برای دل خودش هم می نوشت ولی هیچ وقت آنها را به شهلا نشان نداد تا زمانی که شهلا جای آنها را بعد از شهادتش پیدا کرد. نوشته بود: "تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جوگر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه عظمت، نمی دانم چه بگویم. فقط زبان به یک حقیقت می چرخد و آن این است که همیشه همسفر من باشی خدا نگه دارت. همسفر تو؛ ایوب"
به گزارش 598 به نقل از خبرنامه دانشجویان ایران؛ در بین ما مردانی هستند که زخم های سال های جنگ برایشان محملی شده تا در این دنیا نمانند. زخم هایی که تصمیم گرفته اند ماندن مردانی مانند ایوب را طولانی نکنند و از آنها بر روی زمین جز گمنامی باقی نگذارند. این هفته به مناسبت سالگرد شهادت ایوب بلندی کتاب اینک شوکران 3 را برای شما انتخاب کرده ایم.
ایوب بلندی از جمله مردانی است که همیشه درد و رنج را همراه خود می دید. اما قبل از آن با استقامت و صبر دست دوستی داده بود. حتی این دو را به همسرش شهلا غیاثوند معرفی کرده بود. محمد حسین و محمد حسن و هدی به عنوان فرزندان ایوب هم آنها را می شناختند. خانواده شهید بلندی مانند ما نیستند که وقتی برای چند روز مشکلات مهمان سفره های زندگی مان شوند برای آنها جایی باز نکینم. وقتی دردها یکی دوتا نباشد و درمانی هم برایشان پیدا نشود، وقتی جسم دیگر توان این همه درد را نداشته باشد، روح بلند و صبر ایوب می طلبد که هنوز زنده باشی و به دردهایت لبخند بزنی.
همسر شهید بلندی در کتاب اینک شوکران 3 که توسط انتشارات روایت فتح منتشر شده، به گوشه هایی از این روح بلند و صبر ایوب وار شهید اشاره می کند. وی ابتدای کتاب از دوران عقد و عروسی خود می گوید: "دوست داشتم با یک جانباز ازدواج کنم. چون دختر اول بودم و اولین نوه خانواده، همه بزرگترهای فامیل رویم تعصب داشتند. خیلی از آنها با شنیدن تصمیم من، کارشان به قرص و دوا و دکتر کشید." وی در ادامه به جلسه خواستگاری و گفت و گوهایی که بین او و شهید بلندی صورت گرفته اشاره می کند و حتی تعریف می کند: "شب خواستگاری چون باران شدیدی می بارید تمام لباس های ایوب خیس شده بود. وقتی مامان سر و وضع ایوب را دید لباس های آقاجون را به او داد و ایوب پیژامه و پیراهن آقاجون به تن، آمد کنار مهمان ها نشست و شروع به احوال پرسی کرد. اینجا بود که فهمیدم اهل تعارف نیست و با این لباس ها وسط جلسه خواستگاری همان قدر راحت است که با کت و شلوار."
در جایی از کتاب تعریف می کند: "دو هفته به عقد و عروس مان مانده بود. بعد از خرید وسایل و خوردن ناهار وقتی از رستوران خارج شدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت. گفت: "اگر مسجد پیدا نکنم همین جا می ایستم به نماز." اطراف را نگاه کردم. "اینجا؟ وسط پیاده رو؟" سرش را تکان داد. گفتم:" زشت است. مردم تماشایمان می کنند." نگاهم کرد. " این خانم ها بدون اینکه خجالتی بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت می کشی؟"
شهید بلندی خیلی به خانواده اش مخصوصا به همسرش علاقه مند بود. اوایل ازدواج روزی شهید بلندی به همسرش می گوید: "دیشب شاعر شده بودی!" خانم غیاثوند اظهار بی اطلاعی می کند و یاد شب گذشته می افتد که کنار پنجره ایستاده بوده و به گربه ها نگاه می کرده است. شهید بلندی به وی می گوید: "دیشب دیدم کنار پنجره ایستاده بودی و داشتی ستاره ها را تماشا می کردی." که همسر شهید لبخندی می زند و می گوید: "نه برادر بلندی، داشتم گربه های توی حیاط را نگاه می کردم." اینجا بود که شهید بلندی سرش را پایین انداخت و گفت: "لا اقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا می کردی." همسر شهید پرسیده بود: "چرا؟ پس چی می گفتم؟" که شهید بلندی پاسخ می دهد: "فکر کردم از شدت علاقه به من نصفه شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کنی!"
خانم غیاثوند در مورد شیوه تربیتی شهید نیز می گوید: "دخترم هدی روزی از مدرسه آمد و با اخم به پدرش گفت: من نوار می خواهم. دلم می خواهد برقصم. می خواهم مثل دوست هایم لاک بزنم. شهید بلندی در جواب هدی گفت: برایت می خرم ولی دو شرط دارد. اول اینکه نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند. شهید بلندی رفت و با دو نوار کاست با آهنگ های ترکی و لاک و استون برگشت. آنها را به هدی داد. دو سه روز صدای آهنگ و بالا و پایین پریدن های هدی را در خانه دیدیم. بعد از چند روز خودش نوارها را جمع کرد و داخل کمدش قایم کرد. برای هر نماز با پنبه و استون به جان ناخن هایش می افتاد. بعد از وضو دوباره لاک می زد و صبر می کرد تا نماز بعدی. وقتی بیرون می رفت هم مجبور بود آنها را پاک کند. این بود که بالاخره خسته شد و لاک ها را کنار بقیه یادگاری هایش گذاشت."
همسر شهید بلندی در این کتاب به بخش هایی از مشکلات شهید بلندی هم اشاره دارند. از اینکه عصب دست ایوب قطع شده بود و برای اینکه به دستش تسلط داشته باشد می بایست دست بند آهنی می بست. از عضله بازو ایوب می گفت و از سه ترکشی که در پا و صورت و قلب او جاخوش کرده است و دکتر ها گفته بودند بخاطر ترکشی که در سرش بوده ممکن است نابینا شود. خودش می گفت عملیات فتح المبین بود که تعدادی از رزمنده ها زیر آتش دشمن بودند و شهید بلندی در حین کمک به مجروحی که قصد داشته از روی زمین بلند شود خمپاره ای کنارشان منفجر می شود. ترکش ها سر آن مجروح را می برد و بازوی ایوب را. از موج انفجاری می گوید که اعصاب ایوب را ضعیف کرده تا حدی که وقتی شهید را حمام می بردند قطرات آبی که روی سر وی می ریختند او را آزرده خاطر می کرده است.
تعریف می کند که حتی صدای قاشق و چنگال هم وی را آزرده می کرد و ما مجبور بودیم از ظروف یک بار مصرف استفاده کنیم. می گفت آنقدر ترکش ها آزارش می داد که یک روز دیدیم که با چاقو به جان پا و سینه اش افتاده و قصد دارد با ضربات چاقو ترکش را بیرون بیاورد.
شهید بلندی بخاطر حملات عصبی بارها از مرگ جان سالم به در برد تا اینکه یک روز تعادل عصبی اش را از دست می دهد و اصرار می کند که بیرون برود. چون چندین بار این اتفاق افتاده بود پسر بزرگش محمد حسین با خونسردی با پدر همراه می شود. محمد حسین پدر را برای زدن آمپول به درمانگاه می برد. بعد از آن شهید بلندی به پسرش می گوید حالش خوب است و از او می خواهد که راحت بخوابد. هنوز چشم های محمد حسین گرم نشده بود که ماشین چپ می کند و شهید بلندی در دم به شهادت رسیده و به خیل یاران همرزمش می پیوندد.