یک سال کرد خندهی «بی نفع و پرضرر»
اصرار داشت باز به این عشق بیثمر
اندر پی گرفتن یک عکس یادگار
با گرگ، گلهدار شده بود سربهسر
تا عکس یادگار به این چهرهی مهم
حاصل شود، مدام شد او داخل سفر
تا جلب اعتماد کند از جناب گرگ
ابراز لطف داشت ز شب تا خود سحر
از او سر نیاز، و از گرگ قصه ناز
صلحی میان گرگ و گلّه شود مگر
تا این که باشد این همه بازیّ برد برد
گفتا به گرگ: «هر چه که خواهی بیا ببر»!
نیمی ز گله رفت و بگفتا که: «برد برد!
خنده کمی بکن و مرا آبرو بخر!
دلواپس سلامت این گله هست چند
افراطکار برهی لرزان خیرهسر
تا هرقدم بهسمت شما مینهیم پیش
پر میکنند گله ز امّا، پر از اگر
البته هرچه گفته شود کار خود کنیم
هر کس مخالف است خورد سُم ز گاو نر
با این که باد کل جهنم نصیبشان
فحشی نداده ایم به آنها مثال خر!
چوپان و گرگ، چون سر صلح و صفا کنند
شکّر خورد، هر آن که که داخل نموده سر
یا لب ببندد از سر پرسش ز گلهدار
کوتاه یا که میکند او را زبان، تبر
گاهی است مصلحت که شود چشم گله کور
وقتی که لازم است شود گوش گله کر»
القصه هر که گفت که «چوپان! مبند امید!
گرگ است گرگ» هیچ نشد حرف، کارگر
سازنده بود نرمش چوپان و گرگ، شکر!
این بین خون گله فقط حیف شد هدر
لبخند داشت باز به لب، گلهدار ما
«دیدی چگونه کم شده از کل گله، شر
ما ایستادهایم سر حفظ گله لیک
این گله واقع است کمی بعد حرف جر
حتی عقبنشینی از خون گله هست
لازم، که هست زوزهی این گرگ، شعله ور»
القصه بعد این همه بازیّ برد برد
گله نمانده بود، بگوییم: گله؟ پر
این قصه را بگفت به فرزند خویشتن
آن پیرمرد خسته و دلسوز پیشه ور
عبرت بگیر بچه که باید نوشت، این
قصه در سرای به خطی ز جنس زر
هرگز مگرد در پی این گله چون که نیست
دیگر به روی کل زمین، گلّه مستقر
چوپان قصه نیست و آن گله نیز هم
وضع یکی بد است و آن سو یکی بتر
بعداً مگرد در پی چوپان قصه نیز
چون نیست بچه هست ولی جای بچه، تر!
این قصهها سر کمک و یاری شماست
ما را چه به سیاست و لبخند و نیشتر