آرام در میزد. بعد از لحظاتی چهره
نورانی او در آستانه در ظاهر میشد. هم پدرم و هم من دستش را با زحمت
میبوسیدیم. این دست و این خانه هم بوی سیب میداد. شوق پدرم از بوسیدن
دستان «آیتالله میرزا جواد آقاتهرانی» حدی نداشت. هنوز هم وقتی آن لحظه ها را به یاد میآورم دوباره بوی سیب را احساس میکنم.
بعدها که کمی بزرگتر شدم دوباره آمدم به همان کوچه. اما او دیگر نبود.
کوچه هم بوی سیب نمیداد. آمدم به دنبال نوشتههایی که ردپایی از این مرد
ملکوتی در صفحههای آن پیدا بود. این نوشتهها چقدر کم بودند ولی فهمیدم
این بسیجی عارف، تحصیلات خود را تا سوم دبیرستان در تهران خوانده و بعد از
آن راهی قم شده است. بعد از سالهایی به نجف رفته و محضر عالمان بزرگ آن
روز را درک کرده است.
بعد از ازدواج در سال 1312 به مشهد مقدس هجرت میکند و پلههای تقوا و علم
را بالا و بالاتر میرود. او بعد از انقلاب و شروع جنگ لباس طلبگی و بسیجی
را در هم میآمیزد تا حق هر دو لباس را ادا کرده باشد.
از ایشان نقل میکنند که در یکی از مناطق جنگی فرموده بود:
«در قضیه انداختن حضرت ابراهیم (ع) به آتش توسط نمرودیان، پرستویی را
دیدند که منقارش را از آب پر میکند و بر آتش میریزد. ملکی از او سؤال می
کند این مقدار آبی که در منقار تو جای میگیرد بر این آتش انبوه چه اثر
دارد؟
پرستو میگوید: میدانم اثری ندارد ولی دوست دارم من هم ابراهیمی باشم. »
بعد ادامه میدهند:
«میدانم آمدن من به جبهه اثری ندارد ولی میخواهم در صحنه باشم، در صف ابراهیمیان زمان.»(1)
پدرم میگفت: «روزی یکی از روحانیان با زحمت دست ایشان را بوسید. آقا بعد
از این حرکت از اتاق خارج شد و بعد از مراجعت به آن روحانی گفت: «تو دست
مرا بوسیدی، من هم رفتم کفشهای تو را بوسیدم.»
آیتالله حاج میرزاجواد آقا تهرانی در یکی از عملیات ها، به نیت چهارده
معصوم، چهارده گلوله خمپاره شلیک کردند. از دیده بان سؤال شد آیا به هدف
میخورد؟ دیده بان که نمیدانست چه کسی شلیک میکند با هیجان میگفت کاملا
به هدف میخورد.
از ایشان نقل شده:«آقای صیاد شیرازی چند بار آمدند نزد من. به ایشان گفتم
چون در جبهه موجب اذیت و آزار دیگران هستم. کمتر میآیم. بعد با تبسم
ادامه دادند؛ روزی قرار شد خمپاره بزنم مجبور شدند به علت خمیدگی پشتم
چهارپایه آوردند و من روی آن قرار گرفتم. یک نفر هم دست روی گوشهایم
گذاشت و من گلولهها را توی لوله خمپاره انداختم.(2)
آیت الله میرزاجواد آقاتهرانی، دوم آبان ماه 1368 آرام و قرار گرفت و در قطعه شهدای مشهد همسایه خدا شد.
یک روز که به بهشت رضا رفته بودم کنار مزاری رسیدم که نام و نشانی نداشت
اما بوی سیب میداد فهمیدم این رایحه دل آویز از کوچهای در یک محله قدیمی
به این مزار کوچک کوچ کرده است.
*چشم فرمانده عزیز
مرحوم آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی(ره) به منطقه والفجر مقدماتی
آمده بودند، (به دلیل تواضع زیادشان) امام جماعت نمی شدند مگر به زور .
ایشان به ما میفرمود: «شما از من جلوتر هستید.» خیلی اعتقاد و احترام عجیبی به رزمنده ها داشت.
یک شب به تیپ امام جواد(علیه السلام) آمده و سخنرانی نمودند. بعد که
سخنرانی تمام شد، موقع نماز بود اما قبول نمیکردند بروند جلو و امام
بایستند. آقای برونسی گفت: «آقا! بروید و امام باشید». میرزا جواد
آقا گفت:«شما دستور می دهی؟»
شهید برونسی گفت: «من کوچک تر از آنم که دستور بدهم، ولی خواهش می کنم».
علامه گفت: «نه پس خواهش را نمی پذیرم.»
بچه ها گفتند: «خوب آقای برونسی! مصلحتا بگوئید دستور می دهم تا بپذیرند. ما آرزو داریم پشت این عارف بزرگ نماز بخوانیم».
شهید برونسی هم، همین کار را کرد و علامه در جواب فرمود: «چشم فرمانده عزیز».
بعد از نماز علامه حال عجیبی داشت. شهید برونسی را کنار کشیده بود و اشک
می ریخت، می گفت: دوست عزیزم جواد(علامه میرزاجوادتهرانی) را فراموش نکنی
و حتما ما را شفاعت کن».
*منبع:
1- روزنامه جمهوری اسلامی /20آذر ماه 1368
2- منبع بالا
* حامد حجتی