کد خبر: ۲۰۸۲۸۹
زمان انتشار: ۱۲:۳۰     ۱۰ اسفند ۱۳۹۲
لودرها بی توجه به ناله و شیون اسرا مرتب روی آنها خاک می ریختند. شروع کردم به فریاد زدن. هرچه"الله اکبر" می گفتم کسی توجهی نمی کرد. انگار کسی صدایم را نمی شنید و فقط خودم صدای خودم را می شنیدم.
به گزارش پایگاه 598 به نقل از سایت جامع آزادگانٰ، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده محمدرضا یزدیان است:
 
 هرگز صحنه های رعب آور و وحشتناک آن روز را فراموش نمی کنم؛ گرد و خاک زیادی به هوا برخاسته بود و از هرطرف صدای فریاد و شیون، " الله اکبر"، "یا زهرا" و" یاحسین" به گوش می رسید، اما آن وحشی های تنومند و خشن عراقی، با شقاوت و بی رحمی هرچه تمام تر با ابزار دست شان به هرکجای بچه ها که ممکن بود، ضربه می زدند. دست، پا، صورت، چشم و... و این درحالی بود که بین بچه ها، افراد تیر و ترکش خورده و دست و پا شکسته، فراوان دیده می شد.
 
 از همه بی رحمانه تر، صحنه ای بود که یکی از کماندوهای عراقی مشغول ضرب و شتم اسیری بود که شکمش پاره شده بود و روده هایش بیرون ریخته بود. آن کماندوی بی رحم، با شقاوت هرچه تمام تر، جفت پا روی آن برادر اسیرمان پرید و شکمش را با آن دل و روده ی بیرون آمده لگد مال نمود. فقط خدا می داند چند تا از بچه ها در اثر ضرب و شتم های این وحشی ها به شهادت رسیدند و یا دست و پایشان شکسته شد. با چشمان خونبار، این صحنه ها را مشاهده می کردم و علی رغم این که از ترس مثل بید می لرزیدم، دلم لک می زد که کاش من هم در بین آنها بودم و درکتک خوردن هایشان با آنها شریک بودم. زیرا درد و رنج روحی و روانی یی که از مشاهده ی این بی رحمی ها نصیبم شد، به مراتب شدیدتر از تنبیهات بدنی آنها بود.
 
 ای کاش از خدا چیز بهتری خواسته بودم!
 
ناگهان یکی از کماندوها که از کتک زدن بچه ها فارغ شده و از کاسه بیرون می آمد، متوجه من شد و به سویم آمد. به محض این که به من رسید، موهایم را گرفت، مرا از زمین بلند کرد و محکم با صورت به دیوار کوبید. خون از سر و رویم جاری شد. سپس، دست و پایم را گرفت، از زمین بلند کرد، بالای سرش برد و از همان بالا محکم بر زمین کوبید. آنچنان با شدت مرا به زمین زد که یک آن احساس کردم مخم توی دهانم ریخته شد و از هوش رفتم.
 
زمانی که به هوش آمدم متوجه شدم به همراه تعداد دیگری از اسرای زخمی و نیمه جان، سوار ماشینی شبیه کمپرسی هستیم و در یک جاده ی خاکی به سمت مقصد نامعلومی در حرکتیم. کمپرسی تکان های شدیدی داشت. مرتب به این طرف و آن طرف ماشین پرت می شدیم. چون بی حال و بی رمق بودیم، قادر نبودیم خودمان را حفظ کنیم. خدا خدا می کردم زودتر به مقصد برسیم تا اینقدر سر و کله مان به در و دیوار کمپرسی نخورد.
 
ساعتی گذشت و ما هنوز در راه بودیم. بالاخره سرعت ماشین، کمتر و کمتر شد. صداهای مبهمی مانند بولدوزر، گریدر یا تانک به گوش می رسید؛ احساس کردم دوباره ما را به منطقه ی جنگی آورده اند. بالاخره ماشین بی قواره و درب و داغان ما توقف کرد و پس از کمی عقب و جلو رفتن، ایستاد. چون کاملاً بی رمق بودم، حتی نمی توانستم کوچک ترین حرکتی بکنم؛ خون زیادی ازم رفته بود. فقط کمی سرم را تکان دادم و خون های لخته شده روی صورتم را با آستین پیراهنم پاک کردم.
 
دو درجه دار عراقی بالا آمدند و درکمپرسی یا ماشین را که به علت نیمه بیهوش بودن، بالاخره نتوانستم بفهمم دقیقاً چه نوع ماشینی بود، باز کردند. آنها دست و پای بچه ها را یکی یکی می گرفتند و از همان بالا به پایین پرت می کردند و روی هم می ریختند. مرا هم گرفتند و پرت کردند روی آنها. صدای آه و ناله های ضعیف بچه ها را به سختی می شنیدم. لودرها و بولدوزرها همان اطراف مشغول کار بودند و ظاهراً خاکریز می ساختند، شاید هم گودال حفر می کردند. نفهمیدم دقیقاً آنجا چه خبر است.
 
به خودم که آمدم، دیدم درجه دارهای عراقی اسرا را کشان کشان به سوی گودال ها می برند و داخل گودال پرت می کنند. دوباره برمی گردند و نفرات بعدی را روی آنها می اندازند. فکر کردم شاید اینجا هم جایی شبیه همان کاسه باشد. بالاخره آن دو درجه دار عراقی نزد من آمدند، دست هایم را گرفتند و کشان کشان به سمت چاله ها بردند؛ تقریباً سه ـ چهار متر مانده به چاله، صدایی به گوشم رسید که مرتب مرا صدا می زد: "محمد! محمد!"
 
سرم را کمی بالا گرفتم. همان افسر فارسی زبان محوطه ی کاسه بود. سرم را آهسته تکان دادم و لبخند تلخی زدم.
 
جلوتر آمد و به زبان عربی چیزهایی به آن دو درجه دار گفت. آنها هم مرا همان جا روی زمین رها کردند و رفتند سراغ بقیه اسرا. گرد و خاک خیلی زیادی به هوا بلند شده بود. خاک توی چشم هایم رفته بود و نمی توانستم به راحتی جایی را ببینم. ناگهان متوجه شدم لودرها بیل هایشان را پر از خاک کرده و روی اسرای درون چاله می ریزند. ناله های اسرا بلندتر شده بود، اما لودرها بی توجه به ناله و شیون اسرا مرتب روی آنها خاک می ریختند. شروع کردم به فریاد زدن. هرچه"الله اکبر" می گفتم کسی توجهی نمی کرد. انگار کسی صدایم را نمی شنید و فقط خودم صدای خودم را می شنیدم.
 
هر چه تلاش کردم به صورت سینه خیز خودم را به چاله ها برسانم، نتوانستم. زمین را با دست ها و پنجه هایم چنگ می زدم، اما حتی یک سانتیمتر هم نتوانستم جلو بروم. مشاهده ی این همه شقاوت و جنایت، امانم را بریده بود اما انگار همه چیز برایم حالت وهم و خیال را داشت. تمام رمقم گرفته شده بود. دیگر چیزی نمی دیدم. در همین وضعیت بود که دوباره از هوش رفتم و هیچ نفهمیدم.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها