به گزارش پایگاه 598 به نقل از فارس، شخصی آمد و گفت: حاج آقا جوانی به نام لطفی که اهل تسنن است آمده و میخواهد شما را ببیند. هر چه فکر کردم سابقهای از او در ذهنم نیافتم گفتم بگو بیاید. دیدم جوانی ۲۵-۲۶ ساله است و کمی هم میلنگد.
شیخ حسین انصاریان از وعاظ بنامی است که به حق منبرهایش جزو مجالس طراز اول است برای کسانی که میخواهند از مجلسی فیض ببرند. وی به سال ۱۳۲۳ در خونسار استان اصفهان متولد شد و در ابتدای کودکی به طهران مهاجرت کرد. شیخ حسین خاطراتش را از روزهای ابتدایی جنگ و حضور در جبهه نبرد حق علیه باطل در کنار رزمندگان اسلام اینگونه روایت میکند:
یک بار در منطقهای از جبهه، پرسنل بهداری و دکترها مدت ماموریتشان در حال پایان بود و همگی میخواستند بلافاصله برگردند. این در حالی بود که قرار بود در آیندهای نزدیک، در آنجا عملیاتی صورت بگیرد و در آن موقعیت حساس نیروی کافی نیز برای جایگزینی نبود. از آنجا که دکترها و بهیارها مانند بسیجیان دلبستگی چندانی به جنگ و جبهه نداشتند و اصولا با آن محیط سازگار نبودند، تمدید ماموریت آنها امری محال به نظر میرسید. به هر حال از من خواستند تا برای آنها سخنرانی کنم، بلکه ترغیب به ماندن شوند. من سخنان خود را با این مطلب آغاز کردم که در اصل، کلمهی «طبیب»، نام پروردگار است و در روایات و مناجات نیز این نام برای خداوند زیاد آمده است. از رسول خدا نقل شده است «ایها الناس انتم کالمرضی و رب العالمین کالطبیب» و ادامه دادم که دانش شما جلوهی دانش پروردگار است.
خداوند طبیبی مهربان است و شما نیز باید اخلاق خدای خویش را داشته باشید. سپس قضیهای بدین شرح نقل کردم: «مرحوم آیتالله العظمی حاج آقا حسین قمی (که قبل از مرحوم آیتالله العظمی بروجردی مرجع تقلید بودند) در بیمارستان بغداد بستری شده بود. یکی دو نفر طبیب و پرستار در طول شب بالای سر ایشان بیدار ماندند. فردا صبح باری نشان دادن اجر و ثواب کار آنها آیتالله حاج آقا حسین قمی گفته بود: من حاضرم ۶۰-۷۰ سال ثواب عمر خود را با همین ثواب شبی که شما بالای سر مریضی مسلمان به سر بردید، معاوضه کنم…» و سخنان خود را با مطالبی دیگر ادامه دادم.
بعد از جلسه، وقتی به سنگر آمدم پس از دقایقی سرپرست آنها آمد و گفت: «حاج آقا ما بسیار از مجلس شما بهره بردیم و بچهها چنان تشویق شدهاند که همگی خواستار تمدید ماموریت شدهاند». من همیشه این تاثیری را که در کلامم وجود دارد، مرهون لطف و عنایت خداوندی میدانم.
*نامهای به رزمندگان
در تهران و در اوج کارهای تبلیغ و تالیف خود بودم و چند ماهی به جبهه نرفته بودم. نامهای در چهار صفحه از سوی سرداران جبهه برایم ارسال شد. در آن نامه خیلی در حق من اغراق شده، تمجید و تشکر فراوانی کرده بودند. درجواب، من نیز متقابلا نامهای خیلی مفصل و عاطفی نوشتم و حرفهای خودمانی چندی نیز با رزمندگان اسلام زدم. این نامه بدون اطلاع من در جبهه تکثیر شد و به تهران هم رسید. محتوای نامه طوری بود که شمار زیادی از جوانان را تحریک کرد تا رهسپار جبهه شوند و این در حالی بود که گویا عملیات سنگینی در پیش بود. من نیز رهسپار جبهه شدم پس از چندی عملیاتی صورت گرفت که بسیار موفقیتآمیز بود. خود من در حین عملیات گاهی پشت بیسیم بچهها را به پیشروی تشویق میکردم. در آن نوبت، من مدتی طولانی در جبهه ماندم و چون دائم در خط مقدم به این طرف و آن طرف میرفتم، به تلفن دسترسی نداشتم و از این بابت خانوادهام خیلی نگران شده بودند.
*خواندن دعای کمیل در حال ایستاده
یک بار دیگر نیز برای عملیات گستردهای دست به اعزام عمومی زده بودند. حضرت امام به این اعزام عنایت خاصی داشتند. مجلسی در مدرسهی شهید مطهری برپا شد و نیروهای رزمنده و بسیجیان گرد هم آمدند. مسجد مملو از جمیت بود، خیابانهای اطراف هم بسیار شلوغ بود. همه جا بلندگو نصب کرده بودند. ما مراسم دعای کمیل را شروع کردیم به نصف دعا که رسیدم ناگهان از جای خود برخاستم و رو به رزمندگان اسلام و در حالت ایستاده دعا را ادامه دادم و خطاب به آنان گفتم شما جوانان پاک باخته جان خود را کف دست نهاده میخواهید آن را با خدا معامله کنید. شما بسیار دوست و عزیز خداوندید و مسلما این مجلس ملکوتی مورد توجه پروردگار است و فرشتگان در رفت و آمد هستند. لحظهای برایم گران آمد پشت به شما و در حال نشسته باشم.
دعا را ایستاده و در کمال شور و حال به پایان رساندم. مجلس بسیار عجیبی شده بود عدهای بیحال به زمین میافتادند فردا خبردار شدم که تعداد افراد آماده برای اعزام به جبهه خیلی زیادتر از حد لزوم است و میخواستند بقیه را ثبتنام نکنند.
برگزاری دعای کمیل در فاو
چندی بعد از عملیات و تصرف فاو شهید دستواره، فرمانده لشکر محمد رسولالله از خط مقدم پیغام داد و ما را به جبهه فرا خواند. من به خرمشهر رفتم از آنجا همراه چند تن از رزمندگان تا لب رودخانه رفتم و پس از آن با قایق موتوری به سوی فاو روانه شدیم.
منطقه فاو شدیدترین آتش عراقیها بود و از ترس حملات شیمیایی همه لباس مخصوص پوشیده بودند در آن سفر آقای کابلی و حاج محسن طاهری، مداح معروف همراه من بودند. مسجدی در فاو بود که رزمندگان هنگام شب به آنجا میآمدند. شب جمعه بود در تاریکی و در بحبوحه صدای انفجار گلولهها که مسجد را به لرزه درآورده بود دعای کمیل را شروع کردیم مجلس بسیار پرشور و حال و ملکوتی شد و بچهها به شور و هیجان درآمدند. (هفته بعد نوار آن جلسه که وسیله ضبط شده بود از رادیو سراسری پخش کردید) فردا صبح با همراهان به طرف سایت حرکت کردیم تا از آنجا به صف مقدم برویم. وقتی به سایت رسیدیم با گلوله باران شدید عراقیها مواجه شدیم.
همه روی زمین دراز کشیدیم. حرارتها گلولههایی را که از بالای سر ما رد میشد، احساس میکردیم. در آنجا نیز شهادتین را بر زبان جاری کردیم. رزمندگان اسلام مقابله به مثل کردند و آتش عراقیها فروکش کرد و ما جان سالم به در بردیم و راه خود را به سوی خط مقدم ادامه دادیم.
در خط مقدم، رضا دستواره داخل سنگری بود و عملیات را هدایت میکرد. ما ده روزی در فاو ماندیم و چون نمیشد جلسات عمومی برگزار کنیم سنگر به سنگر میرفتیم و با بچهها دیدار و گفتوگو میکردیم.
*شیرینی بعد از تلخی
این بار پیغام از شمالیترین منطقه جبهه یعنی اطراف شلمچه بود. اوضاع آنجا بسیار شلوغ شده بود. ما را طلبیدند تا روحیه بچهها را تقویت کنم. من به اتفاق چند تن از دوستان به سمت غرب حرکت کردیم. دوستان عبارت بودند از آقای حاج سیدعلی آقای لاجوردی که فرش فروش و اهل قم است. مرحوم حاج محمد مقدم، حاج علی حاج باقری و آقای حاج میرزا حبیبالله امینالواعظین که اهل کرج و از اولیاالله است. وی گاهی با من به جبهه آمده با آن که پیرمرد بود تا صف مقدم جلو میآمد من از او امید شفاعت دارم.
مقدار زیادی پول که از مردم و هیأتها جمعآوری کرده بودیم و یک ساک پر شده بود همراه داشتیم. من معمولا با خود پول میبردم تا اگر نیاز ضروری هست برطرف سازیم پولها زیر نظر فرمانده لشکر و برای خرید زرق و برق و مایحتاج دیگر به مصرف میرسید.
با آن دوستان شب را در همدان ماندیم هوا خیلی سرد بود. سپس به سنندج رفتیم و یک روز آنجا ماندیم و برای مردم سخنرانی کردیم. از آنجا به شهری دیگر و بعد از آن به شهری دیگر و بعد از آن به سقز رفتیم. برادر حاج همت فرمانده سپاه آنجا بود سه شب در آنجا ماندیم و برای رزمندگان سخنرانی کردیم که بسیار موثر واقع شد. سپس به بانه رفتیم تا از آنجا راهی حلبچه شویم.
جادهها خیلی ناامن بود و ما زیر چتر امنیتی نیروهای کنترل جاده ساعت چهار بعداز ظهر به بانه رسیدیم. نم نم باران میآمد. با دوستان در شهر بانه مقداری قدم زدیم. آنها گفتند حاج آقا اینجا برای ما خیلی دلگیر است. بیا برگردیم گفتم آمدهایم که به حلبچه برویم. تازه جادهها خیلی ناامن است چگونه میتوانیم در شب تاریک برگردیم. صبر کندی و تلخی این دلگیری را تحمل کنید چه بسا در ورای بسیار از تلخیها شیرنی وجود دارد. امشب را هم میمانیم اگر نخواستند فردا برمیگردیم. به سپاه رفتیم و خودمان را معرفی کردیم. نیروهای آنجا از آذربایجان روحانی سپاه مرا شناخت و از من خواست که بعد از نماز سخنرانی کنم. یک ساعتی برایشان سخنرانی کردم. در بین نیروها چند تن از سپاهیان آشنای تهرانی هم حضور داشتند. بعد از نماز با هم سر سفره شام نشستیم. حاجی بخشی هم که از حلبچه میآمد دوربین در دست از راه رسید و کنار ما نشست.
در این اثنا شخصی آمد و گفت: حاج آقا جوانی به نام لطفی که اهل تسنن است آمده و میخواهد شما را ببیند. هر چه فکر کردم سابقهای از او در ذهنم نیافتم گفتم بگو بیاید. دیدم جوانی ۲۵-۲۶ ساله است و کمی هم میلنگد. کنارم نشست و بعد از احوالپرسی مختصری گفت: حاج آقا اگر باران نیامده بود از خانه تا اینجا سینهخیز خدمتتان میرسیدم. ملاقات با شما تا این اندازه برایم مهم و باارزش است. این سخن حالم را منقلب ساخت. که چگونه خداوند بزرگ با آن که پرونده خوبی نزدش ندارم اینگونه چهره مرا در بین مردم محبوب و عزیز کرده است. گفت ما ۱۴ نفر هستیم آنها را به خانه دعوت کردهام و همگی حضور شما را در جمع خود طلب میکنیم.
سرسفره شام بودیم و هنوز لقمهای بیش نخورده بودیم با شنیدن این حرفها از بچهها سپاه گفتند: حاج آقا این جا کردستان است و اوضاع خیلی بحرانی و خطرناک است شما با چه جراتی میخواهید به خانه یک ناشناس بروید؟ اگر حتما میخواهید بروید ما هم با شما بیایم گفتم نه اما سرانجام یک نفر از آنها گفت که من حتما باید با شما بیایم. بلند شد و خود را مسلح کرد حاج بخشی هم حرکت کرد. هم سفرانم نیز همراهی کردند. آن جوان خوشحال شد و با هم به خانهشان رفتیم.
پس از دقایقی دوستان او نیز وارد شدن جمعا ۱۴ نفر بودند. آنها گفتند که توسط یکی از دوستانشان که شهید شده به مذهب تشیع درآمدند. میگفتند که آن شهید هم با شنیدن نوارهایی از دهه محرم و ماه رمضان شما شیعه شده بود. وصیتنامه او را که خونآلود و حاوی مطالب پرمعنایی از حضرت سیدالشهدا بود قاب گرفته بودند.
همه از این که ساعتی در کنار ما هستند خوشحال و مسرور بودند. آنها گفتند که والدینشان از این مسائل خبر ندارند. آقای لطفی اسم خود را حسین گذاشته بود. در آنجا فرصت را غنیمت شمرده بخشی از دعای کمیل را خواندیم و توسلی به حضرت علی (ع) پیدا کردیم. مجلس بسیار خوبی شد یک ساعت در آن فضای معنوی دعا خواندیم و گریه کردیم که دست کمی از شب بیست و یکم ماه رمضان نداشت.
همه آن بچههای پاک و مخلص عضو سپاه شد و به گروه پیشمرگان پیوسته بودند. از اوضاع و احوالشان جویا شدیم گفتند حاج آقا ما اینجا مشکل زمین داریم. زمین به ما میدهند ولی پولی برای پرداخت مبلغ آن نداریم. خوشبختانه ساک پر از پول پیش ما بود ومبلغ مورد نیازشان را دادیم. یکی از آنها هم میخواست ازدواج کند و پول نداشت. صدهزار تومان هم به او دادیم. آنها بسیار شاد و خوشحال و دلگرم شدند.
آن شب که از مجلس بیرون میرفتیم به دوستانم گفتم این هم شیرینی پس از تلخی عصر. آن جوانان ارتباط خود را با ما ادامه دادند تا آنجا که هر دهه محرم برای شرکت در مراسم عزاداری سیدالشهدا به تهران میآمدند لخت میشدند و با جمعیت سینه میزدند.