کد خبر: ۲۲۳۵۵۶
زمان انتشار: ۱۰:۴۶     ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۳
شهید «سیدرضا قائم‌مقامی» تا اول دبیرستان درس خواند و در نوروز 67 در حالی که ۱۶ سال بیشتر نداشت، تخریب‌چی شد.

به گزارش پایگاه 598 به نقل از فارس، شهید «سید رضا قائم‌مقامی» در تاریخ 7 دی ماه 1350 در محله هفت‌ چنار تهران به دنیا آمد. اجداد او با هفت نسل به شهید بزرگ امیرکبیر قائم‌مقامی و با چهل نسل به امام سجاد(ع) منسوب هستند.

شهید سید رضا، دوران تحصیلاتش را تا اول دبیرستان در مدارس منطقه ده تهران گذراند. در نوروز سال 67 به پایگاه‌های مختلف برای اعزام به جبهه مراجعه کرد. ولی سن کم او بهانه‌ای برای رد تقاضایش شد. شهید سیدرضا با دست بردن در شناسنامه هم موفق نشد به جبهه برود. او اعتقاد داشت بزرگ شده است و به جای پدرش او باید به جبهه برود. پدرش کارمند شهرداری بود و برای جبهه، ماشینِ آب آشامیدنی می‌برد. نصیحت‌های پدر در ماندن و مدرسه رفتن تأثیری نداشت. سرانجام سید رضا به جبهه اعزام شد. در دو کوهه با شنیدن سخنان فرماندهان واحد تخریب، وارد این دسته شد.

بعد از گذشت دو هفته، سید رضا به علت گلو درد و عفونت لوزه به تهران برگشت. در بیمارستان برای معالجه لوزه‌اش به او نوبت دو ماهه دادند و بدون معالجه به جبهه برگشت و پس از دو هفته در عملیات شرکت کرد و در تاریخ 26 اردیبهشت 67 به شهادت رسید. بخشی از زندگی این شهید را که در کتاب «شهود» آمده است.

* غذای ناپاک انگلیسی‌ها را نمی‌خورد

معصومه عباسی مادر شهید «سیدرضا قائم‌مقامی» می‌گوید: سید رضا بچه باهوشی بود و با دیدن رفتار بزرگترها درس‌هایش را به موقع پس می‌داد. زمانی که ما او را برای معالجه به انگلستان برده بودیم، شش سال بیشتر نداشت. ولی به این نکته توجه داشت که ما در کشور غیرمسلمان، هر مواد غذایی و یا آب آشامیدنی را پاک نمی‌دانیم و نمی‌خوریم،‏ او هم نمی‌خورد. در بعضی روزها که شرایط سخت می‌شد و ما مجبور بودیم ساعت‌های زیادی بدون آب و غذا بمانیم،‏ او هم مثل ما مقاومت می‌کرد. ما می‌دانستیم بچه به آب احتیاج دارد و باید بخورد ولی او نمی‌خورد، چون ما نمی‌خوردیم.

من به خاطر تک پسر بودن و شرایط سختش، به او نصیحت کردم و از او خواستم به جبهه نرود ولی او عزمش در رفتن بود. در آخر گفتم: «اگر تو بروی، پدرت مرا مؤاخذه می‌کند و می‌گوید،‏ چرا اجازه رفتن به تک پسرمان دادی!».

پسرم به قدری نسبت به عواقب کارها حواسش جمع بود که در وصیت‌نامه‌اش نوشت: «من به خواست و اراده خودم به جبهه رفتم و اگر پدر، حرفی به مادر و خواهرهایم بزند،‏ مرا آزرده است».

سید رضا با این روحیه و اعتقاد، تا سن 16 سالگی بزرگ شد و گفت: «پدر، باید در خانه سرپرست باشد و من به جای او به جبهه بروم». مرحوم پدرش خیلی با او صحبت کرد ولی هیچ فایده‌‌ای نداشت!

* راز سنگی که داخل کیف شهید بود

یکی از همرزمان شهید می‌گوید: وقتی سید رضا شهید شد، ما مأمور شدیم وسایلش را جمع کنیم و به خانواد‏ه‏اش برسانیم. داخل ساک سید رضا سنگ کوچکی بود. من چند بار سنگ را از داخل ساک بیرون گذاشتم اما دوباره آن سنگ توسط دوستان دیگر داخل ساک قرار گرفت. زمانی که ساک را برای خانواده باز کردم و سنگ را داخل ساک دیدم،‏ به آنها گفتم: نمی‏دانم چه حکمتی است این سنگ دور انداخته نشد.

خانواده شهید قائم‌مقامی نامه‌ای را که وی به خواهرش نوشته بود، نشان دادند؛ در نامه آمده بود،‏ به عراق می‌رود و برایش چیزی اگر شده سنگ می‌آورد. خیلی جالب است که شهید در روزهای آخر عمرش به عراق می‌رود. هم در عملیات شرکت می‌کند و هم سوغاتی‌اش را برای خواهرش از خاک عراق انتخاب می‌کند و داخل ساک می‌گذارد و پس از شهادتش هم از آن سنگ تا رسیدن به دست خواهرش مراقبت می‌کند.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها